فقط سه بار
داستان «فقط سه بار» برندهی جایزهی داستان کوتاه سی. بی. سی در سال ۲۰۱۳ شده است.
نوشتهی: بِکی بِلیک Becky Blake | ترجمهی: ماندانا جعفریان
دربارهی نویسنده:
بکی بلیک (Becky Blake) نویسندهی کانادایی است. علاوه بر نوشتن داستان، خبرنگار، هنرپیشه، سفرنامهنویس، و نمایشنامهنویس هم بوده است. نوشتههای او در مجلههای کانادایی به چاپ رسیده است. بلیک لیسانس تئاتر دارد، و فوق لیسانس هنرهای زیبا با گرایش نویسندگی خلاق را از دانشگاه گوئلف دریافت کرده است. بکی بلیک در سال ۲۰۱۳ جایزه بهترین داستان کوتاه سی.بی.سی CBC را برای داستان فقط سه بار برد ، و در ۲۰۱۷ جایزه بهترین نوشتهی کوتاه غیرتخیلیِ سی. بی. سی را برای مشق اعتماد. بلیک هم اکنون ساکن تورونتو و مشغول نوشتن اولین رمانش است.
«اسم مستعار گذاشتن کار بیخایههاست.» زن هنوز موفق نشده شورتش را پیدا کند.
«خب، مثلا دوست داشتی اسمشو چی بذارم؟»
« یه چیزی که حال آدمو به هم نزنه چطوره؟»
از اینکه صداش کم کم دارد عوض میشود متنفر است. لحنش تصنعی شده است. دوباره از پایین تخت شروع میکند، با انگشتان پایش بین ملافهها را میجورد. مرد سعی میکند با دست مرطوبش، چپ و راست رفتنِ پاندولی پای او را آرام کند.
« الان چشمات چقدر آبیاند.»
زن میگوید « از زیاد دادن است»، و پایش را آزاد میکند.
«میدونی چیه» مرد گلویش را صاف می کند. « خودت هم همچین خوش زبون نیستی.»
زن میآید یادآوری کند که مدتی زندگی خیابانی داشته، اما جلوی خودش را میگیرد. یادش نمیآید که آیا قبلأ دربارهی این موضوع حرف زدهاند یا نه. زیر تخت را نگاه میکند، شماره جدید مجله هاردلی لیگال را پیدا میکند. پرتش میکند پشت سرش.
«آخ.»
«ببخشید.» نمیخواست مرد را اذیت کند – بیشتر دلسرد شده است تا عصبانی. لازانیای ساردین. آخر چرا باید همچین اسمی بگذارد؟ زن یک روزی پیر خواهد شد و در خانه سالمندان هم این خاطره هنوز درونش خواهد ماند. این جور حرف زدن درست نیست.
مرد لای مجله را باز میکند. «زنهای هم سن و سال من چندشآورند.» زن شورتش را که لای قاب فلزی تخت مچاله شده میبیند و سریع میکشدش بیرون. صدای جرقه کوتاهی میآید. «پس وقتی که برای بلند کردن خدمهی رستوران زیادی پیر شده باشی میخوای چه کار کنی؟» مرد فقط بیست و نه سالش است، اما از آنهایی است که زود از ریخت و قیافه میافتند.
«همهی زنها نیمچه خدمتکارند.»
زن لگدی حواله ران رنگ پریدهی او میکند.
«هوی!» مرد مجله را افقی میگیرد و عکس بزرگ صفحهی وسط را ورانداز میکند. زن سرش را تکان میدهد. «عمرا اگه اون دختره فقط هیجده سالش باشه.»
زن روی تخت دراز میکشد و شورتش را میسُراند بالا. حالا که کمی پوشیدهتر شده، احساس میکند بی نهایت خسته است و دلتنگ. « یادت میاد اون روز که رفته بودیم اسکیت روی یخ؟» سوال از توی تختخواب برمیخیزد و آرام به سمت پنجره روانه میشود.
« آره، یادمه.»
زن به سمت او میچرخد. شاید همین موضوع گیجش کرده بود – اسکیت روی یخ. اسکیت بازی فقط بهانهای برای دید زدن و تور کردن بود، اما به دلایلی جزییات آن روز عصر در خاطرش ماندگار شده بود: تیغهی زنگ زده کفشهای اسکیت، دستکشهای خیس، زانوهای ضرب دیده و کبود. بازی دونفرهشان حس سفر به زمانهای گذشته را برایش تداعی کرده بود، مثلا شبیه کاری که نوجوانهای دهه ۱۹۵۰ میکردند. لباسهای گرمی که لایه لایه روی هم پوشیده بودند، عین مامور انتظامات بینشان ایستاده بود. زن صحنهای را مثل کارت پستال در خاطرش مجسم میکند: گونههای هر دویشان گل انداخته بود و به طرز خوشایندی نفس نفس میزدند، عین بچهها. تمام آن شب را خندیده بودند و مسابقه گذاشته بودند و روی سر و کول هم افتاده بودند. یک لحظه، وقتی که وسط پیست اسکیت تنها ایستاده بود، یکهو یادش آمده بود که عاشق شدن هم همین حس و حال را داشت: آن همه لغزندگی زیر پا، آن همه امکان سر خوردن و کله پا شدن، و آن همه امید به نجات یافتن.
میگوید « روز خوبی بود.»
مرد با سر تایید میکند، مجلهاش را کنار میگذارد، آرام میغلتد روی پاهای زن و توتفرنگیهای روی شورتش را گاز میزند.
زن دستش را از بالا روی موهای کثیف سر او میگذارد. معمولا برای سکسهای تفننیاش قانون دارد. بار اول معرکه است، بار دوم آموزنده، بار سوم یا خیلی جذاب است یا خیلی کسالت بار. ولی در هر صورت، بار سوم، بار آخر است. این قانون سفت و سختی است که به درد بزن و در روها میخورد. پس چرا الان دوباره با هم خوابیدهاند؟ دیشب بهترین رژ لبش را داغان کرده بود که باهاش روی دیوار توالت میکده با حروف درشت بنویسد: « قوانین برای نقض شدن وضع میشوند.» حالا امروز، در حالیکه هر دو وانمود میکنند همدیگر را خیلی خوب میشناسند، یادش آمده که قوانین به دلایلی وضع میشوند. از بار چهارم به بعد، دیگر هیجان و سوپرایزی وجود ندارد و هر حرف و کلامی میتواند بلند بلند به زبان بیاید – حتی کلمات زشت، که همه چیز را خراب میکنند.
نفس داغ مرد به تنش میخورد و او در آن میان در حال ذوب شدن است. به پشت تکیه میدهد. قلبش تندتر میزند، و افکارش آرامتر میشود. مقایسهی بالا و پایین رونده بین آنچه امیدوار بود بهش برسد و آنچه که بدست آورده بود، شتابش را از دست میدهد، بعد متوقف میشود. ساعت را نگاه میکند: ۳:۵۱ است. معمولا پانزده دقیقه طول میکشد تا به اوج برسد و ده دقیقه تا آرام بگیرد. ساعت پنج سر کار خواهد بود.
چشمهایش را میبندد و صحنه اسکیت بازی را دوباره مرور میکند، تصویر را محکم به جلوی مغزش هل میدهد. تلاش و تقلایش برای به خاطر آوردن، جرقههایی از خاطرات دیگر را در ذهنش روشن میکند: کتاب آبی رنگ درب و داغانی روی قفسهی بالایی کمدی بلند، بوی دونات و بنزین مسافرتهای جادهای، یک چیز نرم پشمالو که با وزش باد ملایمی ژولیده شده بود. تلاش برای به هم پیوستن این تصاویر تکه پاره تمرکزش را به هم میزند. انگار اجزای یک پازلاند اما ربطی به هم ندارند، به یکدیگر تعلق ندارند.
برمیگردد به صحنه اسکیت، نوار خاطرات را عقب میزند و دوباره از اول پخش میکند، آنچه لازم دارد را از توی خاطرش بیرون میکشد. بالاخره وا میدهد. امروز بار دومش است برای همین کمتر حسش میکند – فقط مثل چرخش تندی روی نوک تیغه کفش اسکیت است، جهش سریعی از هیجان، و بعد فرود روی یخ. نمیشود این را به حساب فرسودگی معمولی گذاشت. میداند. برای یک لحظه انگار بالا رفتن سن خودش را حس میکند، صدایش مثل چروک شدن کاغذ است. به سمت دیگرش میچرخد، و صفحههای مچاله شدهی مجله پورن را که به بدنش چسبیده، از تنش جدا میکند.
مرد میگوید «میاندازمش دور.»
زن شانه بالا میاندازد. «مهم نیست.» تصویر صحنه اسکیت بازی به زودی کهنه و بی رنگ و رو خواهد شد، و زن میداند بعد از آن چه پیش میآید. حداکثر شش روز بیشتر با هم خواهند بود تا دیگر صدای نفس کشیدن مرد، تعداد دفعاتی که غذایش را میجود، بند کردنش به یک کلمه خاص و تکرار هزار بارهاش آنقدر که از معنا بیفتد، برایش غیر قابل تحمل شود. با خودش فکر میکند خیلی ظالمانه است که کسی را به خودمان عادت بدهیم و بعد نابودش کنیم.
مرد از پشت مژههای بلندش نگاهش میکند، و چشمان قهوهای رنگش او را شرمآگین میکند. چشمهای مرد به رنگ بال شاپرک است. یک بار، وقتی که خیلی کوچک بود، در حیاط مدرسه شاپرک گرفته بود. آن را توی مشتش نگه داشته بود و برده بود توی کلاس که به معلمش نشان بدهد. هنوز یادش هست وقتی شاپرک با پاهای ریزش کف دستش میکوبید و عقب و جلو میرفت قلقلکش میآمد. گاه گاهی شاپرک بالهایش را به هم میزد و بالهایش به سقف دستش میخورد. همان بال بال زدن را توی دلش هم حس کرده بود.
آقای جِفریز گفته بود «خیلی قشنگه، اما دیگه اینا رو نگیر.» فکر میکرد معملش نگران رها شدن شاپرک در کلاس است.
« نگران نباشین. میذارمش از پنجره بره بیرون.»
آقای جفریز سرش را تکان داد. « این دیگه نمیتونه پرواز کنه. چربی انگشتای ما» – دستش را آورد بالا و نوک انگشتهایش از چربی برق زد – «بالهاشون رو خراب میکنه.»
قلقلک توی دلش قطع شده بود. باری به هر جهت شاپرک را روی لبهی پنجره گذاشته بود و در طول روز مراقبش بود. هر از گاهی نسیم ملایمی کرکهای بدن پشمالوی شاپرک را به هم میریخت، اما به جز این اصلا دیگر تکان نخورده بود. این اولین موجودیست که کشتنش را به یاد دارد.
«به چی فکر میکنی؟»
زن چشمهایش را باز میکند، به خروجیها نگاه میکند: به پنجره، به در. مرد به ملایمت نوازشش میکند، اما این نوازش برای او هنوز زیادی محکم است. زن دست او را پس میزند. « انگار داری گرد و غبار بال شاپرک را میگیری.»
مرد اخم میکند. رد رنجیدگی از چشمهایش پیداست. «این الان اسم مستعار بود؟»
«نه. این فقط –» آنها ربطی به هم ندارند. به یکدیگر تعلق ندارند. « – فقط هیچی.»
دوباره دنبال شورتش میگردد. به سختی با حمله غیر منتظرهی اشک که مثل خاطرهی چرکینی، مثل شاپرک ناتوانی که توی روغن دست و پا میزند، از دورنش بالا میآید، مقابله میکند. با خودش فکر میکند خیلی غمانگیز است که آنقدر به چیزی بچسبیم تا به درد نخور و از کار افتاده شود.
خیلی طول خواهد کشید تا دوباره قانونش را زیر پا بگذارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: وبسایت سی.بی.سی www.cbc.ca ، May 2017
ترجمه داستانِ مشق اعتماد را در سایت قلمرو بخوانید
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
ماندانا جعفریان؛ فارغالتحصیل دانشگاه تهران و رایرسون (تورونتو) در رشته مهندسی کامپیوتر، با گرایش شبکههای کامپیوتری است و در تورونتو – کانادا زندگی میکند. ماندانا عاشق نوشتن است و در وبسایت مانلی مینویسد. او حدود ۱۰ سال بلاگر و مترجم است. آثار ترجمهیی او در سایتهای مختلفی از جمله «قلمرو» و «شهرگان» منتشر میشود.