شعری از رویا سامانی
خسته از رسیدنهای کال
به انزوای خطوط رسیدم
و تو آمدی…
غزل بانو
چه دیر رسیدی
چه دیر رسیدی
تا با سطرها گلاویز شدم
آخ،
میدان جنگ است و من
هر صبح گندم میکارم
تو درو میکنی
حالا
از نیمهی راه برگشتهایی
به مینهایی که کاشتی
گل پرتاب کنی
و من،
باید روزی صد بار بجوم،
کلمات را!
تو…
از زخم دهانم چه میدانی
که
باز از تو میگوید
این آسمان هم که حسابش جداست
بس
که حسود است
روی سطرهایم
باران میزایید
#رویا_سامانی