فرقهی خودخواهان – بخش سیزدهم
روزِ خدا بود. گاسپار لباسی شاهانه پوشید، پیراهن دانتل، کتوشلوار کوتاهِ ابریشمی، انگشتر به انگشتان، جواهر و دکمههایی از سنگهای گرانبها، کفشهای پاشنه بلندِ حلقهیی، موهایش را درست کرد و کلاهی با دو پر بر سر گذاشت و صورتش را مفصل پودرمالی کرد. وقتی در آینه نگاه کرد تا مطمئن شود همچون خورشیدی میدرخشد، تنها بهسادگی به بورگینیون گفت:
ــ مرا همراهی کن، ما به کلیسا برای دعا میرویم.
ــ ارباب، درست مثل یک پاپ زیبا شدهاید!
گاسپار باز هم کمی عطر بر خود پاشید و راه کلیسا را در پیش گرفتند.
طی مسیر، به فقیری برخوردند.
کثیف، نحیف و تکیده بود. استخوانهای لاغرش زیر ژندهپارههای نکبتیاش قابلشمارش بود، و در دهان سه دندان بیش نداشت؛ باقی دندانها از فقر و بیماری ریخته بود. در کنار مسیر، نشسته بر حاشیه دست نیاز به سوی رهگذران دراز کرده بود.
ــ کی هستی تو؟
فقیر پاسخ داد:
ــ من فقیرم، از درونِ مادرم برهنه زاده شدهام، و برهنه در دل خاک به او خواهم پیوست. خدا به من هیچ نداده، از مالِ دنیا تنها قطعه شیشهی شکستهیی برای خاراندنِ تنم و لنگه جورابی برای گدایی به من داده. سقفِ من آسمان پُرستاره و بسترم درشتی سنگلاخ است. با صدقه و خیراتِ دیگران زندگی میکنم، پس بهتر است بگویم که از گرسنگی در حالِ مرگم.
ــ مگر چه کردهای که به این وضعیت رقتبار افتادهای؟
ــ مگر معصومِ بیگناه چه کرده که یتیم زاده میشود؟ یا کور چه کرده که با دیدگانی پژمرده زاده میشود؟ نوزاد چه کرده که بر سر راه گذاشته میشود؟ من پیش از آن که چیزی کرده باشم، تنبیه شدهام، نفرینشده، حتا پیش از آن که هستی بیابم. میدانید گاهی مواقع چه فکر میکنم، ارباب؟ که خدا مرا دوست ندارد.
گاسپار برآشفت.
ــ غیرممکن است. آفریدگار همهی مخلوقاتش را دوست میدارد. مهرِ او بر همهی آنهایی که خلق کرده گسترده است.
ــ پس میشود گفت، هنگامی که به خلق من میپرداخته، حواسش جای دیگری بوده، امر دیگری ذهنش را مشغول کرده، خطایی لحظهیی، اما آش خیلی شور شده.
ــ غیرممکن است. آفریدگار به همهچیز همزمان میاندیشد.
ــ دقیقاً، همهچیز، خیلی زیاد است. احتمالاً همزمان مشغولِ تنبیه یک بینوا و خلقتِ یک بیگناه معصوم بوده، و قاطی کرده. چیزی است که برای من هر روز اتفاق میافتد…
گاسپار با لحنی محکم با او به مخالفت برخاست، از سویی برای بهسکوتواداشتنِ او و از سویی دیگر برای مجابکردنِ خودش.
ــ روشهای برگزیدهی خداوند غیرقابلدرکند. دانشِ عالی خالقت را با دانستههای خودت که الزاماً محدودند، به قضاوت منشین. خداوند یقیناً دلایلِ خود را برای خلقتِ تو بدینسان داشته است. به آن خواهم اندیشید.
ــ همین است، او دلایل خودش را برای خلقتِ من بدین وضع دارد، اما دلایل او یقیناً با دلایلِ من متفاوتند. من آرزویم این بود که در کارِ آبجو باشم، یک مسافرخانهیی داشته باشم، متوجه هستید که…
گاسپار از خودش بهشدت خشمگین بود. درک نمیکرد که چرا این بیچاره را چنین عذاب میدهد. و درعینحال از غیظِ بینوایان هم متاثر بود. در شوری عظیم و یکباره، آمیختهیی از مهربانی و ندامت، دست او را گرفت و به او گفت:
ــ با اینهمه من اصلاً از تو دلگیر نیستم، و تنها سعادتِ تو را میخواهم. میدانی، من تو را دوست دارم، همانندِ دیگران.
ــ خوب اگر ارباب بتواند سکهی کوچکی به من ببخشد…
گاسپار از شادی میلرزید.
ــ من بهتر از این میتوانم برای تو بکنم. میتوانم حیاتِ جاودانه به تو ببخشم.
ــ یک سکهی پیشپاافتاده وعدهی غذای بعدی من را تضمین میکند.
گاسپار از فرط تأثر به گریه افتاده بود.
ــ حیاتی جاودانه، زندگی جاودان. میشنوی چه میگویم؟
ــ بله، بله. اما دعا شکم را سیر نمیکند، و نانِ مقدس هم موجبِ تحریکِ اشتهایم میشود.
گاسپار در سکوت نگاهی پُرعطوفت به او انداخت. و این سکوت به شکل عجیبی فقیر را آرامش بخشید. گاسپار با صدایی نرم و مهربان ادامه داد:
ــ من را بازنشناختهای؟ آن را که به یاری میطلبی، آنی که به درگاهش دعا میکنی و در همهی مسیر راهت بیوقفه به او پرخاش میکنی بازنشناختهای؟ آن که همهی دردهایت را به تو داده و امروز تو را رهایی داد بازنمیشناسی؟ سرورت را بازنمیشناسی؟
ــ شما…
ــ بله، من آفریدگار هستم، خالق و سرورِ تو. و آمدهام که تو را از مصایبت رهایی بخشم.
فقیر پُرتردید وراندازش کرد.
ــ طرز لباسپوشیدنِ شما شباهتی به سرور ما ندارد، شما لباسهای خیلی فاخری پوشیدهاید. او فقیر بود، یک ژندهپوش مثلِ من، او اهل کار و حرفه بود. یقین دارم که پوستِ پاهای شما به ظرافت و سفیدی پوست یک نوزاد است. سرور ما هرگز با چنین جامهیی پرسه نمیزد. و دیگر اینکه او هرگز بر سر یک صدقه و خیرات چانه نمیزد، چه برای خودش و چه برای دیگری؛ ولی خوب شاید هم من درست نمیدانم…
ــ من آفریدگار تو هستم، چرا که تو به من نیاز داری.
ــ با این حساب جهان مملو از خداست، چراکه من هیچ ندارم و نیازمند همگانم.
ــ با تو از پول حرف نمیزنم، از رستگاریات سخن میگویم.
ــ این نگرانی مربوط به کسانی است که شکم سیر دارند. برای من آینده محدود به وعدهی غذای بعدی است، در توانم نیست که آیندهیی دورتر از این را تصور کنم.
ــ اما زندگیات، به آن که دلبستگی داری؟
ــ اینطور فکر میکنم، اگر اینطور نبود اینهمه بدبختی را برای وعدهیی غذا نمیپذیرفتم، نکند شما مرا تنبل تصور کردهاید؟ تازه، زندگی همهی دارایی من است.
ــ و دلت میخواهد زندگی جاودانه داشته باشی؟
ــ اینطور، نه! شصت، هفتاد سال زندگی به این شکل، از سرم هم زیاد است. اما ثروتمند، چراکه نه.
ــ اما ثروت زمینی که ارزشی ندارد.
ــ کلامِ ثروتمندان.
ــ کلامِ آفریدگار. تو را میآمُرزم.
گاسپار با تشریفاتی رسمی دست بر شانهی فقیر نهاد. سپس کیسهی مخملی سکههایش را از کمرش جدا کرد و در دست فقیر نهاد.
ــ بگیر، این را به تو میبخشم.
ــ خیلی زیاد است.
ــ زیاد نیست، چراکه تو هیچ نداری.
ــ اما هیچ کسی باور نخواهد کرد که آن را شرافتمندانه به کف آوردهام؛ خواهند گفت که آن را دزدیدهام، کسی به فقرا قرض نمیدهد.
قاه قاه خندید.
ــ و پلیس، آنگاه که پلیس سئوالپیچم کند، به آنها چه بگویم؟ که پروردگار آن را به من داده؟
پیکر لاغرش از قهقههی خنده به تکان افتاده بود. مجبور شد دستش را به مانعِ کنار خیابان بگیرد تا به زمین نیافتد. آنگاه که به حال عادی بازگشت با پاککردنِ آخرین قطراتِ اشک گفت:
ــ اگر ارباب اجازه بفرمایند، من تنها یک سکه از کیسهاش برمیدارم. و همهچیز روبهراه خواهد بود.
گاسپار گفت:
ــ این کار را بکن، و مرا بستا.
ــ بله، ارباب.
و فقیر مجبور شد لبهایش را بگزد تا از نو اسیر خنده نشود. بالاخره سکه را از کیسه برداشت، آن را با سه دندانش گزید تا عیار آن را بسنجد. با برداشتنِ کلاهی خیالی از سر و چرخاندن آن در هوا و طرحی از زانوزدن از گاسپار سپاسگزاری کرد و دست او را بوسید، و سپس زیر لب غرولندکنان به راه افتاد:
ــ واقعاً، این کار هم دیگر مثل سابق نیست. ببین چه کارها باید کرد…
گاسپار رو به بورگینیون کرد و لبخند بر لب به او گفت:
ــ ببین، بورگینیون، یک خوشبختِ دیگر. روز خوب شروع شد.
بورگینیون شانه بالا انداخت و با هم راهِ کلیسا را پی گرفتند.
در میانهی مراسم دعا به کلیسا رسیدند. کشیش بر کرسی خطابه مقابلِ جمعیتی سراپاگوش، جانهای سادهی تشنهی نوشیدنِ سخنوریهای یکشنبهها، مشغولِ وعظ و بازخواستِ از گناهان بود.
کشیش با شور و حرارت میگفت:
ــ از خدا بترسید. شماها ظلمانی هستید، شماها آلودهاید، هرزگی پوست تنِ شما را به فساد کشانده، بوی تعفن گندابهی نفسپرستیتان به مشامم میرسد، از دستانِتان عیاشی و فساد جاری است.
پدران و مادران شریفِ ازتوانافتاده در اثر کار هفتگی، تمیز و نونوار شیفتهی خشونت نهفته در موعظه شده بودند؛ از نگاهی دیگر انسانهایی چنین معقول و زحمتکش یک بار در هفته شاد از این بودند که فکر کنند میتوانند آلوده به گناهِ چنین عیاشیهایی باشند یا لااقل قادر به ارتکاب چنین هرزگیهایی هستند. درواقع فقط طی مدت زمانِ آئین عشای ربانی بود که آنها مرتکبِ گناهِ تن، لااقل در ذهنشان میشدند. حقیقتاً موعظهی محبوبشان همین بود.
ــ دیدگانتان از شهوت آماس کرده، عادات زشتتان موجب شکلگیری چینوچروک زیر چشمهایتان است، پوستتان در اثرِ تماس تنهایتان سرخ و متورم شده و سوخته است. از امعا و احشایتان خون روان است. آتش بر آلت ذکورتان افتاده. به دعا پناه ببرید، برادرانِ من، دعا کنید، و به گناهانتان اعتراف کنید. رستگاریتان تنها از توبه حاصل میشود. اگر صادقانه به درگاه خداوند نادم شوید، شاید شما را ببخشد…
گاسپار مستقیم و بیمکثی به سمتِ محراب رفت، طنین بلند و واضحِ گامهایش زیر سقفِ کلیسا غیرمنتظره بود. از پلهها بالا رفت، زیرِ صلیب رو به جمعیت ایستاد، بازوانش را از هم گشود و با صدایی محکم و مصمم اعلام کرد:
ــ دیگر از چیزی هراس به خود راه ندهید، مؤمنان، مصمم به بخشودن همهی گناهانتان هستم. سرقت کنید، قتل نفس مرتکب شوید، زنا کنید، اهمیتی ندارد، مخلوقین هر آنچه دلتان میخواهد میان خود انجام دهید، تنها خدایتان را پرستش کنید، از او بترسید، اِکراماش کنید. این است طریقهی رستگاریتان. این است مسیر دستیابی به حیاتِ جاودانه.
سکوتی ناشی از ترس بر همهجا حاکم بود. کمتر کسی فرصت یافت ورود و بالارفتناش تا زیر صلیب را ببیند. گویی ظهوری ناگهانی در مقابلِ دیدگانِ همگان صورت پذیرفته بود. و او چنان زیبا بود و علاوه بر آن شیوهی سخن گفتنش به حدی متین و موقر و کلامش چنان واضح و روشن بود که همگان بیدرنگ به ملکِ مقربی فرود آمده از آسمان اندیشیدند. انعکاس شیشهنقشهای سرخ و طلایی رنگ کلیسا بر موهای بلند و براقش تابیده بود و در این شکوه و جلال نورانی، برخی پیشاپیش چهرهی ظریف فرشتهگونِ او را محصور در هالهیی از نور میدیدند.
گاسپار بهنرمی و ملاطفت دنبالهی کلامش را پی گرفت:
ــ مرا دوست بدارید، مرا دوست بدارید و همهچیز بخشوده خواهد شد.
آرامشی عجیب بر همهی صحن کلیسا غالب میشد. اما عصبانیتِ کشیشِ آزرده از قطعِ سخنش در میانهی وعظ و گفتار، موجب شد که خود را بازیابد.
ــ تو کی هستی؟ چهگونه جرأت میکنی مراسم دعا را قطع کنی؟
ــ چهطور؟ تو که مدعی هستی که نمایندهی من بر روی زمینی، مرا بازنمیشناسی؟ اوه تو نمایندهی من، اوه تو که پیمانِ وفاداری بستهیی تا گفتارِ مرا بر روی زمین رواج دهی، نمیبینی من کی هستم؟ سرور و ارباب خودت را بازنمیشناسی؟
کشیش چشمانش را بست و با گرفتنِ دستها به دو سوی تریبون خود را سرپا نگه داشت. سومین نوبت از مراسم دعای صبح بود؛ شراب مثل همهی یکشنبهها تأثیر خودش را گذاشته و گفتارش به اوج مستیاش رسانده بود. عواطف غالبشده بر او بسیار قدرتمند بود: همانجا از حال رفت و فرو افتاد، تنها دستانش همچنان روی میلههای حفاظ باقی مانده بود.
همگان گمان بردند کشیش از شادی به سرگیجه و تزلزل دچار آمده. خدا را سرانجام در گاسپار بازشناختند و فریاد برآوردند: «نوئل! نوئل !»
گاسپار ایستاده و بیحرکت، لبخندی حاکی از رضایت بر لبها، ابراز احساسات آنها را یکجا پذیرفت. با حرکتی جمعیت را مورد آمرزش قرار داد و بهآرامی از صندوقخانهی کلیسا خارج شد. حاضران شروع به خواندن سرودهای ارجگذاری بر رحمت خداوند کردند، به هقهق افتادند، دعا کردند، رقصیدند، و برخی به یقین ادعا میکردند که شاهد اشکریختنِ مجسمهی چوبی مریمِ باکره در کنار مجسمهی گچی سن پیر بودهاند.
گاسپار غرق در آرامش از کوچههای خلوت راه بازگشت را در پیش گرفت. هیچ کسی به این فکر نیافتاده بود که او را دنبال کند؛ برای همه او مستقیماً به آسمان بازگشته بود. تنها بورگینیون ده قدم عقبتر همراهیاش میکرد. اما بورگینیون از فرطِ خنده هر چند لحظه یک بار میبایست توقف کرده به دیواری یا نیمکتی تکیه بدهد. چهرهاش غرق در اشک بود و نفساش بند آمده؛ واقعاً، در تمام زندگی سیسالهاش هرگز چیزی به این بامزگی ندیده بود. شلوارش را خیس کرد.
زمانی که گاسپار متوجه شد، سیلی محکمی به او نواخت و وعدهی بازگشت به اصطبل را به او داد. بورگینیون که هوشیاری خود را بازیافته بود، ملتمس خود را به پاهای او انداخت، گاسپار محبت کرد و او را بخشید.
هر دو خوشحال و راضی به کاخ بازگشتند.
پس از این موفقیت در جلسهی اول، گاسپار بهزحمت میتوانست تا یکشنبهی بعد انتظار بکشد، و هر بار خود را سرزنش میکرد که چرا هفته را هفتروزه خلق کرده است.
برای کشتنِ انتظار، شروع به مطالعهی انجیل کرده بود. و بورگینیون که میدید سرورش بر انجیل چرمیناش خم شده، از او میپرسید که چه میکند، گاسپار بهنحویخودکار به او پاسخ میداد:
ــ یادداشتهایم را مرور میکنم.
بالاخره با فرارسیدن روزِ خدا، به کلیسای دیگری رفت. به حدی عجله داشت که بورگینیون برای اینکه زیاد از او عقب نیافتد بارها مجبور شد بدود.
گاسپار با سروصدای زیاد دولنگهی در را گشود، و در روشنای صبحگاهی و گرد و خاکِ نرم برخاسته در پی ضربهی وارد آمده بر در، بهطرزباشکوهی در ردیف صندلیها پیش رفت.
اما کشیش، پیرمردی درشت قامت خشک و رنگپریده، با صدایی بُرا او را به توقف فراخواند:
ــ ای بیدین، کی هستی تو؟
ــ من خودِ آفریدگار هستم، تو که میبایست مرا بازشناسی.
کشیش از سرِ تحقیر چهره در هم کشید، و گویی بر او تف میکند، خطاب به او فریاد کشید:
ــ ثابت کن!
گاسپار دستپاچه شد. او انتظارِ مقاومتی را میکشید، نه چنین نفرتی.
کشیش که در جریانِ بهاصطلاحِ ظهورِ یکشنبهی گذشته قرار گرفته بود، با بیزاری از همکاری که فریب خورده بود، به دروغ خود را ملتمس و حاجتمند نشان داد. هر دو دستش را به هم داد و وانمود کرد که سجده به جا میآورد.
ــ کار نسنجیدهی مرا ببخش. اما اگر تو واقعاً پروردگار، ارباب و سرور من هستی، پیش از این هم با تردید نزدِ بهترین وفادارانت روبهرو شدهای. مگر نه اینکه از توماس که حاضر به باورت نبود، یکی از حواریون و مقدسین ساختی؟ تمنا میکنم اگر تو قادرِ مطلقی معجزهیی انجام بده تا دیدگانِ یکی از بندگانِ بیچارهات را بر حقیقت بگشایی. یک معجزه، سرورِ من، یک معجزه.
و جمعیت همه با هم شروع به درخواست کردند:
ــ یک معجزه! یک معجزه! او الان معجزه میکند!
گاسپار شروع به جستوجو در اطراف خود کرد، گیج و سردرگم از این که چه معجزهیی میتواند بکند، که ناگاه مردی خود را به پاهایش انداخت.
ــ پروردگارا، پروردگارِ من، من نابینایم، از چهل سال پیش در ظلمتِ شب غوطهورم. من همواره فرد پاکدامنی بودهام، من انسانی درستکارم، حقِ من نیست که در ظلمت باشم. سرورِ من، خواهش میکنم، مرا از این ظلمات رهایی ده!
گاسپار در واکنشی دستانش را بر پیشانی و شانهی مرد نهاد، طرح صلیبی بر چشمانش کشید و ماشین وار اندیشید و گفت: «ببین.»
مرد فریادی از دل کشید ــ از درد؟ از آسودگی؟ ــ سپس از جا پرید. چشمانش را گشاده باز کرده بود؛ بالاخره، بازوان به آسمان، رو به جمعیت فریاد زد:
ــ من میبینم! من میبینم! دیدگانم را بازیافتم!
و دیوانهوار شروع به رقص پیرامون محراب کلیسا کرد، از روی میزِ کتابخوانی ساختهشده از چوبِ بلوط میپرید، به نحوی زشت و ناپسند از روی کتابِ دعا جستوخیز میکرد. جمعیت از شادی همه میخندیدند.
گاسپار بی آنکه خود از ناچیزبودن زحمت و دردسر معجزه تعجب کرده باشد، به سوی کشیش بازگشت و به خشکی و تحکم به او گفت:
ــ این برایت کافیست، مردِ کمایمان؟ بالاخره سرورت را بازشناختی؟
کشیش با گردنی خمشده به طعنه و ریشخند نگاهش میکرد، به نظر میرسید پیش از اینکه پاسخ دهد، آن را مزمزه میکند و از آن لذت میبرد، درست مثل گربهیی که موش را در گوشهیی گیر انداخته است:
ــ نمیدانم که آیا بالاخره سرورم را بازشناختم یا نه، اما در کسی که معجزهات را نثارش کردی خیاط شهر را بازمیشناسم، کسی که بهترین و دقیقترین چشمها را برای دوختن و آمادهکردنِ ظریفترین لباسها در اختیار داشته، آن هم نه فقط امروز و دیروز.
گاسپار بی آنکه بفهمد به جمعیت نگاه میکرد. همه از ته دل به لودگییی که خیاط با او کرده بود میخندیدند، و قهرمان صحنه را میستودند.
گاسپار دستهایش را بالا برد و از آنها خواست سکوت کنند. پس از کمی هِرهِر و کِرکِر، بالاخره سکوت برقرار شد، چراکه همه منتظر چند چشمهی عجیب جدید بودند.
ــ به من یک دشنه بدهید، به شما نشان خواهم داد که آفریدگار کیست.
دشنهیی را به سمتِ او گرفتند.
او سلاح را در دو دست گرفته و آن را مقابلِ خودش بالا برد، و لحظهیی آن را در هوا نگه داشت.
ــ اگر من یک انسان بودم، میترسیدم. به زندگی میچسبیدم.
سکوتی عمیق در اطرافش حاکم شد.
گاسپار با حرکتی قاطع که هیچ لرزش و تردیدی در آن نبود، دشنه را عمیق در شکمِ خود فرو برد.
دردی جانکاه حس کرد، یک سوزش. دشنه را بیرون کشید و به سویی پرتاب کرد، اما در لحظهیی خون را دید که زیر بالاپوش اش پخش میشود، از داخلِ شلوار کوتاه اش و در امتداد پاهایش به پایین میچکد. حس کرد که تهی میشود، که زمین ارتفاع میگیرد، سرش به دوران افتاده بود… و درست پای محراب افتاد.
جمعیت به وجد آمده بود!
برخی فریاد میزدند و از شیادی میگفتند، برخی دیگر نعره میزدند: «باز هم!»، مردان دشنامش میدادند، کودکان پا به زمین میکوفتند و زنان میخواستند ببینند. بورگینیون به زحمت زیاد توانست پیکرِ خونریزِ اربابش را از این مهلکه خارج کند.
* * *
توضیحات مترجم:
– Jour de Seigneur در آئین مسیحیت یکشنبه روزِ پروردگار است، این ترکیب در زبان فرانسه برای روز یکشنبه معمول است.
– کفش پاشنه باریک و بلند در ابتدا نشان تشخص شاه در فرانسه بود و پیش از بانوان، شاهان فرانسه در قرن هفدهم آن را به پا میکردند.
– Hostie نانِ تهیهشده از خمیرِ بی مایه که به شکلِ تکههای گِرد و نازک تهیه میشود و در مراسمِ عشاء ربانی درکلیساهای لاتین کشیش به دهانِ مومنان میگذارد.
– Noel یا آنچه برگرفته از زبان انگلیسی نزد ما ایرانیان «کریسمس» نامیده میشود، اشاره به جشنی است که به مناسبت تولد مسیح در ۲۵ دسامبر برگزار میشود.
– Lutrin بخشی از مبلمان سنتی کلیسا، وسیلهی عموماً چوبی که برای مطالعهی کتاب مورد استفاده است. پایهیی بلند و صفحهیی چوبی در بالا دارد که برای نهادن کتابِ در حالِ مطالعه مورد استفاده است.
– Pourpoint لباس چسبانِ مردانه که از گردن تا کمر را پوشش میداد و از قرن دوازدهم تا قرنِ هفدهم مورد استفاده بود.
پس از این موفقیت در جلسهی اول، گاسپار بهزحمت میتوانست تا یکشنبهی بعد انتظار بکشد، و هر بار خود را سرزنش میکرد که چرا هفته را هفتروزه خلق کرده است.
برای کشتنِ انتظار، شروع به مطالعهی انجیل کرده بود. و بورگینیون که میدید سرورش بر انجیل چرمیناش خم شده، از او میپرسید که چه میکند، گاسپار بهنحویخودکار به او پاسخ میداد:
ــ یادداشتهایم را مرور میکنم.
بالاخره با فرارسیدن روزِ خدا، به کلیسای دیگری رفت. به حدی عجله داشت که بورگینیون برای اینکه زیاد از او عقب نیافتد بارها مجبور شد بدود.
گاسپار با سروصدای زیاد دولنگهی در را گشود، و در روشنای صبحگاهی و گرد و خاکِ نرم برخاسته در پی ضربهی وارد آمده بر در، بهطرزباشکوهی در ردیف صندلیها پیش رفت.
اما کشیش، پیرمردی درشت قامت خشک و رنگپریده، با صدایی بُرا او را به توقف فراخواند:
ــ ای بیدین، کی هستی تو؟
ــ من خودِ آفریدگار هستم، تو که میبایست مرا بازشناسی.
کشیش از سرِ تحقیر چهره در هم کشید، و گویی بر او تف میکند، خطاب به او فریاد کشید:
ــ ثابت کن!
گاسپار دستپاچه شد. او انتظارِ مقاومتی را میکشید، نه چنین نفرتی.
کشیش که در جریانِ بهاصطلاحِ ظهورِ یکشنبهی گذشته قرار گرفته بود، با بیزاری از همکاری که فریب خورده بود، به دروغ خود را ملتمس و حاجتمند نشان داد. هر دو دستش را به هم داد و وانمود کرد که سجده به جا میآورد.
ــ کار نسنجیدهی مرا ببخش. اما اگر تو واقعاً پروردگار، ارباب و سرور من هستی، پیش از این هم با تردید نزدِ بهترین وفادارانت روبهرو شدهای. مگر نه اینکه از توماس که حاضر به باورت نبود، یکی از حواریون و مقدسین ساختی؟ تمنا میکنم اگر تو قادرِ مطلقی معجزهیی انجام بده تا دیدگانِ یکی از بندگانِ بیچارهات را بر حقیقت بگشایی. یک معجزه، سرورِ من، یک معجزه.
و جمعیت همه با هم شروع به درخواست کردند:
ــ یک معجزه! یک معجزه! او الان معجزه میکند!
گاسپار شروع به جستوجو در اطراف خود کرد، گیج و سردرگم از این که چه معجزهیی میتواند بکند، که ناگاه مردی خود را به پاهایش انداخت.
ــ پروردگارا، پروردگارِ من، من نابینایم، از چهل سال پیش در ظلمتِ شب غوطهورم. من همواره فرد پاکدامنی بودهام، من انسانی درستکارم، حقِ من نیست که در ظلمت باشم. سرورِ من، خواهش میکنم، مرا از این ظلمات رهایی ده!
گاسپار در واکنشی دستانش را بر پیشانی و شانهی مرد نهاد، طرح صلیبی بر چشمانش کشید و ماشین وار اندیشید و گفت: «ببین.»
مرد فریادی از دل کشید ــ از درد؟ از آسودگی؟ ــ سپس از جا پرید. چشمانش را گشاده باز کرده بود؛ بالاخره، بازوان به آسمان، رو به جمعیت فریاد زد:
ــ من میبینم! من میبینم! دیدگانم را بازیافتم!
و دیوانهوار شروع به رقص پیرامون محراب کلیسا کرد، از روی میزِ کتابخوانی ساختهشده از چوبِ بلوط میپرید، به نحوی زشت و ناپسند از روی کتابِ دعا جستوخیز میکرد. جمعیت از شادی همه میخندیدند.
گاسپار بی آنکه خود از ناچیزبودن زحمت و دردسر معجزه تعجب کرده باشد، به سوی کشیش بازگشت و به خشکی و تحکم به او گفت:
ــ این برایت کافیست، مردِ کمایمان؟ بالاخره سرورت را بازشناختی؟
کشیش با گردنی خمشده به طعنه و ریشخند نگاهش میکرد، به نظر میرسید پیش از اینکه پاسخ دهد، آن را مزمزه میکند و از آن لذت میبرد، درست مثل گربهیی که موش را در گوشهیی گیر انداخته است:
ــ نمیدانم که آیا بالاخره سرورم را بازشناختم یا نه، اما در کسی که معجزهات را نثارش کردی خیاط شهر را بازمیشناسم، کسی که بهترین و دقیقترین چشمها را برای دوختن و آمادهکردنِ ظریفترین لباسها در اختیار داشته، آن هم نه فقط امروز و دیروز.
گاسپار بی آنکه بفهمد به جمعیت نگاه میکرد. همه از ته دل به لودگییی که خیاط با او کرده بود میخندیدند، و قهرمان صحنه را میستودند.
گاسپار دستهایش را بالا برد و از آنها خواست سکوت کنند. پس از کمی هِرهِر و کِرکِر، بالاخره سکوت برقرار شد، چراکه همه منتظر چند چشمهی عجیب جدید بودند.
ــ به من یک دشنه بدهید، به شما نشان خواهم داد که آفریدگار کیست.
دشنهیی را به سمتِ او گرفتند.
او سلاح را در دو دست گرفته و آن را مقابلِ خودش بالا برد، و لحظهیی آن را در هوا نگه داشت.
ــ اگر من یک انسان بودم، میترسیدم. به زندگی میچسبیدم.
سکوتی عمیق در اطرافش حاکم شد.
گاسپار با حرکتی قاطع که هیچ لرزش و تردیدی در آن نبود، دشنه را عمیق در شکمِ خود فرو برد.
دردی جانکاه حس کرد، یک سوزش. دشنه را بیرون کشید و به سویی پرتاب کرد، اما در لحظهیی خون را دید که زیر بالاپوش اش پخش میشود، از داخلِ شلوار کوتاه اش و در امتداد پاهایش به پایین میچکد. حس کرد که تهی میشود، که زمین ارتفاع میگیرد، سرش به دوران افتاده بود… و درست پای محراب افتاد.
جمعیت به وجد آمده بود!
برخی فریاد میزدند و از شیادی میگفتند، برخی دیگر نعره میزدند: «باز هم!»، مردان دشنامش میدادند، کودکان پا به زمین میکوفتند و زنان میخواستند ببینند. بورگینیون به زحمت زیاد توانست پیکرِ خونریزِ اربابش را از این مهلکه خارج کند.
* * *
توضیحات مترجم:
– Jour de Seigneur در آئین مسیحیت یکشنبه روزِ پروردگار است، این ترکیب در زبان فرانسه برای روز یکشنبه معمول است.
– کفش پاشنه باریک و بلند در ابتدا نشان تشخص شاه در فرانسه بود و پیش از بانوان، شاهان فرانسه در قرن هفدهم آن را به پا میکردند.
– Hostie نانِ تهیهشده از خمیرِ بی مایه که به شکلِ تکههای گِرد و نازک تهیه میشود و در مراسمِ عشاء ربانی درکلیساهای لاتین کشیش به دهانِ مومنان میگذارد.
– Noel یا آنچه برگرفته از زبان انگلیسی نزد ما ایرانیان «کریسمس» نامیده میشود، اشاره به جشنی است که به مناسبت تولد مسیح در ۲۵ دسامبر برگزار میشود.
– Lutrin بخشی از مبلمان سنتی کلیسا، وسیلهی عموماً چوبی که برای مطالعهی کتاب مورد استفاده است. پایهیی بلند و صفحهیی چوبی در بالا دارد که برای نهادن کتابِ در حالِ مطالعه مورد استفاده است.
– Pourpoint لباس چسبانِ مردانه که از گردن تا کمر را پوشش میداد و از قرن دوازدهم تا قرنِ هفدهم مورد استفاده بود.