شهروند، صدایِ صبور خاطرهها و دل تنگیها
بگذارید بی تعارف حرف بزنم، بگذارید بی مبالغه عرض کنم که شهروند بیسی با روان من رابطهای خیلی صمیمیتر از چیزی که این متن تلاش میکند دارد. رابطهای دیرینهتر از چیزی که شاید چهرهام نشان دهد. زمانی نزدیک به یازده سال. شهروند را اولین بار درخانهی دوران کودکیام دیدهام. مکان ایران است. ارومیه. خیابان مجاهد یک. پلاک یازده به اضافه دو. زمان قبل از ظهر کسل کنندهی یک روز پاییزه در سال هزار و سیصد و هشتاد. پست چی در میزند و پاکت نارنجی رنگ بزرگی در دستم. درون پاکت نامهایاست از معشوقام همراه با دو صفحه از نوشتهی چاپ شدهاش در هفته نامهای به نام ِ شهروند.
نزدیک به هجده ماه بعد شهروند را دوباره میبینم. این بار مکان ضلع غربی کاناداست. بریتیش کلمبیا. شهر متروتاون. زمان، اولین روزهای مهیج هجرتام در سال دو هزار و سه است. بهار است. اولین بهار ناآشنای ِ حیاتم. در سرزمینی که چهرههایش از بهارش ناآشناترند، شهروند آشناییست درغربت برای ِمن. هفتهها بعد همین حس آشناییاست که بدنام را به تنهایی و بی حس ِ نیاز به حضور یار در این شهر نا آشنا به جایی در خیالم ناآشناتر در شمال شهر میکشاند. مکان نورت ونکوور است. تقاطع مارین درایو و پمبرتون. سمت چپم داخل ِخیابان پمبرتون که می پیچم، چند متری پایینتر، سر در ِ “شهروند: پاتوق هدایت” از بوی ناآشنای ِاین بعد از ظهر بهاری میکاهد. داخل پاتوق هستم. “سلام. چند تا شعر برا چاپ برا هفته نامه آوردم”. زنی از پشت میزی بلند میشود و مرا به مردی در اتاقی معرفی میکند. سلام و احوال پرسی و دست دادنی ردوبدل میشود؛ نگاه ِ پشت عینکاش از آشناترین نگاههاییست که در این چند هفتهی اول مهاجرتام درمیان هرچه آشنا و ناآشنا دیدهام.
بیشتر از نه سالی از آن سلام و ازآن بعد از ظهر بهاری گذشته است ولی من اولین سی چهل دقیقهی آشنایی ِ حضوریام با شهروند را به شفافیت ِ چیزی شبیه همین دیروز به یاد دارم. شاید بوی آشنای کتابهای درون قفسههای دورتا دورِ پاتوق بود، شاید لبخند گرم ِ کتی و شاید فشار صمیمی ِدستم در دستهای هادی ابراهیمی که تصاویر و جملات ِ آن روز را در خیالاتم سالهاست که حک کرده است. هرچه که بود و هرچه که باشد، شهروند، آشنای ِخیابان مجاهد، ارومیه سالهاست تبدیل به دوستی شدهاست برای من و معشوقام در ضلع غربی ِاین سرزمین. دوستی دیرینه است که سردترین و ناآشناترین بازیهایِ حیات ما را جان داده و گرمی از جنس ِخانه بخشیده است. صدای ِصبور خاطرهها و دل تنگیهایمان بوده در نبود ِبرادر ِشاعر، ابراهیم رزم آرا.
در کنار دل تنگیهایمان، با شهروند من از دل مشغولیهای ِزنانهی زنان ِایران و این سرزمین نیز حرف زدهام. در چهار ماه همکاری ِتحصیلیام که از طریق دانشگاه اس اف یو برای پنج واحد دروه فوق لیسانسم با شهروند داشتهام. شهروند خانهی من و صدها و هزاران زن دیگر بوده و همراهی برای رشد فکری و تحصیلیام. بیشک صدای زنان و مردان ِشهروند و غیر شهروند دیگری نیز، هم چنان که هرهفته شاهدش هستیم، از طریق همین شهروندی که بهارهای این سرزمین را برای من آشنا کرده است و حضورش را چون خانوادهای حس میکنم، به گوش هزاران مخاطب میرسد. و برای همین است که من ومعشوقم یقین داریم که ما تنها شریک این حس آشنای خانه وخانواده با شهروند نیستیم. یقین نگاههای ِآشنای ِهادی ابراهیمی و لبخندهای گرم همسر مهربانشان کتی، در این بیست سال، همکاریها و دست دادنهای بی شماری را تبدیل به دوستیهای ِصادقانه کردهاند.
حضورشان مستدام باد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
رقیه رزم آرا
[email protected]
سلام رقیه جان عزیزم چقدر دنبالت گشتم إلنا هستم دبیرستان ١٨ خرداداگه کامند منو گرفتی ایمیل کن برام میبوسمت
Salam Elena jan, sharmandeh dir commenteto didam. email man “[email protected]” hastesh. Nemidoonam alan kojayi, dakhele iran ya na vali hatman baham tamas begir . dar zemen sale 2017 mobarak doost.