طوبا چکیدۀ درد است و معنای شب
“از پس هفت سال خشکی اینک دیوانه سه روز بود مدام میبارید و طوبی با جارو به جان حوض افتاده بود تا لجن چسبناک خشکیدۀ هفتساله را از دیوارههایش بتراشد و ستل ستل آب را به پاشویه بریزد تا باغچه را پر کند، و خاک، خاک تشنه در اسارت رویای آب، اینک در رحمت آب غرق شود.”
شهرنوش پارسیپور، رمان “طوبا و معنای شب”، را همینطور دوپهلو و در استعاره و رمزگونه شروع میکند. با تقابلهایی که همچون ستونهای استوار کار، تا پایان، به شکل عناصر ثابت و نمادین باقی میماند. خشکی و بارش، تشنه و غرق درآب، پاک کردن و لجنها، همه روبروی هم میایستند تا نوبت گفتنشان شود. و طوبی که خود تقابل اندیشه است. اندیشۀ عبور از گذشته به آینده، عبور از سنت به مدرنیته و اندیشۀ دینداری و الحاد! که هرجفت به تنهایی رگ و ریشۀ انسان را آنچنان به چالش میکشد که به راحتی درتباهی گم شود. اما اگر شانس بیاورد و گم نشود به روشنایی خواهد رسید.
نمای کلی رمان “طوبا و معنای شب” حرکت و سیرورت است که جنسی از اسارت دارد. گویی جامعه حامل جنینی از تخم حرام است! نباید زاییده شود که اگر شود آلودگیاش فراگیر و نکبتش ریشه دار میشود. هر ستارهای که در این سرزمین از آسمان به زمین فرود آید لاجرم باید خاموشش کرد! زیرا کسی نمیداند چطور ستارۀ سقوط کرده را به جای خالیاش برگرداند!
طوبا نماد زن ایرانی است؛ که قرار است پوست بیاندازد و از دورهای به دورهای دیگر قدم بگذارد و از خودش به خود دیگری برسد. هربرگی از تاریخ که ورق میخورد عریضهای برای زنان دارد. از تغییر پوشش تا دستور رویش! بشود یا نه! و اگر طوبا در پیچوخم انتخاب گم میشود درواقع در صحنۀ اجباراست که باید انتخاب کند نه در عرصۀ آزاد! تن به شوهرداری به مفهوم اسارت میسپارد و در کتابها پی اندیشهی ملاصدرا جولان میدهد. میداند و نمیداند. میخواهد بداند و دنبال روزنۀ دانش از این شاخه به آن شاخه میپرد. در پس نافرمانی، پیرشوهر طلاقش میدهد و درست موقعی که قرار است آسوده دنبال خدا بگردد، سنت، شوهرش میدهد به شاهزادهای که نامش را شمسالملوک میگذارد و با این نامگذاری تغییر هویتش را میخواهد. طوبا همۀ سالهای قبل و بعد از شمسالملوکیاش را عاشق روحانی مشروطه خواه است که در لحظهای تاریک و دهشتناک او را دریافته و نرمی درکش را حس کرده!
طوبا سلوک میخواهد و دنبال روشنایی است که هیچگاه نمییابد. زنهای دیگری هم هستند. میآیند و میروند آنها میتوانند در نقشهای مختلف قدم بگذارند به شرط اینکه مردها بخواهند.
اما مردها هم خود وضعیت خوبی ندارند. سنت گرچه به ظاهر بهشان بها میدهد ولی درواقع دستوپایشان را گرۀ کور بسته که مبادا پا از گلیم بیشتر دراز کنند و اگر خواستۀ تغییر هم داشته باشند باید از جای دیگری ورق بخورد و همهاش سنت نیست! ورود متفقین با هجوم مدرنیته همراه شده و شاهزادههای قاجار در تبوتاب چنینوچنانش مجلسآرایی میکنند؛ غافل از اینکه جامعۀ کودک مانده،گرسنه است و کنار نان، جان میدهد!
رمان هفتاد سال را پسبهپس میگوید و لایهلایه به تاریخ سیاسی_اجتماعی ایران در تحول جهان میپردازد. دردکشیدن ناشی از تغییر را در پوستۀ جامعه و مردم با موسیقیهای تازهوارد و شرم حاصل از بیحجابی زمزمه میکند. دربار، محفل عیش، نقطۀ شروع میشود برای اعمال تغییر. نه در جایگاه تصمیمگیرنده! بلکه سرچشمۀ غربزدگی و دروازۀ ورود هرآنچه برسر مردم میآید! محافل، گاهی درسبک فئودالهای روس آینۀ تجملات میشود و در حال و هوای رمان آناکارنینا میگذرد و به مرور پای بحث بلشویکها و سوسیال دموکرات و به تدریج کمونیستها پیش کشیده میشود. از طرفی خواننده گاهی در ملغمهای چندصدایی سردرگم این یا آن میشود و خسته بیرون میآید. پر از سؤال و شاکر از اینکه وقت زیستنش به آن دوران نخورده که مجبور به تحمل دردشان شود!
اما در واقع همهچیز به همینجا ختم نمیشود. نمادها وکهنالگوهای اسطورهای آنچنان در هستی داستان رژه میروند و بر ضخامت کار میافزایند که گویی نویسنده از این نقطه است که خوانندهاش را انتخاب میکند. داستان با این لایه است که سختخوان میشود. و همه چیزش درگرو مضمون قرار میگیرد.
انار نماد باروری و زایش و فرزندان زیاد است اما درخت انار در این رمان شاهد کشته شدن جنینهایی است که هرگز اجازهی زیستن پیدا نکردند؛ به خیال رسیدن به عصمت جاودان. اما طبیعت کار خودش را میکند. کثرتش را در وحدت گردمیآورد و میوه میدهد. و شاخههای درخت انار سنگین از بار میشود.
زمین، آمادۀ زایش است و زن از جنس اوست. زمینی که گناه را خود فروخورده، عصمت و معصومیت را به اشتباه شسته و به نفرینی ابدی دچار شده است.
شاهزاده گیل، بایدگیلگمش قصه باشد که حماسه میآفریند و هرگاه گرهای در کار میافتد از جایی جلوی راه سبز میشود. گیل که خودش مبهوت سرنوشت است جوابها دارد از آنچه طوبا نمیداند و سرگردان دور خود میچرخد. شاهزاده گیل میتواند گاهی در زمین سیر میکند گاه در زمان. هر جا که او هست رئالیسم به جادو میگراید و زبان در وهم میرود.
و لیلا، زنی که درست مقابل طوبا است. رها از قید و بند و حرف و حدیث و سنت و دین و مذهب! انگار نیمهای از روی دیگر طوبا باشد و آرزویی که رسیدنش را همیشه در وهمی که واقعی به نظر میرسد پیدا میکند. در روایت لیلا گرچه نوعی بیبندوباری درمفهوم عمومی دیده میشود و شخصیت از اندیشه و تفکر خالی به نظر میرسد ولی جسارت و حق انتخاب و غریزه و میل به زیبایی و یکسری صفات که معمولا زن در دورانها حق بروز نداشته در شخصیتپردازی لیلا وجود دارد.
“خانه” در داستان به عنوان یکی از شخصیتهای اصلی گویی نماد خرابآبادی است که با تنوع سلیقه و فکر مواجه است. آدمهایش میآیند و میروند و هریک رنگی از خود به جای میگذارد. زمان، تغییر به بار میآورد اما خانه پذیرای ورود هیچ تغییری نمیشود و خبری هم از بازسازی نیست. خانه رو به ویرانی میرود و ساکنان آن که یک روز از فرط بیپناهی، زیر سقفش آرام و بال و پرگرفته بودند حالا میخواهند کبریت زیر هست و نیستش بکشند. بسوزانند و از اول بسازند. ناکام که میمانند میل به رفتن میکنند. همه به جز طوبا که صاحب خانه است پی زندگی بهتر، کوچ میکنند و هراس طوبا از پذیرفتن خطا به جاست. اعتراف، کار او نیست. او که مؤمنانه شاهد قتل نطفهها بوده و مصرانه همدست خالی کردن زهدانها؛ امروز در وحشتِ افتادن به دام تغییر، دست و پا میزند.
از بخش اسطورهها و کهن الگوها و نمادها که بگذریم به زبان روایت میرسیم. لحن و زبان داستان درخور قصه به نظر میرسد و گاهی در لفافهپیچ کردن پیشتاز میشود. آوردن یکسری از کلماتی که امروز کاربرد و مفهومی ندارد بُعد مطالعات فرهنگی کار را به نمایش میگذارد و خوانندۀ کنجکاو را وادار به جستجو میکند که مثلا “اتوبوسهای سیمیلاری” چه بوده؟ چراغهای “دولامپا” دیگر چیست و همینطور دربارۀ کلماتی دیگر.
طوبا با مظفرالدین شاه شروع میشود و با پهلوی دوم تمام؛ اما دردش به جا میماند و سؤالش گریبانگیر نسلها میشود. آخر خط است و وامانده! در منجلابی که خواسته ناخواسته در قدرت و بیقدرتی ایجاد کرده فرو میرود و در پایان، رهایی از تارها ممکن نیست. تنیدن تارها کار خودش بوده اما این خود هم برآیند اجتماع و فرهنگ و همۀ آنچه بر او غالب شده، است.
طوبا به پایان نزدیک میشود و تنها به یک چیز، هنوز ایمان دارد. آنچه با عشق و انتخاب برگزیده! آقای خیابانی! یا اندیشۀ آقای خیابانی! و نه هیچچیز دیگر. آیا حقیقت در دانههای انار نهفته است؟ که طوبا میخواهد با مردم درمیان بگذارد.
گرهگشایی از داستان در حالی شروع میشود که خواننده در پس باز شدنها، دچاره گرههایی تازه میشود و پرسش به پرسش بیجواب میماند. نویسنده قرار نیست جواب سوالها را بدهد. او فقط میپرسد.
از بیست صفحۀ پایانی نباید راحت گذشت. این بیست صفحه را باید چند بار بخوانی و دوباره برگردی. اینجاست که سختی بر خواننده مستولی شده و چارهای جز درک ندارد! اصل مطلب همینجاست!
لیلای نامیرا یکبار خودش را میکشد قبل از اینکه شاهزاده بخواهد او را بکشد. او حقیقت هولناکی را اعتراف میکند. در پس تاریکی به طوبا میگوید: آموخته که گاهی نیندیشد و فکر نکند. چرا که لازم است گاهی خود را دستکم بگیرد؛ رقاصی کند و روسپی بنماید؛ اینطور است که میتواند جان به در ببرد. لیلا میگوید: اگر خودش را دستکم نگیرد کشته میشود. چرا که مرد (شاهزاده) از وجود نفوذناپذیر او میترسد!
دو زن، وقتی در زمین فرو میروند انگار به بطن و جایگاه اصلی خود رسیده باشند؛ لیلا، طوبا را به تجلی و کشف دعوت میکند. درعمق تاریکی وقتی عناصر وجودشان در هم میپیچد لیلا یکیبودنشان را یادآوری میکند! و اینکه چگونه هریک دیگری را میزاید! طوبا وحدتی است که کثرت در او گردآمده، حقیقتش را پذیرفته و اینک آمادۀ مرگ است و لیلا فرشتۀ مرگی است که با این بیت دستِ دعوت دراز میکند “تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز”
درحالیکه مردم، دستهدسته در خون غرق میشوند لیلا عزم رفتن و بردن دارد و در جملهای حجت را تمام میکند و همینجا پیامِ صاف و پوست کندۀ داستان را به مخاطب میرساند: “دیگر با خودشان است که برهند یا نرهند” و پایان باز هم پرسش دارد: چه باید کرد؟ آیا برای اینکه ستارهای بدرخشد و زمین باردار شود، اشک زنان و خون مردان باید در هم بیامیزد؟
حالا دیگر طوبا مرده است.
در این رمان مضمون بر داستان میچربد و اسطوره بر جهان ملموس. شروع از میانه است و پایان در شروعِ راهی که انتهایش ناپیدا است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید