عروس نوح
مهدی م. کاشانی، نوشتن در مطبوعات را از نوزده سالگی در ایران شروع کرد. او سابقه همکاری با روزنامه شرق و نشریههای سینمایی، به طور خاص مجلات فیلم و فیلم نگار، را دارد. از او دو کار ترجمه، «دیوید لینچ» (انتشارات آوند دانش) و «فیلمنامه ۲۱ گرم» (انتشارات نشر نی) نیز به چاپ رسیده است. مهدی کاشانی طی هفت سال اخیر در ونکوور زندگی کرده و در حال حاضر مشغول آماده کردن مجموعه داستانهایش برای انتشار در ایران است.
یک
اولین قطره باران روی بینی لالیا فرود آمد، بعد از نوازش پوست لطیفش، مسیری مارپیچ را پیمود و از پشت گوش راستش بر چمنی که رویش آرمیده بود سرازیر شد. اگر هجوم قطرههای بعدی نبود لالیا احتمالا آن را با شبنم اشتباه میگرفت. به افق نگاه کرد. خورشید داشت پشت کوهستانی در دوردست پنهان میشد و آسمان را برای ابرهای تیره و خشمگین که مصمم بودند خاک را سیراب کنند خالی میکرد. از مدتها پیش، باران برای لالیا معانی متناقضی را زنده میکرد. از طرفی عاشقی کردن زیر باران خالصتر و پرشورتر بود. از طرفی دیگر هر قطره باران برایش یک تهدید، یک لعن و یادآور غضب خدا بود. پاییز گذشته باران لالیا و حام را غافلگیر کرده بود. لالیا فقط صد و بیست و هشت سال داشت. جوان بود و ماجراجو. حام حدود صد سالی بزرگتر بود، قوی و با اعتماد به نفس. روز دوم سفرشان به کوهستانی نزدیک، در یک دشت وسیع بارانی شدید آنها را غافلگیر کرد گویی که سیلی عمودی در جریان باشد. حام دنیادیده بود، آن ناحیه را میشناخت و خیلی زود برای خودشان پناهگاهی در غاری نزدیک فراهم کرد. برای دو سه روز، آن غار محل زندگیشان شد. باران همچنان میبارید. روزها حام به شکار میرفت و لالیا در غار میماند و روی دیوارهاش نقاشی میکشید. حام شبها با شکارش بازمی گشت. لالیا هم او را یاد حرفهای پدرش میانداخت و از جمع شدن سیل در کوهپایه میپرسید. حام که متوجه نگرانیاش میشد او را در میان بازوهای سترگش میگرفت و برای لحظاتی دیدش را از باران سد میکرد. بعد شام را با هم میخوردند و در هیاهوی باران و رقص نور رعد و برق، به خواب میرفتند و گرمای دست و پای گرهکردهشان بر سوز بیرون چیره میگشت.
هیاهوی مردم رشته افکار لالیا را پاره کرد. عدهای را دید که همراه با فرزندانشان سراسیمه به سمت کشتی نوح میدویدند. در لحظاتی که لالیا در خاطراتش سیر میکرد، باد به طوفان و باران به رگبار تبدیل شده بود. تصمیم گرفت به سوی کشتی برود. تماس پای برهنهاش با زمین، قطرات آب را به اطراف میپراکند. با وجود نزدیک بودن کشتی وقتی به آنجا رسید سرتاپا خیس بود. همه در حال حرکت بودند. زنان بچهها را به داخل کشتی میبردند و مردان حیوانات اهلی و وحشی را. لالیا نوح را گوشهای پیدا کرد که در آن ازدحام با گروهی بحث میکرد، احتمالاً بتپرستان. سعی کرد صدایش کند اما غرش کرکننده توفان صدایش را بلعید. به پشت نوح زد. نوح برگشت.
لالیا پرسید، «این همان توفان موعود است؟»
«همان است.»
«حام کجاست؟»
نوح حرفی نزد. لالیا فهمید که با ایستادن در آنجا حام را نخواهد یافت. عقب عقب رفت اما پیش از ترک آنجا پیامبر پیر صدایش زد.
«دنبالش نرو! دیگر وقتی نمانده.»
درختی با صدایی مهیب فرو افتاد گویی که حرف نوح را تایید کرده باشد. ولی لالیا مصمم بود.
«هنوز فرصت دارد.»
نوح نگاهی به اطراف کرد، بر تردیدش فائق شد، جلو آمد و در گوش لالیا گفت: «برایتان صبر میکنیم.»
لبخند اطمینان بخشی به چهره نگران لالیا راه یافت ولی خیلی زود محو شد. کشتی داشت کم کم روی آب تکان میخورد. لالیا بدون اتلاف وقت به جنگل رفت. نمیدانست حام را کجا باید پیدا کند. باد و باران باعث شده بود که حس جهت یابیاش را از دست بدهد. ابرها بیوقفه پایین میآمدند گویی که بخواهند زمین را در آغوش بگیرند و خود را مبدل به اقیانوسهایی عظیم کنند و بدون زحمت پیروز نبرد شوند. آبراهههای کوچک به هم میپیوستند و رودهایی را تشکیل میدادند. پاهایش تا قوزک در آب فرو رفته بود و به خاطر مه و باران نمیتوانست اطرافش را ببیند. در دل جنگل بود که به ناگاه حام شانههایش را گرفت. لالیا خود را در آغوش حام رها کرد و برای اولین بار از لحظه آغاز باران آرام گرفت گویی که حام آنقدر قدرت دارد که با اشاره انگشت ابرها را از پهنه آسمان براند و با بازدماش آب را بخار کند.
حام طعنه زد: «انگار خدایتان به وعدهاش وفادار ماند. به راستی که او قدرتمند است!» و لالیا با تمام وجود فریاد زد: «نه به اندازه لجبازی تو!» حام جواب داد: «اگر خدای شما خالق من است، پس یکدندگی من به اصرار او بر پرستیده شدن رفته است.» در صدای حام اطمینانی نهفته بود که لالیا را به یاد موعظههای پرحرارت نوح میانداخت.
«لازم نیست به خدا اعتقاد داشته باشی تا سوار کشتی شوی.»
«مسئله، بقا نیست. مسئله اعتقاد است.»
«اگر بمانی غرق میشوی.»
«پس بگذار مرگ مرا دریابد.»
لالیا خواست تهدید کند که او هم میماند. ولی میدانست چنین ترفندهایی محکوم به شکست است. حام در برابر وسوسههای دل قوی بود و به لطف زور بازویش میتوانست که لالیا را به رغم میلش به سمت کشتی بکشاند. لالیا باید از این فرصت استفاده میکرد و برای آخرین بار جزییات چهره حام را به خاطر میسپرد، آنقدر شفاف و دقیق که بتواند تا آخر عمر با این تصویر سر کند.
اما همین هم ممکن نشد. تلی از سنگ در برابر فشار آب متلاشی شد و جریان شدید آب آن دو را به عقب راند. لالیا چشمهایش را بسته بود ولی هنوز خود را در آغوش حام حس میکرد. ناگاه لبهای حام را بر روی لبهایش یافت. لبهای نامریی، پستی بلندیهای صورت لالیا را پیمودند و گهگاه روی چشمها و گردنش مکث طولانیتری میکردند.
جابجایی سنگها جریان آب را دوشاخه کرد و جزیره کوچکی برای دو دلداده آفرید. آنها در اتاقی با دیوارهایی از آب، ستونهایی از درخت، زمینی از چمن و سقفی از آسمان محبوس شدند و خود را برهنه در دل طبیعت یافتند. بدن تنومند حام، سپری شد در برابر باران و لالیا فقط میتوانست شرشر آشتی ناپذیرش را بشنود. بی اعتنا به اطراف، حام و لالیا عشقشان را به کام رساندند.
حلقه آب داشت بسته میشد. معجزه در حال انقضا بود. حام ایستاد و دست لالیا را گرفت و او را از جا کند و بر پشت خود انداخت. از لالیا خواست دستها و پاهایش را دور گردن و کمرش حلقه کند. در چهره مصمماش اثری از آن مرد مهربان چند لحظه پیش نبود. در جهت آب شروع به حرکت کرد. خود را از تنه درختی به تنه دیگر میانداخت تا به زمین مسطح رسید. کشتی نوح در دوردست روی آب شناور بود و با شیطنتهای آب و طوفان این سو و آن سو میرفت. حام توانست شناکنان لالیا را به نزدیک کشتی برساند.
لالیا تمام نیرویش را در حنجره جمع کرد و مسافران را صدا زد. صدایش در هیاهوی اطراف گم میشد اما او امیدوارانه فریاد میزد تا اینکه تلاشش به فرجام رسید و انگشتهایی به سمت آنها نشانه رفت. کشتی سواران یک سر کندهای را محکم گرفتند و سر دیگرش را به آب زدند تا لالیا از آن بالا بیاید. حام او را سوار کنده کرد. از هم جدا شدند. لالیا از کنده بالا رفت خود را روی عرشه انداخت. سعی کرد روی پاهایش بایستد اما تکانهای شدید کشتی مانع میشد. افتان و خیزان خود را بالا کشید و چشمانش در خروش آب طغیانگر حام را جستجو کرد. دستان حام دور کنده حلقه کرده و چشمانش خیره به چشمان پدر بود. پیامبر پیر هم با دو دست لبه دیواره کشتی را محکم چسبیده بود و حام را مینگریست. مکالمه واپسین پدر و پسر محدود به نگاهی خیره شده بود، زبانی در خور آشفتگی لحظه. بعد قرنها مجادله بی حاصل هر دو میدانستند که در آن اوضاع دیوانهوار هیچکدام نمیتواند دیگری را قانع کند.
حام کنده را رها کرد و شناکنان از کشتی فاصله گرفت. نوح به سمت لالیا برگشت که داشت با چشمانش حام را تعقیب میکرد. گیسوان خیس لالیا روی شانه برهنه اش گسترده شده، قطرههای باران بدنش را زیر تازیانه گرفته و انحناهای زنانه لالیا در افق برجسته تر شده بود. گذر ششصد سال از عمر نوح درکش را از زیبایی تضعیف نکرده بود و میتوانست جذابیتهای لالیا را از نیمرخ و با آن لباس نیمه پاره و چسبیده به تنش ببیند. با خود فکر کرد کدامین اعتقاد زمینی میتواند باعث شود مردی چنین مخلوق اثیری را رها کند؟ دوباره سرش را چرخاند تا فرزندش را بیابد ولی تا آنجا که چشمان پیرمرد کار میکرد نه اثری از حام بود و نه از هر موجود زنده دیگری.
دو
اولین شعاع آفتاب بر محاسن پرپشت نوح تابید، به سوی چشمان بستهاش پیشروی کرد و با تصرف قرص صورتش، او را از خواب شیرین بیدار کرد. اگر حضور پررنگ خورشید در میانه آسمان نبود نوح آفتاب را صرفاً وهم خود میپنداشت. به افق نگاه کرد. در دوردست ابرهای تیره شتابان پشت کوهستانها پناه میگرفتند و آسمان نیلی را برای تنها قرص نورانیاش که مصمم بود آب را از سطح زمین محو کند خالی میکردند. خورشید با درخشندگی و سوزانندگی فرای همیشهاش، همچون پادشاهی مغرور و در تبعید، سعی داشت بازگشت اش را باشکوه تر کند. نوح، به رغم ایمان خدشه ناپذیر به خالقاش، به سختی میتوانست آنچه را که میدید باور کند. شاید آنقدر به نافرمانی طبیعت خو گرفته بود که وعده الهی را برای بازگشت نظم به چرخه زندگی فراموش کرده بود.
شش ماهی میشد که روی آب شناور بودند. تمام این مدت ناخدایی روی عرشه نبود جز هوسرانیهای باد، صدایی نبود جز های و هوی باران. نوح از جایش برخاست و یاران باوفایش را نگاهی کرد. اکنون زمان رهبریشان بود، حالا زمان پند و موعظه بود. با نابودی کفار از سطح زمین، آیا این تعداد اندک میتوانستند کره زمین را آباد کنند؟ آیا نوادههایشان پروردگار حقیقی را پرستش خواهند کرد؟ متوجه لالیا شد که در سایه سقفی از چوب در خواب بود. در آن شش ماه توفانزده آنقدر کشتینشینان در پی حفظ جان خود بودند و بیخبر از سایرین که نوح احساس میکرد مدتهاست که چهره لالیا را ندیده است، آن هم غرقه در خوابی چنین آرام. ارادهای درونی و ناشناخته نوح را واداشت که قبل از بیدار کردن سایرین، خبر خوش را به گوش لالیا برساند. بهرحال، لالیا جوان ترین زن در حلقه یاران نوح بود؛ مادر نسل آینده؛ یک حوای دوباره زاده شده.
بدن لالیا در سایه سقف چوبی تاریک شده بود و روشنایی اطراف بر تیرگی سایه افزوده بود. نوح اندکی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند. خم شد تا لالیا را تکان دهد ولی صحنه هولناکی دید که همه شور و هیجانش را یکجا گرفت. برآمدگی شکم لالیا آنقدر بزرگ بود که نتوان آن را با چیزی دیگر اشتباه گرفت. لالیا قطعاً نمیتوانست روی کشتی باردار شود. نوح و یارانش شش ماه تمام روی کشتی طوفان زده سختی کشیده بودند تا بی ایمانان را از صحنه روزگار ریشه کن کنند بی آنکه بدانند موجودی ناپاک پنهانی در کشتیشان پرورش یافته بود. دختر را تکان داد. لالیا بیدار شد، چشمانش را مالید و هیجان زده به آسمان آبی نگاه کرد.
با خوشحالی فریاد زد: «تمام شد! باران تمام شد!»
نوح مکثی کرد و برای لحظاتی به لالیا اجازه شادمانی داد و بعد با اشاره به شکم او پرسید: «آن چیست؟» و جواب شنید: «نوه تو.»
«چطور توانستی این کار را با من بکنی؟ چطور توانستی این کار را با خدای خودت بکنی؟»
«چطور میتوانی به قضاوت کودک به دنیا نیامده بنشینی؟»
«خون یک کافر در رگهای موجودی که از شیره جانت تغذیه میکند جاری است.»
«همانطور که خون تو در رگهای حام جاری است.»
«جاری بود.»
«شاید هنوز هم جاری باشد.»
نوح نمیتوانست باور کند. چطور لالیا میتوانست ذرهای شک در وعده بی چون و چرای پروردگار داشته باشد؟
«فرزندم! گمراه شدهای. بگذار خداوند راه درست رستگاری را نشانت دهد.»
«با همین هدف میخواهم به سفر یافتن حام بروم. برای رستگاری.»
«این راه فقط به تباهی میرود.»
«هرکدام که باشد ایمان من به حقیقت را استوارتر میکند.»
«آیا من تمام عمرم را صرف آشکار کردن حقیقت به شما نکردهام؟»
پیرمرد میلرزید. عصایش یارای تحمل وزنش را نداشت و به ناچار روی عرشه زانو زد. چشمانش نمناک بودند و در جستجوی کوچکترین بهانهای برای سرریزان اشک. دل لالیا برای پیرمرد میسوخت. یارانش نباید رهبر خود را در آن حال میدیدند. لالیا به سمت او رفت، خم شد، و در آغوشش گرفت. درحالیکه صورت لالیا در انبوه ریش پیرمرد گم شده بود، میتوانست حس کند که اقتدارش رو به زوال است.
«من همیشه مدیون تو بودهام و هستم و خواهم بود به خاطر نجات من از دام غفلت و بت پرستی. من خدا را دوست دارم و به او اعتقاد دارم و میپرستمش؛ همان خدایی که به من این غریزه جستجوگر را هدیه داد. من باید بروم. شاید در این سفر چیزی بیاموزم که طی قرنها موعظه تو نتوانم.»
بودن در آغوش زنی که به زودی مادر میشد و شنیدن حرفهای تسکیندهندهاش، هرچند کفرآمیز، برای نوح آرامشبخش بود. ولی او بهتر از هرکسی میدانست که وجود حتی یک انسان زنده روی زمین معادل با بیهوده بودن تمام تلاش او بود.
روزها گذشتند، اقیانوسها سر جای خود نشستند، زمین خشک شد و کشتی بر بلندی پهلو گرفت. مسافران پا بر سرزمینی ناشناخته و کوهستانی گذاشتند. آفتاب بیرحمانه میتابید و درختی آن نزدیکیها سر پا نبود که بتوان در سایهاش خزید. نوح از یارانش خواست که با استفاده از تنههای پراکنده درخت پناهگاهی موقت بسازند و خود به کشتی بازگشت تا حیوانات را سرشماری کند. حیوانات، اهلی و وحشی، جفت جفت در قفسهای خود در انتهای کشتی بودند. آرامتر از همیشه، گویی میدانستند سفر طوفانی پایان گرفته است. نوح با رضایت خاطر آنها را یکی پس از دیگری نگاه میکرد تا اینکه به قفس اسبها رسید، اما شگفتزده متوجه غیبت اسب ماده شد. بر سادگی خود لعنت فرستاد. چرا تهدید لالیا را جدی نگرفته بود؟ نگاهی به مردمش کرد. همه سرگرم ساختن خانه بودند. اگر به آنها میگفت لالیا دنبال چه رفته چه فکر میکردند؟ آیا باید فرض میکرد اتفاق مهمی نیفتاده و لالیا دست خالی برخواهد گشت؟ چشمان مصمم لالیا را به خاطر آورد. آیا لالیا بهتر از او و خدایش از سرنوشت حام خبر داشت؟ آیا باید دنبال لالیا میرفت و او را برمی گرداند؟ آیا با این کار مهر تأییدی بر نظر لالیا نمیزد؟ چرا خدا سکوت کرده بود؟ مگر خدا بارها نگفته بود که طوفانش همه آنچه روی کشتی نوح نیست را نابود خواهد کرد؟ طوفان طبق عهد الهی آمد ولی مگر میشود از همه مخلوقین فقط پسر پیامبر زنده مانده باشد؟ آیا این هم آزمایشی الهی بود؟ در قفس را گشود، سوار اسب نر شد و به دور از چشم یارانش به سوی کوه رفت.
نمیدانست به کدام سو برود. حام به فرض زنده ماندن باید روی بلندیای میبود. در مسیرش ارتفاعات را برمیگزید. به دشت وسیعی رسید. به نظر میآمد گستره دشت نهایتی ندارد. راه از هر طرف هموار بود و افق دستنیافتنی. عنان اسب را کشید. عرقش را خشک کرد و در اطراف دقیق شد. در دوردست جنبندهای را دید که به سمت او در حرکت بود. اسب را به آن سمت تازاند. هرچه نزدیکتر میشد بیشتر به نظر میرسید که جنبنده در هیبت انسان است. مردی بود در ردای مشکی و چهرهای ناآشنا. نوح از اسب پیاده شد.
مرد به نقطه ای در دوردست اشاره کرد: «لالیا آنجاست.»
«چگونه از طوفان جستی؟»
«من میرا نیستم.»
سرتاپای نوح را موجی از شوق فرا گرفت. دوران سکوت خداوند به سر آمده بود.
«آیا حام زنده است؟»
«چرا خودت کشف نمیکنی؟»
«اگر زنده بود چه؟»
«شش قرن است که به نیابت خدا روی زمین مبعوث شدهای. خودت باید بهتر بدانی.»
نوح با تردید به راهی که مرد نشان داده بود نگاهی کرد وقتی به سمت مرد برگشت او دیگر آنجا نبود. به ناچار اسب را در آن جهت به حرکت درآورد. چند ساعتی بعد هوا رو به تاریکی گذاشت و نوح تصمیم گرفت شب را به خود و اسبش استراحت دهد.
صبح روز بعد به دهکدهای ویران در دامنه کوه رسید. کلبهها تخریب شده و جنازهها همهجا دیده میشدند. زن و مردی همدیگر را همچون جسمی واحد در آغوش گرفته بودند؛ کودکانی با دهان باز، بعضی با صورتهای زخمی، در گوشه و کنار آرمیده بودند. سوار بر اسب از کنار جسدهای بعضاً پوسیده گاوها و گوسفندها و اسبها و مرغهایی عبور کرد که گرفتار غضب خدا شده بودند. کمی جلوتر به جنگلی وارد شد که هنوز درختان غولپیکر هرچند بیبرگ سرپا مانده بودند. ولی کف جنگل با تنه درختان نحیفتر فرش شده بود. جنازه میمونهایی را دید که دستان خود را همچنان دور تنههای افقی حلقه کرده بودند؛ بینواهایی که به تصور خود بالای درخت در امان میبودند غافل از اینکه درخت را یارای خشم پروردگار نیست. جنازه پرندگان نیز اینجا و آنجا دیده میشد؛ پرندههایی که دیگر تاب بال زدن بر فراز زمین پر آب را نداشتند و از روی خستگی و بیاختیار خود را در آب رها کرده بودند. نگاه نوح به جنازه سیمرغ افتاد. پر سیمرغ همچنان زیبا و دلفریب زیر ظل آفتاب میدرخشید هرچند بدنش در حال تجزیه بود. نوح به یاد آورد که فراموش کرده بود که جفتی از سیمرغ را سوار کشتیاش کند. اسب را از میان بوی تعفناش به آرامی رد کرد.
روزها بیحادثه میگذشتند و هربار که نوح خود را گمشده مییافت مرد سیاهپوش ظاهر میشد و بیآنکه حرفی بزند با دست جهتی را نشان میداد. خورشید قصد سازش نداشت. اسب آرامتر از همیشه حرکت میکرد. نوح به امید رسیدن به آب، آخرین جرعه از آذوقهاش را نوشید.
به جنازه نهنگی غولپیکر کنار صخرهای رسید. در ابتدا نهنگ هم مثل سایر جنازهها به نظر میآمد ولی توجه نوح به پارگی شکمش جلب شد. اسب را به سمت نهنگ راند و به آن خیره شد. شکم نهنگ با ابزاری ساخته دست بشر شکاف برداشته بود. نوح خستهتر از همیشه ولی راسختر از پیش به حرکت ادامه داد. ولی بعد مدتی کوتاه اسب از پای درآمد و ایستاد و نوح به ناچار پیاده شد. اسب را به درختی بست و با پای پیاده به راه افتاد. چشمانش سیاهی میرفت و همه جا را تار میدید. با خود فکر کرد اگر همان جا هلاک شود چه بلایی بر سر قومش خواهد آمد. آیا گمراه خواهند شد؟ آیا بدون او دوباره به بتپرستی روی خواهند آورد؟ تلوتلوخوران راهش را ادامه داد. چشمانش سوی خود را از دست داده بودند. پایش به شاخهای گیر کرد و به زمین خورد. دستش به شیئی نرم برخورد کرد. آن را برداشت و جلوی چشمانش گرفت. پیراهن حام بود. حسی دوگانه به نوح یورش آورد. در عالم بین مرگ و زندگی برای لحظهای از احتمال زنده ماندن پسرش خوشحال شد و از خوشحالی خود متعجب و دلنگران. آیا اگر حام زنده بود نوح باید جانش را میگرفت؟ پیراهن را به چشمان خود مالید. احساس کرد نیرویی از نو گرفته، چشمانش میدیدند. به پا خواست و راهش را ادامه داد.
ساعاتی بعد، مرد سیاهپوش را دید که در دهانه غاری ایستاده بود. خود را به او رساند. مرد از ردایش خنجری خارج کرد و به نوح داد. نوح بی اختیار آن را در دست گرفت و به درون غار خیره شد. مرد بدون اعتنا به حال نزار نوح از کنار او رد شد. نوح به سویش برگشت.
«صبر کن! از کجا بدانم شیطان نیستی؟»
«از کجا میدانی که ششصد سال اخیر پیامبری خدا را کردهای؟»
نوح خاموش ماند و مرد پشت صخرهها ناپدید شد.
نوح به داخل غار قدم گذاشت. نور نیمروز فضای غار را تا حدی روشن کرده بود، آنقدر روشن که نوح میتوانست نقاشیهای زغالی دیواره غار را ببیند. کمی جلوتر روی زمین حام خوابیده بود. نوح خنجر را بالای سرش گرفت و با گامهای لرزان به فرزندش نزدیک شد. دائم زمزمه میکرد: «خدایا اجازه نده! نشانهای بفرست. نگذار پسرم را قربانی کنم.»
بر بالین حام رسید و به چشمان بستهاش نگریست. چشمان خود را بست و آماده شد که خنجر را فرود آورد که صدای گریه نوزادی بلند شد. نوح با تعجب چشمانش را گشود و به اطراف نگریست. متوجه فرورفتگیای در دیوار شد که لالیا با نوزادی در آغوش درونش نشسته بود.
«امروز صبح مرد. خدا کار را برایت آسان کرد.»
نوح خنجر را پایین گرفت.
«تا امروز زنده بود؟»
«کنعان به کمک او به دنیا آمد.»
نظر نوح به نوزاد سیهچرده در آغوش لالیا جلب شد. نام کنعان به آن موجود کوچک هویتی ملموس بخشیده بود. کنعان همچنان گریه میکرد. لالیا بدون توجه به حضور نوح، مشغول شیر دادن به کنعان شد. در سکوت پیشرو، نوح یک قدم به سوی لالیا برداشت.
«لالیا! به خواهش من پیرمرد گوش کن و این اتفاق را برای دیگران بازگو نکن. نگذار آنها به عهد خدا شک کنند.»
«من چیزی را برای کسی بازگو نخواهم کرد. نه به خاطر خواسته تو. چون دیگر به قومات باز نخواهم گشت.»
«چرا؟ حالا که دیگر همه چیز تمام شده. تنهایی با آن طفل شیرخوار چه میخواهی کنی؟»
«در مسیری که آمدی حاصل قهر پروردگارت را دیدی؟ جاندارانی که به خاطرش جان دادند را دیدی؟ ای پیامبر خدا! سیل و طوفانت نام من و امثال من را خواهد شست ولی نام تو در تاریخ خواهد ماند. پیامبران بعدی از تو یاد خواهند کرد؛ از پیامبری که ششصد سال موعظه کرد، که زمین را از ناپاکان پاک کرد. هیچگاه در این سالها در اندرزهایی که میدادی عمیق شدی؟ آیا قتل عام در راه ایمان درست است؟ تو این بار حام را مرده یافتی، از کجا میدانی خدایت از پیامبر بعدی نخواهد پسر زندهاش را قربانی کند؟ اگر پروردگارت خدای همین طوفان است من خدایت را کافرم.»
نوح توان پاسخگویی نداشت. خسته روی زمین نشست. لالیا، کنعان را از شیر گرفت و اسبش را به حرکت درآورد.
«کجا میروی؟»
«میروم خدای خودم را بیابم. تو را با پسرت تنها میگذارم.»
لالیا و کنعان از دهانه غار خارج شدند. بیرون غار زاغی به زمین نوک میزد. نوح نگاهی به جنازه بیجان حام کرد و خنجر خود را بر زمین کوبید.
موخره
اشعه خورشید بیرحمانه بر سر برهنه لالیا میتابید. لالیا ردای نازک خود را روی سر کنعان پهن کرده بود تا مانع تابش مستقیم خورشید روی بدن نحیف او شود. ماده اسب نای حرکت نداشت. لبان خشک کنعان طلب آب میکرد. وقتی در میانه صحرا به درخت خشکی رسیدند، لالیا از اسب فرود آمد. بر تنه درخت تکیه داد و تا آنجا که میشد خود و کنعان را در سایه شاخههای خشک درخت قرار داد. سعی کرد کنعان را بخواباند ولی نوزاد به گریه افتاد. غریزه مادریاش دیگر تاب طاقت بیتابی کنعان را نداشت. سرش را بالا گرفت.
«خدایا رحم و شفقتات را نشان بده. میدانم که رحیمی. میدانم که انتقامجو نیستی. میدانم که نمیگذاری پسر معصومام زیر این آفتاب جان دهد. باران نازل کن، نه از برای ویرانی بلکه برای زندگی دوباره. میخواهم پسرم را در باران رحمت تو غسل کنم.»
اثری از ابر و باران نبود. چشمان لالیا از اشک خیس بودند. از آب دهان خودش بر لبان ترک خورده کنعان مالید ولی نتوانست آراماش کند. ماده اسب به ناگاه از جایش بلند شد و به سمت آنها آمد. لالیا متعجب با نگاه اسب را تعقیب کرد. اسب به آنها که رسید پوزهاش را به زمین نزدیک کرد. زیر پای کنعان چشمه آبی جوشیده بود. اسب بی توجه به مادر و فرزند، عطش خود را فرو نشاند. لالیا مشعوف و شکرگزار، صورت کنعان را آب زد و بعد با انگشتان خیساش دهانش را شستشو داد.
اسب وفادار سیراب که شد شیهه ای کشید. لالیا نگاهش کرد: تنها ماده اسب روی زمین و فرسنگها دور از تنها اسب نر. لالیا مفهوم جدایی و تنهایی را درک میکرد. از جایش برخاست و به پشت اسب زد. اسب به سمت او برگشت انگار که میخواست مطمئن شود لالیا در تصمیم اش استوار است. لالیا این بار محکمتر ضربه اش را تکرار کرد.
اسب شیههای از روی قدردانی کشید، روی دو پا در هوا جولانی داد و چهار نعل به سوی کوهستان تاخت.
سلام.من زیاد اهل ادبیات و شعر نیستم ولی از خواندن این چنین داستان هایی که ساده و جذابن لذت میبرم.امروز خیلی دلم از دنیا گرفته بود.کاملا اتفاقی این داستان رو خواندم.احساس میکنم آخر داستان یه جورایی من رو به کمک خدا امید وار تر کرد.خواهش میکنم اگر باز هم از این جور داستان ها هست آدرسشو به من ایمیل کنید.ممنون.