شعری از عباس فتحی زاده
شمشیر به وحشت از نیام برکشید
تا آوایی دل آویز
از گلویی خسته را شنید
دندان به خشم بر هم فشرد
تا نوایی سحر آمیز
از سازی شکسته به گوش رسید
جهان را حکم به خاموشی دادند
و آرام گرفت
با ثنایی رقت انگیز
از ملازمان خویش
تا در سکوت شب بیارامد
و همواره صبح اینچنین بدمد
لیک
کابوس های شبانه
هیچ فرمان نمی بردند