Advertisement

Select Page

طره مویم، در باد، تا چین

طره مویم، در باد، تا چین

amosمعرفی: آموس آز (Amos Oz) متولد ۱۹۳۹ یکی از معروف ترین نویسندگان، روزنامه نگاران و چهره های ادبی یهود است و در دانشگاه بن گوریون اسراییل به تدریس مشغول.

داستانی که ملاحظه می کنید از روی ترجمه انگلیسی آن به فارسی برگردانده شده. (فلور طالبی)

از روی میز کار آشفته موشه، یک برگ کاغذ برداشتم و لیست لباس هایی را که برای زمستان لازم داشتم روی آن نوشتم:

یک شلوار مخمل کبریتی

دو پیراهن فلانل

زیرپیراهنی آستین بلند

زیرشلواری گرم

جوراب پشمی

 و شاید یک دست پیجامه

این ها برای او بود. و برای خودم:

ژاکت

دامن زمستانی یا شاید شلوار. ولی نه خیلی گران

جوراب گرم

لباس خواب فلانل

و یک فتیله تازه برای آب گرم کن نفتی و لامپ علامت دهنده کارکردن آب گرم کن

مشغول صبحانه بودیم که به او گفتم، «ببین موشه، تابستون تمام شد و باز هم نتونستیم مطابق قرارمون به سفر اسپانیا بریم، بنابراین در عوض میتونی سه هزار و پونصد شِکِل رو بدی به من تا برای هردومون لباس زمستونی بخرم.»

موشه گفت، «باشه، عیبی نداره. ولی اول باید یه چیزی برات بگم. جریان اینه که وقتی با بچه های کارخانه به نتانیا رفته بودیم، یک ماه پیش یادت میاد؟ که تو حوصله نداشتی با من بیایی؟ تو اون سفر با کسی آشنا شدم و بعدش یک جوری شد که مرتب همدیگه رو دیدیم، و حالا، چه طور بگم، تصمیم گرفتم ازت جدا شم، اگرچه بابت همه چیز متاسفم. می خوام بدونی از صمیم قلب متاسفم، ولی کار دیگه ای نمی تونم بکنم. مجبورم براشا، می فهمی که؟»

من در آن روز کذایی چه می کردم؟ آن روز صبح که آن دو برای اولین بار یکدیگر را سفر کاری در نتانیا ملاقات کردند؟ تا جایی که به خاطر دارم، در آن ساعت من در آرایشگاه بودم. وقتی لوسین داشت سه چهارم موهای مرا کوتاه می کرد و دور می ریخت، موشه و آن زن از اتاق کنفرانس دزدکی بیرون آمده و به کافه روی تراس هتل در نتانیا رفته و در کنار هم روی مبل های راحتی لمیده اند. جایی که احتمالا می توانسته اند دریا و ابرها و ساحل زیبا را تماشا کنند. برای هر طره موی من که به زمین افتاده آن دو یک لبخند یا شوخی بیاد ماندنی مبادله کرده اند. تا وقتی لوسین مو های کوتاه شده مرا سشوار کشیده و مرتب کرده، آن دو عاشق یکدیگر شده اند. در لحظاتی که من پول لوسین را می پرداختم و از آرایشگاه دور می شدم، موشه و آن زن دست یکدیگر را گرفته و با یکدیگر قول و قرارهای عاشقانه گذارده اند. و طره های موی من؟ آن دخترک، سوزی، با ماتیک براق بنفش، همان که مثل هنرپیشه های سینما زیباست و کمک لوسین می کند، طره های موی مرا با جارو به بیرون مغازه برد و در پیاده رو رها کرد. جایی که عابران روی آن قدم بگذارند و سپس همراه باد بروند. به کجا؟ طره های موی من کجا هستند؟ شاید تا کنون به مرز اردن رسیده باشند. چه کار احمقانه ای! که اجازه دادم لوسین سه چهارم موی پر چین و شکنم را قیچی کند. آن هم در آن صبح سرنوشت ساز.

فردای روزی که به من گفت مجبور است، از او پرسیدم، «موشه، شاید حداقل بتونی بگی چرا؟ من چه اشکالی دارم؟ چه کمبودایی دارم؟» عصبانی شد. اما چیزی نگفت. تنها چنگال را برداشت و تمام خشم خود را روی تخم مرغ پخته توی بشقابش خالی کرد. تا وقتی که تمام تخم مرغ به توده بی شکلی از خمیر زرد و سفید تبدیل شد. در تمام این مدت من چشم از بشقاب برنداشتم. جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم. ولی چیزی نگفت. شاید حرف مرا نشنیده بود. یا شاید به چیز دیگری فکر می کرد. این عادت او بود که وقتی کسی با او سخن می گفت به چیز دیگری فکر کند. اگر گاهی حرف های مرا نمی شنود، به او حق می دهم. در محل کارش خیلی گرفتار است. مسئولیت زیادی بر شانه دارد و آلفرد جدا به او سخت می گیرد. فکر کردم دوباره می پرسم. «موشه جان، بعد از این همه سال بالاخره من لایق یک جواب که هستم. لااقل بگو از کدام اخلاق یا رفتارم دلخوری.» سرم را بلند کردم و دیدم پشت روزنامه دیلی نیوز مخفی شده. ولی روزنامه را بست و روی میز گذاشت. «همینه دیگه، می بینی؟ همین که هیچوقت حالیت نیست که من کی مشغولم یا حال حرف زدن ندارم. و کی باید ساکت باشی و مزاحم من نشی و تنهام بگذاری تا آرامش داشته باشم. از اون گذشته براشا، ربطی به تو نداره، همه اش به او مربوطه. چطور نمی تونی این رو بفهمی؟»

حالا که با آرامش به آن فکر می کنم، می فهمم که باید وقت بهتری را برای گفتگو انتخاب می کردم. بهتر که فکر می کنم می بینم در ماه گذشته موشه خیلی از شب ها را به خانه نیامده، یا خیلی دیر، پس از این که من به خواب رفته ام به خانه برگشته. تا به حال به این فکر نکرده بودم. با خودم می گفتم شاید به علت تراکم سفارش، حمل و نقل طول کشیده و آلفرد تا نصف شب او را در کارخانه نگاه داشته است. حتی وقتی تلفن هایم به کارخانه بی جواب می ماند، با خود می گفتم شاید توی سالن تولید است، یا در انبار به بارگیری نظارت می کند. هیچوقت از او نپرسیدم این شب ها کجاست. نمی خواستم مزاحمش باشم. فکر می کردم حالا که در کارخانه گرفتار است، بهتر است با پرسش هایم بیش از این به او فشار نیاورم. وقتی هم که در آخر هفته چند بار تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم و طرف گوشی را گذاشت، باز هم به این فکر نیفتادم که آنطرف گوشی کی هست و چرا دوست ندارد با من حرف بزند. حداقل می توانستم نمره ۴۲*را بگیرم و شماره را یادداشت کنم. ولی اصلا به فکرش هم نبودم. فکر می کنم دنبال نشانه های مشکوک نمی گشتم. فقط از وقتی به من گفت، «براشا، می خوام ولت کنم،» از آن لحظه تمام روز در فکر یافتن نشانه های مشکوک هستم. اگر چه خوب می دانم جستجوی نشانه های خیانت موشه چه فایده ای دارد؟ که چه بشود؟

هر روز صبح ظرف های نشسته در ظرفشویی آشپزخانه منتظرم هستند. ظرف های شب پیش. و من به جای شستن آن ها یک فنجان قهوه می خورم و بعد یکی دیگر و یکی دیگر تا ضربان قلبم غیرقابل تحمل شوند؛ بعد پشت میز موشه می نشینم، کاغذی را با مهر کارخانه برمی دارم و شروع به یادداشت چیزهایی می کنم که برای آماده کردن شام لازم دارم. چه چیزهایی باید از سوپرمارکت بخرم و چه چیزهایی را ازسبزی فروشی. مادامی که موشه این جاست برایش شام می پزم و تا وقتی وسایلش را از خانه نبرده، من لباس های او را می شویم و اتو می کشم. شاید وقتی وسایلش دیگر این جا نبود، دست از آشپزی و رختشویی و اتوکشی بردارم و استراحت کنم. یک تعطیلات واقعی. می توانم همان طور ایستاده غذایم را مستقیم از یخچال بردارم و بدون کثیف کردن بشقاب و کاسه بخورم.

به هرحال صبح ها حوصله هیچ کاری ندارم. می نشینم و تلویزیون تماشا می کنم. از رختخواب بیرون می آیم، روبدشامبر را به تن می کشم، روی صندلی آشپزخانه می نشینم و از لای در نیمه باز اتاق نشیمن تلویزیون تماشا می کنم. هرچه نمایش بدهد می بینم. در باره نینجاها، یوزپلنگ هایی که در صحاری اردن زندگی می کرده اند و تقریبا کاملا نابود شده اند، این که چطور مردم در مناطق زلزله خیز زندگی می کنند و جنگل های بارانی و پر تمساح برزیل. یکی از برنامه ها در باره دو مرد است که از زمان هولوکاست دوستان نزدیک هستند. یوسل نقاش و یوسل نویسنده. نشان می دهد که در اتاق ایستاده و یکدیگر را به شوخی هُل می دهند. آن طور که میان دوستان رایج است. یا شاید تنها برای نمایش این اداها را در می آورند و تنها وانمود می کنند که دوستان یکدیگرند.

حوالی ظهر، تلویزیون را خاموش می کنم، روبدشامبر را بیرون می آورم و دوباره به رختخواب بر می گردم. ظرف های کثیف، هنوز می توانند در ظرفشویی خیس بخورند. چه عجله ای است؟

یادم نمی آید هرگز برای خودم صبحانه نیمرو درست کرده باشم، یا املت. ولی خوب می دانم که هرچه تخم مرغ در روغن بیشتر سرخ شود، محکم تر به ماهیتابه می چسبد و جدا کردنش مشکل تر خواهد بود. و کاملا به خاطر دارم که اگر سرخ کردنی ها را حذف کنم و رژیم بگیرم… ولی چه فایده؟ قد من یک  مترو شست و شش و وزنم هم شست و شش کیلواست. برطبق جدول سلامتی وزن و قدم کاملا طبیعی است و نیازی به رژیم لاغری ندارم. مطمئن نیستم رفیقه شوهرم از من باریکتر باشد. شاید برعکس، گِرد و تپل است. و شاید اگر عقل درستی داشتم کمی بیشتر می خوردم تا برجستگی های اندامم واضح تر شود و نه مثل چوب کبریت.

بالاخره ظرف ها را می شویم و آشپزخانه را تمیز می کنم. شاید موشه برای برداشتن چیزی به خانه آمد. دوست ندارم به خاطر این عصبانی شود و بی جهت سر من داد بکشد.

روی در یخچال یک تابلو کوچک آهنربایی هست با پوشش نازک و متحرکی از پلاستیک؛ و با قلم مخصوص خودش می توان رویش برنامه روزانه را نوشت. در آخر روز هم با جابجایی پلاستیک متحرک به راحتی می شود همه نوشته ها را پاک کرد. هیچ اثری از آن نمی ماند. گویی هیچ وقت نبوده اند.

گوجه فرنگی

هویج

پنیر

نان

از این پس همه نمایش های تختخوابی به پایان می رسد.

دیگر به خاطر موشه مجبور به پوشیدن سینه بند سفتی که دو تا سوراخ در وسط کاسه هایش دارد نیستم.

«همون کاری را بکن که در تیبریا کردی.»

«امشب دوست دارم یک کار تازه بکنیم.»

و مجبور هم نیستم وانمود کنم که خیلی لذت برده ام.

چالا  “نان سفیدی که یهودیان در شنبه و ایام مقدس می خورند”

تخم مرغ

نسکافه

کیسه زباله

شوینده برای ماشین ظرفشویی و لباسشویی

کبریت

در مجله زنانه سیگالیت نوشته:

  • سن و سال تنها به اعتقاد شما بستگی دارد. همان سنی هستید که معتقدید.
  • بین یک مرد پیش و بعد از رابطه جنسی تفاوتی ماهوی وجود دارد.
  • تنها راه نگاهداری او در خانه این است که برایش نمونه همه زن های یک حرمسرا باشید. تنوع در سکس را فراموش نکنید.

 (اعترافات): کیتی کنزینگتون اعتراف می کند که ُنه راه متفاوت برای مرموز بودن می داند. ولی فراموش نکنید که مهمترین اصل در رابطه عاشقانه احترام متقابل و کامجویی طرفین است.

متخصصان دانمارکی در باره عشق چنین می گویند: آیا عشق نمونه ای از فداکاری یا ایثار و یا هردو است؟

خبر ویژه: پازیت لینکویتز بالاخره در باره بحران رابطه اش با زیکی زِنتنِر دهان به سخن گشود: «چگونه سردمزاجی را به سلاحی مرگبار در تختخواب تبدیل کردم.»

سکس و صداقت: در دو قطب مختلف؟

راز مگوی هفته: یک زن با تجربه در تختخواب باید مثل یک دختر چشم و گوش بسته رفتار کند.

پژوهش های تازه: زندگی یک زوج وقتی آغاز می شود که کودکانشان خانه را ترک کرده باشند!

و من مجبورم وضعیت تازه را برای پسرها و عروس هایم توضیح بدهم.

چرا من؟ بگذار خودش بگوید.

آیا باید به او یادآوری کنم تا فراموش نکند؟ مطمئن هستم یادآوری من او را خشمگین خواهد کرد.

باگت

ماست

مرغ یخ زده

بادمجان

سیب زمینی

آووکادو

زیتون

مرض

قبرستان

لباس پوشیدم و برای خرید بیرون رفتم. زمستان نزدیک است و هنوز فکری برای نشتی آب کنار پنجره بالکن نکرده ایم. تکنسین ماهواره هم باید برای تعمیر ارتباط بیاید؛ چون با وجود آن که موشه روز پوریم “جشن آزادی یهودیان توسط استر” به تلویزیون خیلی ور رفت، اما هنوز بیشتر کانال ها برفک نشان می دهند.

آیا این زن کیست؟ این که موشه او را در سفر اداری کارخانه در نتانیا برای خود یافته؟ چند ساله است؟  شاید  شوهر دارد؟ یا ندارد؟ شاید طلاق گرفته، یا شوی مرده است؟ بچه دارد یا ندارد؟ چه هدایایی موشه تا به حال برای او خریده؟

حتما به جای من، حالا او را به سفر برنامه ریزی شده اسپانیا خواهد برد. دو سال است در خیال سفر به اسپانیا هستیم، ولی درست نشده. سال اول دور بالکن را دیوار کشیدیم تا اتاق مطالعه شود و امسال هم به جای سفر اسپانیا، ماشین لباسشویی را عوض کردیم.

آیا برایش لباس خریده؟ لباس زمستانی؟ چه چیز خریده است؟ از کجا؟ و آیا او به موشه هدیه ای داده است؟ هرچه برای موشه بخری فقط خواهد گفت، «واقعا؟ به چه درد می خوره؟ تو رو به خدا بگو با کدوم عقلت این رو خریدی؟» به طور کلی او از چه چیز موشه خوشش آمده؟ با شکم برآمده و گوشت های اضافی آویزان سینه و پشت و موهای سیاه و دراز گوش ها و بوی بد مهوع؟ به خاطر اختلال غدد عرق و بوی گَند دهان موشه، من همیشه ترجیح می دهم پشتم به او باشد. بخصوص وقت عشقبازی. سعی می کردم تا می توانم از دهانش دور شوم. با این خانم چطور می خوابد؟ این خانم چطور با مشکل بوی گَند دهان موشه کنار می آید؟

ولی چه فایده برای من دارد اگر بدانم او هم مجبور است سینه بند سفت سوراخ دار بپوشد؟ یا تظاهر به لذت کند؟ یا آیا موشه به او هم می گوید «امشب دوست دارم یک کار تازه بکنیم»؟ واقعا برایم مهم نیست که این زن چه شکلی است. اگرچه از وقتی موشه این خبر را داده، من با دقت بیشتری به زن ها نگاه می کنم. کسی چه می داند معشوق موشه می تواند هر زنی بین سنین شانزده تا پنجاه باشد. می گویم پنجاه چون هنگام تولد پنجاه سالگی ام، موشه قول داد برای یک ماه عسل دیگر با هم به اسپانیا برویم. ولی خوب در عوض مجبور شدیم دور بالکن را دیوار بکشیم تا او اتاق مطالعه مستقل داشته باشد.

شاید معشوقه موشه آن دختر صندوقدار روسی در سوپر مارکت است؟ زنان روسی به راستی سکسی هستند. چنین به نظر می رسند که همه کار کرده اند و حاضرند هر کاری برای تو بکنند. یا شاید آن موطلایی مینی پوشی است که آن طرف سبزی و میوه جدا می کند؟ یا آن دیگری با آن سینه های درشت پیش آمده؟ موشه همیشه چشمش دنبال موطلایی های مینی پوش، یا بقیه مینی پوش ها با سینه های درشت و برجسته می چرخد. «دست بردار براشا، فرض کن چشم چرانی هم کردم، پارس کردن سگ همیشه به معنی گاز گرفتن نیست. هست؟»

شاید آن دختری است که دیروز در صف بانک پیش از من ایستاده بود و مرتب برمی گشت و به من نگاه می کرد؟ یا شاید آن پتیاره است که با شلوارک و کفش پاشنه بلند  آنطرف خیابان مقابل ویترین آن بوتیک ایستاده؟ همان که نصف سینه هایش از پیراهنش بیرون افتاده و سعی دارد با عشوه تاکسی صدا بزند؟ یا شاید کسی است که من خیلی خوب می شناسم؟ یکی از دخترهای کارخانه؟ منشی چاق و چله آلفرد؟ یا منشی بایگانی که با لباس های تنگ و کوتاه و جلف در راهرو ها می چرخد؟ حتی می تواند دختر فروشنده ای باشد که همین الان به چشم های من می نگرد و با وقاحت دروغ می گوید که این شلوار جین سفید جدا برازنده من است؟ اگرچه هردو می دانیم که شلوار به تن من زار می زند و دختر فروشنده خیال دارد به هر قیمت آن را به من بفروشد چون شلوار سایز مرا تمام کرده است.

چقدر احمق هستم. با این پاهای بلند من هم باید مینی ژوپ بپوشم. یا حتی شلوارک. شاید هم دالیا است؟ مگر نه این که دیروز که از خوار و بار فروشی مایمان بیرون آمدم، او را دیدم که جور عجیبی برایم دست تکان می داد؟ بعد هم به سرعت ناپدید شد. چرا؟ از من فرار می کرد؟ شاید هم نه. شاید همه این ها خیالات من است. ولی من به وسط خیابان دویدم و چند بار صدایش کردم، «دالیا، دالیا»، شاید نه چندان بلند؟ یا شاید به خاطر غوغای ترافیک و صدای بوق اتومبیل هایی که من را وسط خیابان می دیدند، دالیا صدایم را نشنید. وسط خیابان گیر کرده بودم و نه راه پیش داشتم و نه راه پس. ولی بالاخره به پیاده رو برگشتم و برای یک لحظه فکر کردم شماره اش را بگیرم و بپرسم «دالیا جان، چی شده؟ از من دلخوری؟» ولی در عوض روی نیمکتی در پارک یادبود نشستم تا مو هایم را با شانه کوچکم مرتب کنم. مدت طولانی مویم را در برابر آیینه کوچکی که در کیف داشتم شانه زدم. هرچند موی زیادی روی سرم نمانده و همه طره های زیبایم را لوسین به باد داده و این البته تقصیر خود احمقم است.

خوب می دانم دانستن حقیقت هیچ فایده ای برای من ندارد ولی خیلی مایلم بدانم آیا موشه عاشق این زن است یا فقط موضوع هم آغوشی است؟ آیا هنوز مرا هم دوست دارد؟ آیا هرگز عاشق من بوده؟ آن روزها که مرا شیرینم صدا می زد؟ همان اوایل. آیا به این زن هم اجازه می دهد دانه های سرسیاه پشتش را فشار بدهد؟ آیا حوصله اش از کار او سر نمی رود؟ راستی عشق واقعی چگونه چیزی است؟ خیلی مایلم یکبار هم آن را ببینم و تجربه کنم.

اگر در باره رابطه صحبت کنیم، باید بگویم در سی سال گذشته رابطه خوبی با موشه داشته ام. توجه، هدیه های گاه و بی گاه، و حتی تعریف از قیافه یا آشپزی و یا نظم و مدیریت ام. «بهترینی براشا جان. براشا، امروز همه چیز عالی است.» هر وقت کار به مجادله می کشید، خیلی زود آشتی می کردیم. از هر سفر کاری کارخانه به خارج کشور، برای من و بچه ها هدیه خوبی می آورد. برای من بیشتر عطر می آورد، عطر پویزن، چون نمی دانست چه چیز دیگر دوست دارم. زن تازه زندگی او هم همین عطر را استفاده می کند. من بوی آن را روی لباس های موشه حس می کنم. بعد از این که به من گفت زن دیگری در زندگیش هست، من دیگر عطری به خودم نزدم، ولی می توانم بوی عطر پویزن را روی لباس های او تشخیص دهم. یکبار در مجله سیگالیت خواندم که مردها با استشمام بو بیشتر از هر چیز تحریک جنسی می شوند. این نویسندگان سیگالیت واقعاً که چرند می گویند، چون اگر موضوع این بود، اگر موشه را بوی پویزن تحریک می کرد، چرا باید سراغ زن دیگری می رفت؟

مدت طولانی روی نیمکت پارک نشستم و به سربازان قهرمانی که این پارک به یادبود آن ها نام گذاری شده، فکر کردم و سوالات بی شماری را از زوایای مختلف بر رسیدم. شاید موشه همان عطر من را برای او هم خریده که نتوانم به رابطه او با زن دیگری پی ببرم؟ شاید هم به طور اتفاقی این زن پیش از آشنایی با موشه از عطر پویزن استفاده می کرده است؟ شاید موشه سراغ او نرفته بلکه این او بوده که از موشه خوشش می آمده؟ شاید وقتی موشه به من گفت، «ببین براشا، مجبورم از تو جدا شوم،» منظورش این بوده که آن زن حامله است؟ یا شاید خیلی ساده موشه در همان اولین دیدارها به آن زن گفته عطر پویزن را دوست دارد. آن زن هم همین که این را شنیده به فروشگاه دویده و برای خودش یک شیشه پویزن خریده، چون او هم مقاله های سیگالیت را می خواند و می داند «مردها با استشمام بو بیشتر از هر چیز تحریک جنسی می شوند»؟ اگر روزی او را دیدم، این تنها سوالی است که از او خواهم پرسید. بقیه اش مهم نیست. و درست که فکر می کنم این هم سوال مهمی نیست. از این که مویم را این قدر کوتاه کرده ام دلخورم. آن هم در همان روز.

شاید وقتی در خانه نبوده ام، موشه او را به خانه آورده است؟

یک بار؟ چندین بار؟

آیا او همان اول نگاهش به عکس خانوادگی ما روی میز بغل در افتاده؟ آیا انگشتانش را روی عکس عروسی ما کشیده است؟

و آیا موشه لباس های او را همان جا بیرون آورده؟ روی مبل اتاق نشیمن؟ روی قالی؟ یا او را به اتاق خواب برده؟ روی تختخواب مشترکمان؟ آیا اول رو تختی را کنار زده؟

آیا از او خواسته یک کار تازه بکنند؟ آیا او موافقت کرده؟ حالش به هم نخورده؟

از کدام حوله من استفاده کرده؟

آیا با خمیردندان من دهانش را شسته؟ با برس من مویش را مرتب کرده؟ با پنبه های من آرایشش را مرتب کرده؟ آیا همان وقت از پویزن من، که موشه از رم برایم سوغات آورده بود، استفاده کرده؟ کمد لباس هایم را وارسیده؟ دست به بلوز و دامن هایم کشیده؟ لباس زیرهایم؟ شاید از دیدن سینه بند سفت سوراخ دار به حیرت افتاده؟

مدت طولانی روی نیمکت پارک نشستم. عجله ای برای رفتن نداشتم، و باید می نشستم و یک بار هم که شده به همه چیز با دقت فکر می کردم. خوشبختانه در کیفم دفترچه یادداشت با مارک کارخانه داشتم که می توانستم کاغذی از آن پاره کنم. مداد کوچکم را بیرون آوردم و نوشتم:

لباسشویی

اتوکشی

بردن کت و شلوار موشه به خشکشویی

جمعه، خرید گل برای شنبه _ ممکن است میهمان داشته باشیم

مشروبات: ذخیره را چک کن.

آجیل

بیسکویت

زیتون سیاه

پنیر و گوجه فرنگی های ریز و بقیه مخلفات

شاید بستنی؟ دو طعم

و در تمام زمستان، وقتی باران می بارد و هیچ کس در خیابان ها نیست، تو هرشب تنها در خانه می نشینی و به کانال خرید در تلویزیون خیره می شوی و به صدای عبور آب باران از ناودان گوش می دهی.

میوه

دستمال کاغذی

قهوه خوب

آب نبات های مختلف

همچنین باید به تعمیرکار تلویزیون زنگ بزنم تا ریزش برفک را در وسط فیلم از تلویزیون متوقف کند. و به شرلیِ ایلان و اورلیِ یوا زنگ بزنم. چون هردوی پسرها برای ماموریت خارج کشور هستند. باید در مورد تصمیم طلاق مان به آن ها خبر بدهم. یوا به زودی برخواهد گشت ولی ایلان یک ماه دیگر در خارج خواهد ماند. یادم نیست کی رفتند. یعنی آلان یادم نیست. همچنین تعویض فتیله آب گرم کن و چراغ نمایشگر روشن بودن آن.

خرید اسباب بازی برای یانیو و تعمیر نشتی پارسال بالکن بسته و خرید قفل برای جعبه مراسلات پستی تا صبح تا شب درش باز نماند و همسایه های کنجکاو را وادارد همه صورت حساب های ما را بررسی کنند. و پرداخت پول شارژ ساختمان_ که موشه هی آن را به تعویق می اندازد و خیلی کار زشتی است. سال دارد تمام می شود، اکتبر و بعد عید فصح و تمام_ باید برای تهیه خوراک و نوشیدنی عید فصح مواد لازم را آماده کنم. امسال خودم همه کارها را درجه یک انجام خواهم داد. لازم نیست از زن پر ادعای یوا کمک بگیرم؛ یا از آن تحفه دیگر، زن ایلان. این دفتر یادداشت و قلم واقعا که گویی راست از بهشت افتاده اند.

و زندگی یک زن مستقل که به تنهایی در آپارتمانش زندگی می کند چه عیبی دارد؟ بدون داد و هوار شوهر، بدون پرت و پلا شدن برگ های روزنامه روز جمعه، بدون ترشح ادرار روی سرپوش توالت، بدون جوراب های کثیف مچاله زیر تختخواب و مبل راحتی، بدون انجام دادن کارهای تازه در رختخواب و بدون تظاهر به لذت فراوان از این کارها؟

پس از مدتی از روی نیمکت برخاستم و مقابل تخته سنگی که اسامی سربازان شهید رویش نوشته بود، ایستادم. اسامی را یکایک خواندم. چقدر جوان، در حقیقت بچه، و مادران آن ها _ واقعا رنج من در مقابل مصیبتی که این مادران تحمل کرده اند چیست؟ و با خودم فکر کردم بی تردید بسیاری از این جوانان بدون این که عاشق شوند و رابطه ای با زنی داشته باشند نابود شده اند. چه حیف. چون حالا با موقعیت تازه و مستقل من، می توانستم پویزن بزنم وخوب. چه عیبی دارد؟ هرچند وقت یکی از این قهرمانان شهید را به بسترم دعوت کنم و تا وقتی امراض و بلایا مرا از پا نیانداخته اند، هم آن ها لذت ببرند و هم من.

بالاخره پارک یادبود را ترک کردم و در طول خیابان به راه افتادم. جلو ویترین چند مغازه به تماشا ایستادم. باید اعتراف کنم که خودم را نگاه می کردم. گاهی کوتاه و چهارگوش دیده می شدم و گاهی بلند و باریک. با پولی که قرار بود تابستان گذشته برای تولد من به اسپانیا برویم، می توانستم یک جراحی زیبایی روی صورتم انجام بدهم، یا سینه هایم را بزرگ و مرتب کنم. این روزها همه کار می شود کرد. یا می توانستم به دیدن دوستم بهیرا که بیست سالی است در ژنو زندگی می کند بروم. بهیرا خیلی پولدار است و یک بار نامه ای برایم نوشت و از من دعوت کرد اگر در اروپا هستم سری به او بزنم. البته اسمش دیگر بهیرا نیست. بلانشه شده و شوهرش یک مهندس موفق آلمانی است، جوان تر از بهیرا. او اولین دختر دبیرستان دولتی هِروس هیل بود که برای خودش سینه بند و شورت توری خرید. چیزهایی که تازه به بازار آمده بودند و می گفتند پسرها را دیوانه می کند. البته دختر ها را هم دیوانه می کرد.

زنان و دختران زیادی در پیاده رو راه می رفتند. ناگهان این میل وحشتناک به سراغم آمد که بدانم جنس و نوع سینه بند و شورت هریک از این زن ها و دخترها چیست؟ برخی دوتا دوتا خنده زنان راه می رفتند. تعداد زیادی بلوند های مو رنگ کرده در خیابان بودند که شک ندارم همه از این شورت های کوچک و بندی به تن داشتند. سیاه. من هم می توانستم مویم را طلایی کنم، چه کسی مانعم می شد؟ یا از همان شورت و سینه بند های توری بهیرا می خریدم. و وقتی موشه پیشنهاد کرد برای سفر کاری کارخانه با او به نتانیا بروم، باید قبول می کردم و حتی لباس زیر سکسی و جوراب بلند و نازک و دامن کوتاه می خریدم و مویم را طلایی می کردم. لابد موشه بکلی دیوانه من می شد و به سمت آن زن حتی نگاه هم نمی کرد. در عوض چه کردم؟ در همان روز و همان ساعت پیش لوسین رفتم تا سرم را بتراشد. چقدر باید احمق باشم. همه اش تقصیر خودم است. خودم خودم را سر بریدم.

به جای رفتن پیش لوسین باید برای رنگ و فر پیش ساندرا می رفتم. ولی چه فایده؟ حالا دیگر خیلی دیر است. در این جا باد از غرب به شرق می وزد و طره های موی من سوار بر باد باید تا کنون به چین رسیده باشند. ولی چرا نشسته ام و یادداشت هایم را روی دفترچه مارک دار موشه می نویسم؟ برای موشه؟ نه، خدا نکند. و نه برای پسرهایم. شاید سرآغاز نامه بلندی باشد به دوست دوران مدرسه ام بهیرا؟ ولی کسی به نام بهیرا هم مدت هاست وجود ندارد. حالا بلانشه است و سال های دراز است که نه در این کشور که با شوهر مهندس آلمانی اش که چند سالی از او جوانتر است در ژنو اقامت دارد. با سلام و احوالپرسی بهیرا، بلانشه. چطوری و چه می کنی؟ معلم قدیمی زیلا زیپکین را با چکمه های قرمزش به خاطر داری؟ شاید بیش از سی و پنج سال است که یکدیگر را ندیده ایم، ولی میان دوستان این فاصله زمانی چندان مهم نیست. تو همیشه بهترین دوست من بودی و هنوز هم هستی. برای همین نشسته ام و مصیبتی را که بر سر زندگی ام آمده برای تو شرح می دهم. نمی دانم در این سن و سال هنوز هم از آن شورت و سینه بند های زیبای توری و سکسی می پوشی؟ برای این که شوهر مهندس آلمانی ات را نگهداری تا به دنبال دیگران نرود؟ یا شاید برعکس می گذاری شوهرت هرچه خواست بکند زیرا تو معشوق جوان تری داری که برای او سینه بند و شورت توری صورتی رنگ می پوشی؟ کاش آدرس تو را در ژنو داشتم و می توانستیم با هم به طور خصوصی مکاتبه داشته باشیم. یا شاید شوهر تو هم  رهایت کرده زیرا سن و سالت بالا رفته است؟ هرچه باشد من و تو هم سن هستیم و تا جایی که به خاطر دارم تو چند ماهی هم از من بزرگتری؟

تمام راه را تا خانه قدم زدم و به زن ها نگاه کردم. یادم نمی آید مردی در خیابان دیده باشم، یا شاید برای من نامرئی شده اند، مثل شیشه، البته به استثنای سربازان قهرمان شهید که آن ها هم سال هاست مرده اند و نیستند. بخصوص به زن هایی خیره شدم که دامن کوتاه یا شلوارک به تن داشتند. با جوراب شلواری یا بدون آن. هیچ وقت از پای زنان که از زانو به پایین باریک و بالاتر از آن چاق و بزرگ است خوشم نیامده. چه چیز سکسی در آن است؟ زانو ها که در اساس زشت هستند. مثل این که یکنفر دو تکه چوب بی قواره را برداشته و با ناشی کاری تمام آن ها را به هم جوش داده است. نامیزان و نامرتب. چند نفر از این زن ها عطر خوش بویی زده بودند و من در پی آن ها راه افتادم تا ببینم آیا پویزن است. دختر جوانی چنان خشمگین شد که برگشت و با پرخاش به من گفت، «دقیقا چه مرگته؟» و من بلافاصله جواب دادم، «هیچ. از دیدنت خوشحالم. اسم من براشا است و دارم طلاق می گیرم.» این اولین بار بود که در باره طلاقم بلند حرف می زدم. وقتی صدای خودم را با این کلمات شنیدم چنان وحشت کردم که نزدیک بود غش کنم. تنها به خاطر این که جلوی این همه غریبه خجالت زده نشوم خودم را نگاه داشتم و شروع به گریه و زاری نکردم.

و دست آخر بهیرا جان، سر وقت به مهد کودک یانیو رسیدم، او را برداشته و برای خرید یک اسباب بازی به فروشگاه بردم. در بین راه به او گفتم پدر بزرگ مرا ترک خواهد کرد. یانیو پرسید چرا؟ آیا به خاطر اوست؟ به خاطر این که در روزهای شنبه که خانه ماست پسر بدی بوده؟ من جواب دادم، «من از کجا بدونم چرا یا به خاطر چی. شاید بد نباشه خودت از پدربزرگ بپرسی یانیو. به کارخانه تلفن کن و به پدربزرگ قول بده از این به بعد پسر خوبی هستی و شلوغ نمی کنی. دست به تلویزیون و ویدیو نمی زنی و سرت به کار خودت گرم می مونه. شاید این باعث بشه از خونه نره.» یانیو گفت، «باشه. قول می دم.» و یک انگشتش را روی قلبش گذاشت و بعد با همان انگشت جلوی بلوز مرا، آن جا که قلبم هست لمس کرد. دختر جوانی با سگ کوچولویش روی نیمکت جلو اداره پست نشسته بود. یانیو رفت تا سگ را نوازش کند و وقتی به سمت خانه می رفتیم گفت سگ کوچولو می خواسته دست او را گاز بگیرد. من گفتم، «احمق نشو، سگ کوچولو که گازت نگرفت.» و یانیو گفت، «نه، نگرفت. ولی می خواست بگیره.» وقتی پرسیدم از کجا این را فهمیده، یانی با من قهر کرد و در سکوت تا خانه آمد.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights