فرقهی خودخواهان
بخش نهم
یک سال از اقامتِ او در آنجا میگذشت، و به نظر میرسید که زندگی اش با رسیدن هر گروه جدیدی از کولی ها محدود به تکرارِ مجدد همان تفریحات شده است. کولی ها هر دو سال یک بار مدتی را در سن مالو مستقر می شدند، آنقدر که برای قمار، رقصهای دستهجمعی، قصه گویی و آینده را پیشگوییکردن و چندتایی دله دزدی لازم بود.
هنگامی که گاسپار بازو در بازوی فاحشهیی موبور و زیبارو قدم میزد، در میدانِ آرشه وُشه متوجه شد کولیها مشغول مستقرکردنِ پایههای چادرهایشان هستند. گروهی در گوشهیی تردستی میکردند، گروهی دیگر در گوشهیی دیگر بندبازی، جمعی با صداهای خشن و دورگه ترانههای غمگینِ قدیمی میخواندند، و دختربچهگانِ سیهچرده با چشمانی گودافتاده و دامنهایی چندرنگ به عابران آویزان میشدند تا آینده را برایشان پیشگویی کنند. گاسپار با منطقِ عجیبش به خاطر این صحنههای غیرمنتظرهیی که برای خود تهیه دیده به خود تبریک میگفت، و قوهی نوآوری خود را تحسین میکرد. با بیتوجهی به گروهی شهرنشینانِ اهل سن مالو که به نظر میآمد به گردِ نمایشِ جالبی جمع آمدهاند نزدیک شد.
دختری کولی با قد بلند و بدنی نرم و انعطافپذیر در مقابل مردانِ حیرتزده میگشت و میگشت. پوستش همچون ذغال نیمسوز و نگاهش آتشین، به حدِ بهرنجشواداشتنِ شیطان زیبا بود. گویی شعلهیی آتش رقصان زیر آسمانِ آبی. روی زمین سگ خاکستری کوچکی، همرقصِ عجیبِ دختر، حرکات آکروباتیک انجام میداد، از روی ساق پاهای دخترک میپرید، خود را زیر پاهای او روی خاک میغلطاند؛ اما کسی به حیوان نگاه نمیکرد، همه فقط برای دیدنِ او چشم داشتند و بس، پاهای قهوهیی، خوشتراش، قوی، با نرمهی بلند و کشیدهی ساقها. در حرکتی ناگهانی، مثلِ جنزدهها، با دو دست دامن و زیردامنیاش را گرفت، مچالهشان کرد، آنها را به هم سایید، به نظر میرسید که با نیرویی ظلمانی و قدرتمند که پیکرش را به آتش کشیده در جنگ است؛ پاهای برهنهاش را بر زمین میکوبید، پیکرش زیر هر ضربه تاب برمیداشت، گویی قصد دارد دردی را که در وجودش لانه کرده به زمین بریزد. دستانش را به آسمان بلند کرد، و رقص بازوان را نیز به رقص پاها افزود، با زدن انگشتانِ دستش روی هم قاشقکهای نوکِ انگشتانش را به صدا درآورد، سرش گاه به سویی و زمانی به سوی دیگر میگشت، موهایش شیفتهوار روی چهرهاش را میپوشاند، و او بی آنکه به کسی یا چیزی نگاه کند، درحالیکه چشمانش در برهوتِ وحشت گم شده بود، از آسمان یاری میجست. موهای زیر بغلش سیاه، پرپشت و براق بود، که زنانِ حاضر در جمع را از شرم و مردان را نیز از تمنای خواستنِ او سرخ میکرد، و هراسِ او چیز دیگری را تداعی میکرد، چرا که بدینسان او تمامِ پیکرش را به برهنگی مینمایاند، هستییی جسمیتیافته، موی و عرق بدن، پیکری نمناک و پُرشور، ساختهشده برای عشقورزی. رقص، او را بر بالهای خود میبرد، میچرخید و همچنان میچرخید؛ سگ خسته و ازپاافتاده، به او خیره شده بود، بغض گلوها را میفشرد، دخترک کولی ازنفسافتاده همچنان چرخ میزد. ناگاه دخترک در خود مچاله شد، سرش میان زانوها، موهایش زمین را لمس میکرد. چند لحظهیی بیحرکت ماند، و هر کسی از خود میپرسید حالا چه خواهد شد، اما او بهآرامی از هم باز شد و نجیبانه ادای احترام کرد. زنِ دیگری بود، آرام، متکبر، بیکمترین نشانی از خستگی، ازپاافتادگی و یا تلاشی مستمر. صدای دستهای چند نفری که به رسم تشویق کف زدند، سکوت را شکست.
گاسپار بی آنکه فکر کند، از روی نوارهایی که دخترک به مثابه حریمِ خود روی زمین نصب کرده بود پرید بازویش را گرفت و در گوشِ او گفت:
ــ با من بیا، تو را میخواهم.
دختر با حرکتی خشک بازویش را رها کرد و در آرامش رفت که با دایرهزنگیاش از میان جمعیت پول جمع کند. وقتی دختر دوباره از کنار او رد شد، او کیسهیی پر از سکههای طلا به او داد. دختر کیسه را گرفت، سکهیی برداشت و کیسه را به او بازپس داد.
او بازهم به دختر نزدیک شد و بهآرامی به او گفت:
ــ با من بیا، تو را میخواهم.
دختر به سمت او لغزید، وراندازش کرد؛ به دهانش نگاه کرد، زیبا بود، موهایش عمیقاً سیاه، مژهها چنان ظریف، گردن رنگپریده و قوی، و دوباره به چشمانش خیره شد، و پیش از اینکه بتواند بفهمد سیلی محکمی به صورتش زد.
در جایش میخکوب باقی ماند، هاجوواج. دختر خندید، و به او گران آمد. آنگاه که دوباره به خود آمد، تنها فرصتِ یافت دامنِ دخترک را ببیند که در پس خانهیی از نظر پنهان شد و سگ کوچکش شادمانه به دنبالش میرفت.
و گاسپار عاشق شد. هر روز ساعات متوالی راه میرفت و تنها به او میاندیشید. آنگاه که کسی را دوست میدارید ولی خود موردِ مهر نیستید سن مالو شهری است بسیار غمبار.
فردای آن روز به میدان آرشه وُشه بازگشت. دختر باز هم میرقصید. او مسحور شده بود. آنگاه که دختر با دایره زنگیاش به درون جمعیت آمد، چیزی به دخترک نداد و حتا آنگاه که همه رفتند، او تنها به نگاهکردنِ دختر ادامه داد. دختر باز هم به او نزدیک شد و سیلی دیگری به گونهاش نواخت.
و او پی برد که از ابتدا در انتظار همین بود.
فردای آن روز باز هم آمد.
دختر آنجا نبود. او بدون اینکه درک کند در انتظار ماند. چه شده؟ آیا او قدرتِ ظاهرکردنِ دختر مطابق میلش را از کف داده؟ میبایست که تمرکز بیشتری بکند…
ناگهان میدان را ترک گفت، از شهر خارج شد تا در مزارع قدم بزند. هوای تازه هم قادر به برداشتنِ چیزی نبود که همچون گیرهیی دو سمتِ گیجگاهش را میفشرد و داغش کرده بود. قدمزنان تا سنت آمبرواز رفت و بدون اینکه بداند چرا واردِ کلیسای کوچکِ مدوری شد که روی تپه زیر آسمان آبی و بکر قرار داشت.
و اینجا برای نخستین بار، بدون اینکه خودش هم بفهمد، به دعا ایستاد. خالق را بازشناخت و عبادتی طولانی حاکی از واگذاری خود و ناامیدی به جا آورد؛ برای نخستین بار احساس کرد که تا چه حد کوچک و خُرد است، پایانپذیر است، یاری طلبید، همانندِ هرکدام از بسیاران گناهکارِ فروتنی که در سراسرِ خاکِ برُتون پراکنده بودند.
چه مدت به دعا مشغول بود؟ آیا دعاهایش استجابت شد؟ وقتی چشم گشود و به ردیفِ کناریاش نگاه کرد، دخترکِ کولی با چشمانِ سیاه را دید که زانو زده، شیفته و مسحور بود.
توانایی و قدرتش به او بازگردانده شده بود!
دخترک از جا برخاست و به او لبخندی زد. در آرامش با یکدیگر از کلیسا خارج شدند.
دخترک روی سنگی رو به دریا نشست؛ او در کنارش نشست. با هم به بازی باد و موج خیره شدند، موجهای عظیمی که هزاران بار از نو آغاز میکردند. باد در گوشهایشان صفیر میکشید و در پیرامونشان به حرف آمده بود.
دخترک گفت:
ــ دستت را بده، تا سرنوشتت را بخوانم.
دختر دستش را بیملاطفتی از هم گشود و مدت زمانی طولانی به آن خیره شد. ناگهان به خود لرزید، رنگش پرید، نفساش بند آمد. دستش را بهطورناگهانی رها کرد و محو تماشای افق شد.
ــ تو بهزودی میمیری.
دختر این جمله را در آرامش گفت. او به حدی از دیدنِ دختر در کنارِ خود، از اینکه صدای او را میشنود شاد بود، که معنای واژگان را متوجه نشد.
دختر بهآرامی و شمرده تکرار کرد:
ــ تو میمیری.
وقتی فهمید، خندید. به صدای بلند و طولانی از ته دل خندید. خندهیی از سرِ ترحم و تأثر برای دخترک، یکی از مخلوقاناش به خالقش میگفت که خواهد مُرد. خیلی خندهدار بود. اما، در همان حالی که داشت میخندید، لرزشی سرد ستون فقراتش را درنوردید؛ باد در پیراهنش افتاده بود، گرسنه بود، سردش بود، خسته بود، احساس میکرد که او نیز آسیبپذیر و ناپایدار است. سرش به دوران افتاده بود.
دستی او را گرفت.
ــ تو خواهی مُرد، اما من پیش از تو میمیرم.
دختر محکم او را فشرد، گویی با عشق و علاقه، درحالیکه چشمانش سرشار از نفرت بود.
گاسپار تازه به خود آمد.
ــ نه، تو نمیمیری. اگر من اراده کنم تو هرگز نخواهی مُرد.
خواست به او توضیح دهد که خودش خالق جهان است، و اینکه همهچیز و همهکس مقهور قدرت لایزال اوست و تنها اوست که بر سرنوشتِ همهچیز قاهر است. اما جرأتش را در خود نیافت، و تا اندازهیی از این امر خجالت کشید.
با حالتی لاابالی توضیح داد:
ــ توضیحش وقت زیادی میبرد.
دختر برای لحظهیی به او چشم دوخت، نگاهی پُرامید، اما باز هم اندوه بر او چیره شد.
با یکدندگی جملهاش را از سر گرفت:
ــ آنچه که نوشته شده، نوشته شده.
ــ خب کجا نوشته شده؟
ــ کف دستِ تو، کفِ دستِ من.
گاسپار به دستِ خودش نگاه کرد. و بهناگاه وحشت وجودش را پُر کرد. این که دستش نبود، عنکبوتِ گوشتی عظیمی بود، کاشته در میان چند موی غیرعادی، با پوستی قرمزشده از سرما؛ این منظره به نظرش بسیار زننده آمد. لرزان و ناتوان پلکهای سنگینش را بست، و سپس در یک آن گرما تمام وجودش را گرفت.
دخترِ کولی لب بر لبش گذاشته بود، و زبانش در تماس با زبانِ او بود؛ دختر او را از جایش به زمین انداخت و خود با تمام وزنش روی او افتاد. حس کرد که زمین خود را کنار می کشد.
و ناگهان باز هم سرما. چشمانش را گشود؛ دخترک کولی دواندوان روی پلاژ میرفت و دور شده بود.
فریاد زد:
ــ کجا میروی؟
دختر پاسخی نداد، اما به سمت او نگاه کرد و با دست از او خداحافظی کرد.
ــ کی دوباره همدیگر را میبینیم؟
دختر شانهیی بالا انداخت و آسمان را نشان داد.
ــ خواهش میکنم، اجازه بده قراری بگذاریم. نگذار دیدارمان به اتفاق باشد…
دختر فریاد زد:
ــ اتفاق وجود ندارد.
ــ درست است، البته که اتفاق وجود ندارد!…
دختر به حدی سریع رفت، که در میان تختهسنگها ناپدید شد.
هنگامی که گاسپار بازو در بازوی فاحشهیی موبور و زیبارو قدم میزد، در میدانِ آرشه وُشه متوجه شد کولیها مشغول مستقرکردنِ پایههای چادرهایشان هستند. گروهی در گوشهیی تردستی میکردند، گروهی دیگر در گوشهیی دیگر بندبازی، جمعی با صداهای خشن و دورگه ترانههای غمگینِ قدیمی میخواندند، و دختربچهگانِ سیهچرده با چشمانی گودافتاده و دامنهایی چندرنگ به عابران آویزان میشدند تا آینده را برایشان پیشگویی کنند. گاسپار با منطقِ عجیبش به خاطر این صحنههای غیرمنتظرهیی که برای خود تهیه دیده به خود تبریک میگفت، و قوهی نوآوری خود را تحسین میکرد. با بیتوجهی به گروهی شهرنشینانِ اهل سن مالو که به نظر میآمد به گردِ نمایشِ جالبی جمع آمدهاند نزدیک شد.
دختری کولی با قد بلند و بدنی نرم و انعطافپذیر در مقابل مردانِ حیرتزده میگشت و میگشت. پوستش همچون ذغال نیمسوز و نگاهش آتشین، به حدِ بهرنجشواداشتنِ شیطان زیبا بود. گویی شعلهیی آتش رقصان زیر آسمانِ آبی. روی زمین سگ خاکستری کوچکی، همرقصِ عجیبِ دختر، حرکات آکروباتیک انجام میداد، از روی ساق پاهای دخترک میپرید، خود را زیر پاهای او روی خاک میغلطاند؛ اما کسی به حیوان نگاه نمیکرد، همه فقط برای دیدنِ او چشم داشتند و بس، پاهای قهوهیی، خوشتراش، قوی، با نرمهی بلند و کشیدهی ساقها. در حرکتی ناگهانی، مثلِ جنزدهها، با دو دست دامن و زیردامنیاش را گرفت، مچالهشان کرد، آنها را به هم سایید، به نظر میرسید که با نیرویی ظلمانی و قدرتمند که پیکرش را به آتش کشیده در جنگ است؛ پاهای برهنهاش را بر زمین میکوبید، پیکرش زیر هر ضربه تاب برمیداشت، گویی قصد دارد دردی را که در وجودش لانه کرده به زمین بریزد. دستانش را به آسمان بلند کرد، و رقص بازوان را نیز به رقص پاها افزود، با زدن انگشتانِ دستش روی هم قاشقکهای نوکِ انگشتانش را به صدا درآورد، سرش گاه به سویی و زمانی به سوی دیگر میگشت، موهایش شیفتهوار روی چهرهاش را میپوشاند، و او بی آنکه به کسی یا چیزی نگاه کند، درحالیکه چشمانش در برهوتِ وحشت گم شده بود، از آسمان یاری میجست. موهای زیر بغلش سیاه، پرپشت و براق بود، که زنانِ حاضر در جمع را از شرم و مردان را نیز از تمنای خواستنِ او سرخ میکرد، و هراسِ او چیز دیگری را تداعی میکرد، چرا که بدینسان او تمامِ پیکرش را به برهنگی مینمایاند، هستییی جسمیتیافته، موی و عرق بدن، پیکری نمناک و پُرشور، ساختهشده برای عشقورزی. رقص، او را بر بالهای خود میبرد، میچرخید و همچنان میچرخید؛ سگ خسته و ازپاافتاده، به او خیره شده بود، بغض گلوها را میفشرد، دخترک کولی ازنفسافتاده همچنان چرخ میزد. ناگاه دخترک در خود مچاله شد، سرش میان زانوها، موهایش زمین را لمس میکرد. چند لحظهیی بیحرکت ماند، و هر کسی از خود میپرسید حالا چه خواهد شد، اما او بهآرامی از هم باز شد و نجیبانه ادای احترام کرد. زنِ دیگری بود، آرام، متکبر، بیکمترین نشانی از خستگی، ازپاافتادگی و یا تلاشی مستمر. صدای دستهای چند نفری که به رسم تشویق کف زدند، سکوت را شکست.
گاسپار بی آنکه فکر کند، از روی نوارهایی که دخترک به مثابه حریمِ خود روی زمین نصب کرده بود پرید بازویش را گرفت و در گوشِ او گفت:
ــ با من بیا، تو را میخواهم.
دختر با حرکتی خشک بازویش را رها کرد و در آرامش رفت که با دایرهزنگیاش از میان جمعیت پول جمع کند. وقتی دختر دوباره از کنار او رد شد، او کیسهیی پر از سکههای طلا به او داد. دختر کیسه را گرفت، سکهیی برداشت و کیسه را به او بازپس داد.
او بازهم به دختر نزدیک شد و بهآرامی به او گفت:
ــ با من بیا، تو را میخواهم.
دختر به سمت او لغزید، وراندازش کرد؛ به دهانش نگاه کرد، زیبا بود، موهایش عمیقاً سیاه، مژهها چنان ظریف، گردن رنگپریده و قوی، و دوباره به چشمانش خیره شد، و پیش از اینکه بتواند بفهمد سیلی محکمی به صورتش زد.
در جایش میخکوب باقی ماند، هاجوواج. دختر خندید، و به او گران آمد. آنگاه که دوباره به خود آمد، تنها فرصتِ یافت دامنِ دخترک را ببیند که در پس خانهیی از نظر پنهان شد و سگ کوچکش شادمانه به دنبالش میرفت.
و گاسپار عاشق شد. هر روز ساعات متوالی راه میرفت و تنها به او میاندیشید. آنگاه که کسی را دوست میدارید ولی خود موردِ مهر نیستید سن مالو شهری است بسیار غمبار.
فردای آن روز به میدان آرشه وُشه بازگشت. دختر باز هم میرقصید. او مسحور شده بود. آنگاه که دختر با دایره زنگیاش به درون جمعیت آمد، چیزی به دخترک نداد و حتا آنگاه که همه رفتند، او تنها به نگاهکردنِ دختر ادامه داد. دختر باز هم به او نزدیک شد و سیلی دیگری به گونهاش نواخت.
و او پی برد که از ابتدا در انتظار همین بود.
فردای آن روز باز هم آمد.
دختر آنجا نبود. او بدون اینکه درک کند در انتظار ماند. چه شده؟ آیا او قدرتِ ظاهرکردنِ دختر مطابق میلش را از کف داده؟ میبایست که تمرکز بیشتری بکند…
ناگهان میدان را ترک گفت، از شهر خارج شد تا در مزارع قدم بزند. هوای تازه هم قادر به برداشتنِ چیزی نبود که همچون گیرهیی دو سمتِ گیجگاهش را میفشرد و داغش کرده بود. قدمزنان تا سنت آمبرواز رفت و بدون اینکه بداند چرا واردِ کلیسای کوچکِ مدوری شد که روی تپه زیر آسمان آبی و بکر قرار داشت.
و اینجا برای نخستین بار، بدون اینکه خودش هم بفهمد، به دعا ایستاد. خالق را بازشناخت و عبادتی طولانی حاکی از واگذاری خود و ناامیدی به جا آورد؛ برای نخستین بار احساس کرد که تا چه حد کوچک و خُرد است، پایانپذیر است، یاری طلبید، همانندِ هرکدام از بسیاران گناهکارِ فروتنی که در سراسرِ خاکِ برُتون پراکنده بودند.
چه مدت به دعا مشغول بود؟ آیا دعاهایش استجابت شد؟ وقتی چشم گشود و به ردیفِ کناریاش نگاه کرد، دخترکِ کولی با چشمانِ سیاه را دید که زانو زده، شیفته و مسحور بود.
توانایی و قدرتش به او بازگردانده شده بود!
دخترک از جا برخاست و به او لبخندی زد. در آرامش با یکدیگر از کلیسا خارج شدند.
دخترک روی سنگی رو به دریا نشست؛ او در کنارش نشست. با هم به بازی باد و موج خیره شدند، موجهای عظیمی که هزاران بار از نو آغاز میکردند. باد در گوشهایشان صفیر میکشید و در پیرامونشان به حرف آمده بود.
دخترک گفت:
ــ دستت را بده، تا سرنوشتت را بخوانم.
دختر دستش را بیملاطفتی از هم گشود و مدت زمانی طولانی به آن خیره شد. ناگهان به خود لرزید، رنگش پرید، نفساش بند آمد. دستش را بهطورناگهانی رها کرد و محو تماشای افق شد.
ــ تو بهزودی میمیری.
دختر این جمله را در آرامش گفت. او به حدی از دیدنِ دختر در کنارِ خود، از اینکه صدای او را میشنود شاد بود، که معنای واژگان را متوجه نشد.
دختر بهآرامی و شمرده تکرار کرد:
ــ تو میمیری.
وقتی فهمید، خندید. به صدای بلند و طولانی از ته دل خندید. خندهیی از سرِ ترحم و تأثر برای دخترک، یکی از مخلوقاناش به خالقش میگفت که خواهد مُرد. خیلی خندهدار بود. اما، در همان حالی که داشت میخندید، لرزشی سرد ستون فقراتش را درنوردید؛ باد در پیراهنش افتاده بود، گرسنه بود، سردش بود، خسته بود، احساس میکرد که او نیز آسیبپذیر و ناپایدار است. سرش به دوران افتاده بود.
دستی او را گرفت.
ــ تو خواهی مُرد، اما من پیش از تو میمیرم.
دختر محکم او را فشرد، گویی با عشق و علاقه، درحالیکه چشمانش سرشار از نفرت بود.
گاسپار تازه به خود آمد.
ــ نه، تو نمیمیری. اگر من اراده کنم تو هرگز نخواهی مُرد.
خواست به او توضیح دهد که خودش خالق جهان است، و اینکه همهچیز و همهکس مقهور قدرت لایزال اوست و تنها اوست که بر سرنوشتِ همهچیز قاهر است. اما جرأتش را در خود نیافت، و تا اندازهیی از این امر خجالت کشید.
با حالتی لاابالی توضیح داد:
ــ توضیحش وقت زیادی میبرد.
دختر برای لحظهیی به او چشم دوخت، نگاهی پُرامید، اما باز هم اندوه بر او چیره شد.
با یکدندگی جملهاش را از سر گرفت:
ــ آنچه که نوشته شده، نوشته شده.
ــ خب کجا نوشته شده؟
ــ کف دستِ تو، کفِ دستِ من.
گاسپار به دستِ خودش نگاه کرد. و بهناگاه وحشت وجودش را پُر کرد. این که دستش نبود، عنکبوتِ گوشتی عظیمی بود، کاشته در میان چند موی غیرعادی، با پوستی قرمزشده از سرما؛ این منظره به نظرش بسیار زننده آمد. لرزان و ناتوان پلکهای سنگینش را بست، و سپس در یک آن گرما تمام وجودش را گرفت.
دخترِ کولی لب بر لبش گذاشته بود، و زبانش در تماس با زبانِ او بود؛ دختر او را از جایش به زمین انداخت و خود با تمام وزنش روی او افتاد. حس کرد که زمین خود را کنار می کشد.
و ناگهان باز هم سرما. چشمانش را گشود؛ دخترک کولی دواندوان روی پلاژ میرفت و دور شده بود.
فریاد زد:
ــ کجا میروی؟
دختر پاسخی نداد، اما به سمت او نگاه کرد و با دست از او خداحافظی کرد.
ــ کی دوباره همدیگر را میبینیم؟
دختر شانهیی بالا انداخت و آسمان را نشان داد.
ــ خواهش میکنم، اجازه بده قراری بگذاریم. نگذار دیدارمان به اتفاق باشد…
دختر فریاد زد:
ــ اتفاق وجود ندارد.
ــ درست است، البته که اتفاق وجود ندارد!…
دختر به حدی سریع رفت، که در میان تختهسنگها ناپدید شد.
* * *
سه روز گذشت. سه روزی که دختر کولی دستنیافتنی بود. سه روزی که گاسپار را برای همیشه تغییر داد.
سه روز به جستوجویش بود و او را نمییافت؛ سه روز تمام با پدیدهی نگرانی دمخور بود، امید را شناخت، افسردگی، نافرمانی، خشم، انتقام. و بدیعتر از همه، با گذشتِ سه روز آرزوی مرگ میکرد، چرا که حالا به دردِ عشقاش، رنجِ فیلسوفی انکارشده نیز افزوده شده بود… او مرگ را همچون راهی برای رهایی فرامیخواند.
بدینترتیب با گذشت سه روزی که بیتردید دخترک کولی به او تحمیل کرده بود، او دیگر آن آدم سابق نبود.
به هنگام غروب، دخترک را در همان میدانِ خالی از جمعیت دید. این بار دختر برای او رقصید، بهتناوب و طولانی؛ شب فرا رسیده بود، در تاریکی بهزحمت دختر را میدید، صدای نفسهایش را میشنید، گاهی پارچهی دامن دختر گونهاش را نوازش میداد، و آنگاه که دختر در پایان رقص به رسم سپاس ادای احترام میکرد، او را در آغوش کشید. به اتفاق به اتاقِ کوچکی که گاسپار اجاره کرده بود، زیر سقفِ او رفتند و آنجا بالاخره یکی شدند.
شبی طولانی و پُرهیاهو از سرگذراندند. گاسپار بسیار بیش از آنکه دختر را در اختیار بگیرد، در اختیار گرفته شد، زیرا که دختر کولی معشوقش را دوست میداشت، از عشقورزیاش لذت میبرد، درست مثل مردی که از معشوقهاش لذت میبرد: او مطالبه میکرد، رد میکرد، و به کف میآورد. و گاسپار، این حکیمِ عادت کرده به عشرتکدهها و دخترانِ مطیع، هرگز تصور نمیکرد دستش حضور دیگری را تجربه کند، آلت رجولیتش موجبِ لذتبری شود، این گاسپار برای اولین بار در زندگی عشقورزی را تجربه میکرد.
بالاخره آنگاه که همهی راههای مختلف شهوترانی را پیمودند، دختر با ضربهی پا او را از خود دور کرد، و وسطِ تختخواب خوابید، تنها، آسوده، راضی، خوشحال. پیکرش روی ملافهها آرمیده بود، برهنه ، مواج از سایهروشن بر آن، روشنای ماه تنها بر پهلو و شانهاش تابیده بود. گاسپار برخاست و پنجره را گشود؛ اتاق را عطر عشق پُر کرده بود، بوی محوِ لذتِ مردانه، و همینطور بوی لیمویی و مُشکینِ زن. باز هم به زن نگاه کرد. عمیق نفس میکشید، هوسانگیز، گویی هوای بلعیدهشده در پیکرش تا لحظهیی که او رهایش میکرد، حرارت به تنش میریخت و نوازشش میکرد. با خود اندیشید؛ نجابتِ یک حیوان، نجابتی طبیعی، اندامهایی ظریف، پیکری که تنها حاصلجمعی پیشپاافتاده از قطعات مختلف نبود و یک مجموعه را تشکیل میداد، پستانهایی مطبوع، باسنی زیبا، چهرهیی دلنشین…. اصلاً چیزی نیست که وارد جزئیاتش شوی، یا درستتر است گفته شود، خطاست اگر به جزئیات پرداخته شود. به صدای نفسهای مرتبش گوش میداد، به آسیبپذیری حیات در وجودِ دختر؛ متوجه شد که در طول شب با نیروی مردانهاش بارها میتوانسته موجبِ آزار او شود و مجروحش کند؛ با خود اندیشید که طی کامجویی و لذتبری سه بار در جریان جابهجاییهایشان، درحالیکه از خود بیخود شده او را در بر گرفته و بسیار محکم به خود فشرده است. محبت را در خود بازشناخت و خواست پیشانی دختر را ببوسد؛ غرولندی پرخاشجو در پاسخ دریافت کرد.
به سمت پنجره رفت و خیابان برای نخستین بار دیگر دکور در صحنهی خیالات او نبود: فوارهیی را که میچکید زندگی کرد؛ دیوار پُرلکهی روبهرویی، تابلوی چوبی براقی را که بهنحو خطرناکی در جای خود کج شده بود، سنگفرشِ درخشانِ زیر تنها فانوسِ توی خیابان. همهی اینها در نظرش همچون ضربانِ نبض زندگی به معنای واقعی میآمد، تا جایی که حتا احساس میکرد سنگ به جنبش درآمده و دیواری که او به آن تکیه داده نفس میکشد. ابری روی ماه را پوشاند و او دیگر قادر به کاری نبود.
وحشتزده و بیزار خود را به میانهی اتاق پرتاب کرد، و کنار پیکر دختر موقهوهیی دراز کشید.
یک هفتهی تمامِ هر شب به آغوش هم رفته و عشق ورزیدند.
گاسپار که هنوز به دختر کولی عادت نکرده بود، هر بار او را عجیبتر و متفاوتتر از پیش مییافت و هر بار او را بیشازپیش دوست میداشت؛ کامجویی آنان هر بار بسیار متداومتر و تنگ درآغوشگرفتنشان شدیدتر میشد؛ و هر بار دختر او را پس میزد و در خوابی خودخواهانه و از سر سیری فرو میرفت؛ و هر بار او با علاقه و اضطراب در خواب نگاهش میکرد، درحالیکه همزمان آسیبپذیری خوشبختی و موجودیتشان را میسنجید.
در پی رابطه با دختر همهی جهان متحول شده بود: خورشید خود تصمیم میگرفت بدرخشد یا ندرخشد، بدمد یا غروب کند، علفها گستاخانه میروییدند، گلها میشکفتند، مردمان فریاد میکردند و لبخند میزدند. از این پس همهچیز بیهمانند بود، و او تنها ناظری شگفتزده بر جهان بود. به آهستگی و طمأنینه در حالِ آموختن بود.
سراسر فلسفهاش در آغوش دختر کولی ذوب شده بود، خودش این را میدانست، و تردیدی در آن نداشت، چرا که خوشبخت بود. او تولدی دیگر مییافت…
* * *
————————
Archeveche میدان یا محلهیی که محل اقامت اسقف اعظم Archeveque است.(م)
– Saint Ambroise