غزل تازهای از رضا حدادیان
دائم پراست از چمدان، ایستگاهِ باد
انگار خانه کرده سفر، در نگاهِ باد
راه گریز نیست مرا از منی که هست
خیمه زده ست دور و برمن، سپاهِ باد
در قحطی امید، شده سالهای سال
آغوشِ مهربانِ درختان، پناهِ باد
از بس که سر کشیده جنونِ همیشه را
دیگر نمانده است ، سری در کلاهِ باد
در شعرِ من قلمرو او جا نمیشود
بی انتهاست سلطنتِ پادشاهِ باد
یک شیشه اشک ناب برایت می آورد
افتد اگر به میکده ی اَبر، راهِ باد
هو هو کنان، زمین و زمان رقص می کنند
تا می رسد صدایِ دَف اَز خانقاهِ باد.
#رضاحدادیان