قبر حراجی
من معمولاً با فروشندگان دوره گرد زیاد مهربان نیستم. اما در را که باز کردم زن زیبا و جوانی را که لباس مختصری پوشیده بود و دستش را دراز کرد و گفت: “امیلی تایسون هستم.” با آغوش باز پذیرفتم و در حالیکه نیشم تا بنا گوشم باز شده بود، گفتم: “منم بلوچ هستم.” پرسید که آیا نیمساعت وقت دارم که راجع به مسئله مهمی با من صحبت کند.
میخواستم بگویم هفت هشت ده سالی از عمرم را که باقی مانده تقدیمش میکنم. اما جلوی خودم را گرفتم و در حالیکه کنار میرفتم با دست اشاره کردم که تشریف بیاورند داخل.
در همان دقایق اول بحثمان کشید به ایران. من همانطور که قهوه و شیرینی و تنقلات را روی میز میگذاشتم چشمم هم تصادفی به پاهای ایشان که روی هم انداخته بود میافتاد و نطقم باز میشد. طوری که یک نفس، خلاصۀ سی و پنج سال کشتار و خفقان و سانسور نظام را برای ایشان گفتم و رسیدم به جنبش سبز و اشاره کردم به رومیزی سبزم تا بداند من هم حامی جنبشم. خانم امیلی به دقت گوش میداد و با صداها و ریز و درشت کردن چشمان درشتش و حالاتی که به صورت زیبایش میداد، تعجب، انزجار و همراهی خودش را نشان میداد.
متأسفانه در یک غفلت، من خواستم نفسی بکشم که ایشان از فرصت استفاده کرده رشته کلام را از دست بنده ربودند. آه سردی کشید که نزدیک بود من آتش بگیرم. خیلی ناراحت شدم که ناراحتش کرده بودم ایشان گفت: “ببینید آقای بلوچ شما تا حالا دوتا سکته کردین و با این اخباری که تو کشورتون هست و با این علاقهای که شما به کشورتون دارید فکر نکنم بیست سالی بیشتر دووم بیارین. البته شما ماشاءالله خیلی قبراق و سرحال هستین و خیلی از سنتون جوونترید، ولی خوب ماها دیگه مثل جوونا، پنجاه سال وقت نداریم.”
نگاهی به او که بیست سالی از من جوانتر بود انداختم و از اینکه مرا جوان و قبراق میدید بیشتر از او خوشم آمد. خواستم به او بگویم: “کمی شکسته شدم اما جوونای امروزی رو میگذارم توی جیبم.” ولی او سریع نفسش را کشید و بدون فوت وقت شروع کرد چند منحنی را به من نشان دادن که نرخ صعودی قیمت قبرها را از سال هشتاد و پنج تا حالا نشان میداد. در آن سالها قبر در بهترین نقطه چیزی دور و بر هشتصد و پنجاه دلار بود. امیلی، با نوک خودکار، منحنی افزایش قیمت را به سمت بالا و به جایی بیرون از کاغذ توی هوا برد و گفت: “بیست سال دیگه که شما بخواهید بمیرید ببینید قیمتها کجاست!” و دستش را تا جایی که میتوانست بالا برد. در حالیکه او از مرگ و قبر من حرف میزد من مبهوت پوست صاف و بازوهای مرمرین و خوش تراشش بودم. انگار متوجه شد که من جاهایی را که باید نگاه کنم نگاه نمیکنم و جاهایی را که نباید نگاه کنم نگاه میکنم. فوری دستش را پایین آورد.
من به خودم آمدم. مو به تنم سیخ شد. با خودم گفتم: “این چه نوع حرف زدنه؟ من بمیرم یعنی چه؟” اما امیلی در جا گفت: “فرق نمیکنه. من هم اگر قبرم را نخریده بودم موقع مردن ورشکست میشدم.” خواستم بگویم: “خدانکند. دشمنت بمیرد.” اما متوجه شدم زبان انگلیسی گستردگی زبان ما را ندارد. و برای بیان محبت میلنگد. امیلی دولا شد که قهوهاش را بردارد. از چاک سینهاش چشمم به صحنهای افتاد که اگر مرده هم بودم زنده میشدم. اما او که متوجه زنده شدن ناگهانی من شده بود، پیراهنش را بالا کشید و کاتالوگ قبرستان نیووست مینستر را نشانم داد و گفت: “قبرهای ما در این قبرستان از ده هزار دلار شروع میشن.”
سوتی زدم و پرسیدم: “ده هزار دلار؟” سرش را چند بار تکان داد و در حالیکه دستش را جلوی سینهاش گرفته بود، دولا شد و فنجان قهوه را گذاشت و گفت: “بعله دوست من! خریدن قبر امروز نه تنها یک ضرورت بلکه یک سرمایه گذاری عاقلانه است.” او بلافاصله سه آلبومی را که داشت، نشانم داد. قبرستان نیووست. قبرستان کوکیتلام. قبرستان ریچموند. جاهای عالی قبرستان “سُلد اوت” شده بودند. جاهای متوسط تک و توکی که بودند قیمتشان از قیمت خود من هم بیشتر بود. جاهای بد قبرستان که به قول امیلی با اولین باران زمستانی تا بهار سال بعد زیر آب میرفت بالای شش هزار دلار بودند. خانم امیلی راهنمایی کرد که میشود آنها را قسطی هم خرید اما بستگی به مبلغی داشت که جلو پرداخت بکنم و اینکه بانک اعتبارم را تأیید کند. من که تا آن لحظه سعی داشتم برای تحت تأثیر قرار دادن امیلی نقش ایرانیهای پولدار را بازی کنم،مجبور شدم دستم را رو کنم. رک و پوست کنده به او گفتم آدم آس و پاسی هستم که در هفت بانک یک عباسی ندارم. او با کمال تعجب به من نگاه کرد و پرسید: “پس شما چطور میمیرید؟”
شانههایم را به علامت درماندگی بالا انداختم و بی جواب ماندم. متوجه شدم که من استطاعت مردن را ندارم. او از اینکه به کاهدان زده بود زیاد خوشحال نبود. آخرین آلبومش را درآورد و گفت:”اینا قبرهای حراجی ماست.” آب دهانم را قورت دادم و با شرمندگی در حالیکه عرق کرده بودم، پرسیدم: “ارزانترینش چنده؟” بعد به فکر خانم افتادم و پرسیدم: ” تو فور وان هم دارید”؟
چند بار صفحات را پس و پیش کرد و گفت: “اهان پیدا کردم. جایی خارج شهر. نزدیک مرز استان آلبرتا! اما مشرفه به کوه و دورنمای خیلی قشنگی داره.” مبلغش را پرسیدم. چهار هزار و پانصد و هشت دلار را که گفت، سرم را با تأسف تکان دادم. انگار میدانست بیهوده است. آلبومها را جمع کرد و در حالی که بلند میشد برود گفت: “باید جدیتر به واقعیت مرگ فکر کنید. مسئلۀ پر کردن دندان نیست که دکتری با معرفت آن را برایتان راه بیندازد.”
نگرانی از صورتش میبارید. برای آنکه جلوی ضایع شدن کامل خودم را گرفته باشم، گفتم: “من در ایران، قبر شخصی، در بهترین جا دارم.” گفت: “خدا کند تا آنموقع ملاها بروند و الا آن قبر هم به درد شما نمیخورد.”