شعری از فانوس بهادروند
مهتاب شعر شب را میسراید
لابلای دود آگین ِ خمپاره و خیالی سرد
سرزمین خیال ِ موعود با غرامتی سنگین
به یاد می آورد
موسی بر زمین میکوبد
عصایش را بر فرق تباهی
فریاد میزند از اعصار و قرون
پاسخی نمیآید
زن اسرائیلی فرزند ربودهاش را میخواهد
زن فلسطینی نوزادش به قتل رسیده است
راکت ها به پرواز در میآیند
غزه چراغانی میشود
مردان سیاست چشم می درانند
بیمارستان از درد میگرید
موسا اژدها را رها کرده است
عصایش را پرتاب
و دهانش خونین است :
–به یاد آر قوم عزیز–
برادرانت بی خانمان اند
دست هایشان را بگیر
مارهایشان را بگیر و به صحرا ببر !
شب است
تاریک است
آسمان خاور نزدیک و تیره است
فانوس را به سختی می گیرانم
تب خالم مور مور می کند
ردای آسمان را میچسبم
خدا را کجا می توان یافت
برای پرسشی!
چوپان برهاش را در آغوش می فشارد
پایش شکسته است
پاییز شرمنده ترین فصل می شود
از کناره ی خونین نمیتوان گذشت
مردان ترسناک سیاست
به گوشه خزیده اند
ُفرشتگان را به مسلخ می فرستند
مقاومت روی پیشانی های کودکی
شرم برگ درختان را کبود
وَ نان نام دیگر خداوند است
خاک بوی مین و باروت می دهد…
اینک
زندگی نوزادی نوپاست
نام مادرش آسیه
وَ کنیهاش کرامت است
بر رودی پر موج روان
میان شیاران ِ لیمو و زیتون ….
۱۲ / ۸/ ۱۴۰۲
# فانوس بهادروند