قطار شرق هرگز به مقصد نرسید
رومینا نیکاندیش
اوایل صبح، نور خورشید از پشت تپه روی زمین افتاد و دهکده را غرق در نور کرد. بادی نمیوزید. فقط صدای گنجیشکها به گوش میرسید. دهکدهای بود با صد وبیست خانه. پاتوق اصلی مردها، میخانه ی “واژه ها” بود. عصرها نیکلای “موقرمز”، آشپز باشی “خپل”، گاوباز “بو گندو “، ژان ” بدهکار” و دیگران کنار هم می نشستند و به سلامتی واژه ها، شراب مینوشیدند. وقتی سارا، زن میان سال کریستف، برای جلب توجه شوهرش از رژ قرمزی که به لبانش می مالید و لباس تنگی که میپوشید، نتیجه ای ندید، صبح زود با دمپاییهای لنگه به لنگه، دوان دوان از خانه بیرون زد. مضطرب بود. رفت و در چوبی آب رنگی را کوبید. پیرمرد، که هنوز فرصت نکرده بود آبی به سروصورتش بزند، در را بازکرد. سارا که از بی تفاوتی همسرش رنج میبرد، با چهرهای عبوس و حال نزار، مشکلش را به پیرمرد گفت و از او چیزی خواست که فقط از دست پیرمرد بر میآمد. میخواست پیرمرد داستانی بنویسد که مردی عشق خود نسبت به زنش را مدام بازگو میکند و خوشبختی آنان بی وقفه ادامه مییابد. چون خوب میدانست که اهالی دهکده چقدر تحت تاثیر داستانهای پیرمرد هستند. شاید سارا شانس میآورد و کریستف چنان از داستان پیرمرد متاثر میشد که زندگی آنها به همان روزهای خوش اوایل ازدواجشان بر میگشت. پیرمرد از سارا خواست تا یکی دو روز صبر کند. پیش بینی کرد ته زندگی زن بر عکس ته خیار شیرین خواهد بود. سارا همین که پیش بینی پیرمرد را شنید، لبخندی گوشه لبش جا خشک کرد. خوشحال و هیجان زده دستان پیرمرد را به گرمی فشرد و به خانه بازگشت. تا کنون کسی به یاد نداشت پیش بینیهای پیرمرد اشتباه از آب دربیاید. پیرمرد در حالیکه فکش میلرزید و لباس کهنهاش زیر پاهای لاغرش گیر میکرد در خانه را بست.چند سال پیش رهگذری بود با توشهای پر از قصههای جذاب. اصلاً قصد نداشت در آن دهکده بماند. مهاجری بود با کوله باری سبک که در تمام سفرهاش با خود میبرد. تصمیم گرفته بود به سمت شرق حرکت کند. چیزی که هرگز در وجودش پایانی نداشت، نارضایتی از موقعیت کنونیاش بود. در دلش آرام و قرار نداشت. او به دنبال مکانی تازه و آدمهای جدید بود. زمان مهاجرت رسیده بود. آن سالها، یکی از ایستگاههای قطار شرق، در همین دهکده بود. پیرمرد پیاده شد تا جرعهای آب بنوشد که قطار حرکت کرد. همهی وسایل زندگیش را هم باخود برد. اما مهمترین ابزارش حافظهاش بود که پر از قصههای جذاب و آموزنده بود. پیرمرد یکی دو روز منتظر شد تا قطار بعدی بیاید اما خبر رسید که در شهر انقلاب شده و تا اطلاع ثانوی ارتباط مملکت با کشورهای شرقی قطع شده است. برای همین هیچ قطاری به سمت شرق حرکت نخواهد کرد. خیلی زود ایستگاه هم برچیده شد و دکهی چوبی نگهبان ایستگاه تبدیل به یک توالت صحرائی شد. پیرمرد ابتدا کمی گیج و منگ بود. اما پذیرش اهالی دهکده فوق العاده بود. انگار این دهکده تنها یک پیرمرد قصه گو کم داشت. وقتی فهمید هیچکدام از داستانهایش را مردم دهکده نشنیدهاند، ماندنی شد. این دهکده برای او بهترین نقطهی زمین بود. شاید هم شرقی ترین دهکدهای را که آدرسش را به او داده بودند، همین دهکده بود. داستانهاش خبر از آینده میداد. همه چیز را قبل از وقوع پیش بینی میکرد. البته خودش نه میتوانست بجنگد، نه مقابلش بایستد. واژهها بودن ارادهی او به ذهنش هجوم میآوردند. به اصرار روی نوک قلمش سٌر میخوردند و در نهایت وقتی روی کاغذ هویت مییافتند آرام میگرفتند. پیر مرد با تمام شدن هر جمله نفس راحتی میکشید. انگار لخته خونی را که راه ریه اش را بسته قی میکند. فردای آن روز وقتی مثل تمام عصرهای چند سال اخیر، صدای باز شدن درخانه اش به گوش رسید، اهالی از میخانه بیرون زدند. زنان و دختران سرشان را از پنجره بیرون آوررند. معلوم بود که بیشتر از همه سارا هیجان زده است. پیرمرد با صدایی بلند داستان آن روز را خواند. داستان عشق سوزان زنی به شوهرش. شوهر متوجه عشق عمیق زنش نیست. بعداز کلی اتفاقات و البته خیانتهای پی درپی شوهر، بالاخره متوجه میشود که در این دنیا تنها پناهگاه و جای امن، آغوش پرمهر همسرش است. داستان زیبا وگیرا بود. مدتی طول کشید تا اهالی از خلسهی داستان بیرون آیند. ابتدا کمی به هم نگاه کردند. پیرمرد منتظر واکنش آنها نماند. تجربهی این چند سال به او فهمانده بود، که اگر داستانی را با قلب وروحش بنویسد، حتما برقلب وروح خواننده خواهد نشست. برای همین به کار خود ایمان داشت. پچ پچ اهالی شروع شد. این اولین واکنش آنها دربرابر هر داستان تازه ای بود که از پیر مرد میشنیدند. همیشه هم با این سوال شروع میشد؛این داستان زندگی کدام یک از ماست؟و بالاخره واکنش نهائی آنها بسیار متفاوت بود. گاهی چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید که کل داستان را فراموش میکردند. گاهی تا هفتهها صحنههای جذاب داستان را در گوش هم زمزمه میکردند. اما موضوع اصلی پیدا کردن تشابه رفتارهای یکی از اهالی با شخصیت اصلی داستان بود. این بار واکنش بسیار متفاوتی از خود بروز دادند چون بعید میدانستند در روستاشان زن عاشقی همچون شخصیت داستانی پیرمرد پیدا شود. واقعیت این بود که زنان دهکده وقتی به سن ازدواج میرسیدند، یکی دو روز با یکی ازپسرهای جوان روستا میپلکیدند و بالاخره ازدواج میکردند. از روزی هم که به خانه شوهر میرفتند، بچه زائیدن، رفت وروب کردن، غذا پختن و البته شوهرداری کار هر روزشان بود فقط همین! شوهرشان اگر صد سال هم به آنها سر نمیزد، برایشان مسئلهای نبود. آن قدر کار روی سرشان ریخته بود که فرصت فکرکردن به عشق وعشقبازی نداشتند. البته سارا فرق میکرد. در چهرهی سارا لبخند عمیقی نقش بسته بود. او دلش میخواست همه بدانند که پیرمرد داستان زندگی اورا نوشته. ازاینکه اولین عاشق روستا لقب گرفته باشد. نه تنها خجالت نمیکشید، بلکه خوشی ملسی زیرپوستش دویده بود. بالاخره یک روز باید زنان روستا میدانستند که شوهرانشان هم دربرابر این همه وفاداری آنها کمی باید قدرشناس باشند. با آن همه ناز و عشوه ای که سارا میآمد، برای اهالی مشکل نبود پی به جواب سوالشان ببرند. شاید این بهترین پاسخی نبود که سارا باید در برابر تحسین اهالی میداد، اما درآن روز چنان دستپاچه شده بود که نمیتوانست رفتارش را کنترل کند. از وقتی پیرمرد مهاجر در آنجا ساکن شده بود، سارا دوست داشت یکی از شخصیتهای داستانی او شود. اما این اتفاق نیفتاده بود. حتی چند ماه پیش پیرمرد، دربارهی ژوزف، پسر چلاق ژان داستانی تعریف کرده بود. اما سارا بی نصیب مانده بود. آیا زندگیش چنان بی معنی بود که حساسیت فوق العادهی پیر مرد را هم تحریک نکرده بود؟ بله… کریستف با یک جسد زنده فرقی نداشت. بیدار میشد، میخورد، کار میکرد وباز میخوابید. قبول که زندگی او به هیچ عنوان نمیتوانست کنجکاوی کسی را تحریک کند. حتی خیانتهاش را هم، چنان خونسرد و بی سروصدا انجام میداد، که سارا انگیزهی اعتراض پیدا نمیکرد. با زن نیکلای میخوابید و سر شام چنان بی تفاوت، مثل گاو با چشمانی نیمه باز و بیحال به سارا خیره میشد وغذایش را نشخوار میکرد، که هر بیننده ای فکر میکرد با مظلوم ترین مرد روی زمین طرف است.به هرحال امروز روز سارا بود. او بالاخره ماندگار شده بود. داستانش بعد از این زبان به زبان گفته خواهد شد.-سارا رو میشناسی؟…-کدوم سارا؟…-همونی که اونقدر پای شوهر خائنش نشست تا متوجه عشقش شد…-آره… عجب زنی بود…سارا تمام ناکامیهای گذشته را فراموش کرده و حالا به دم در منزل پیرمرد رسید ه بود. در زد. یک سبد کاغذ سفید به پیرمرد داد. دستش را بوسید و رفت. این رسم نانوشته ای بود که هر کس در موردش قصهای نوشته میشد، باید سبدی پر از کاغذ سفید به پیر مرد میداد. طبیعی بود. اگر این اتفاق نمیافتاد پیرمرد دیگر کاغذی نداشت تا داستان تازهای بنویسد و اهالی اصلا دوست نداشتند داستانهای دهکده اشان تمام شود. البته در ابتدا هیچکدام از اهالی درقصههای پیرمرد حضور نداشتند. او تمام داستانهائی را که در ذهنش آورده بود، برای اهالی مینوشت و میخواند. بعد شروع به جمع کردن داستانهائی کرد که در کوچه های باریک و گلی دهکده ریخته بودند ولی خب… کسی آنها را نمیدید. برخی ازآنها بسیار قدیمی بودند و وقتی اهالی دوباره آنها را میشنیدند، خوشی عجیبی زیر پوستشان میدوید. انگار که در زمانی بسیار دور، یکبار هم آن را شنیده بودند. آنها به فکر فرو میرفتند و طبق عادت، ابتدا صدای همهمه اش و بعد صدای تشویق بی امانشان شنیده میشد. آشپزباشی در حالیکه بدن چاق و گوشتی اش را از پنجرهی میخانه بیرون میداد، هیجانش را با به هم زدن چاقوها بروز میداد و در حالی که قهقهه میزد نیم ساعت تمام بدنش را پیچ وتاب میداد. پیرمرد نه خوشحال میشد و نه غمگین. فکر میکرد کار خاصی انجام نداده. البته همیشه از این که چرا کسی غیر از او نمیتواند داستانهای ریخته شده در کوچه را پیدا کند، تعجب میکرد اما آنچه برایش اهمیت داشت جان دوباره دادن به این قصهها بود. همیشه لبخند ملیحی روی لبش بود. یک سال تمام به بازگوئی افسانههای نیاکان فراموش شدهی دهکده گذشت. ولی وقتی دیگر قصه ای در کوچهها نماند، پیرمرد ناگهان متوجه قصه ای شد که بر پشت هر یک از اهالی چسبیده بود. از اینکه به صورت تصادفی مقصد هجرتش به آن دهکده تغییر یافته بود، خوشحال بود. چرا که واژهها از سرش فوران میکردند. معلوم بود که این قصهها را هم غیر از پیر مرد کسی نمیدید. اوشروع به کندن این داستانها از پشت اهالی کرد. آنها را به منزلش میبرد و میخواند. سپس دور میریخت و آن خلسهی ناگهانی به او دست میداد و واژهها از درونش میجوشیدند. قصه که تمام میشد، کپی بسیار بهتری از همان قصههایی بود که بر پشت اهالی چسبیده بود. دو سال را به همین شیوه ادامه داد. اهالی با شنیدن داستانهای تازهی پیر مرد، که بسیار ملموستر از افسانههای نیاکانشان بودند، بیشتر هیجان زده میشدند. بخصوص وقتی که به صورت ناخود آگاه کشف میکردند قصه در مورد کدامشان است. به مواقع، محبوبیت روز افزون پیرمرد، دوسال بعد بود که مختل شد. وقتی آشپز باشی داستان مسمومیتش را شنید، رنگش مثل گچ سفید شد و صدایش در نیامد. پا به مغازه اش نگذاشت. از ترس مسمومیت غذا نخورد و زیر پتویی که چربیهای تنش را به زحمت میپوشاند، پنهان شد. هرشب پاهاش را توی آب خنک فرو میکرد. جلوی چشمهاش یک لایه سرخ میدید و اضطراب از لایه خطوط پوست بورش پیدا بود. حق هم داشت. همهی اتفاقاتی که در داستانهای پیرمرد نوشته میشد، دیر یا زود به وقوع میپیوست. پیرمرد نمیتوانست به آنها توضیح دهد که این اتفاقات در قصههائی که بر پشتشان چسبیده نوشته شده. باورش برای خودش سخت بود. چه برسد به اهالی! دلش نمیخواست فکر کنند او مشاعرش را از دست داده و وقتش رسیده یک گور خوشگلی برایش بکنند. چند ماه بعد بود که پیرمرد خبر مرگ گاوباز، قبل از نبرد سالانه اش با گاو وحشی را داد. گرچه گاوباز به تجربههاش ایمان داشت. درحالیکه تکیه داده بود به درخت و داستان مرگ خود را میشنید، کمی جابه جا شد. اما سر تکان داد و با پوزخندی پیش بینی پیرمرد را به سخره گرفت. خیلی دلش میخواست برخلاف قصهی پیرمرد، سالم و پیروز از میدان بیرون بیاید تا برای همیشه به ایمان اهالی به قصههای پیرمرد خط بطلان بکشد. ولی بیچاره پنج دقیقه بیشتر دوام نیاورد. شاخ گاو، رودههاش را بیرون ریخته بود. پیرمرد عصر آن روز که برای آب دادن به درخت دم در خانه اش بیرون زد، متوجه نگاه عجیب اهالی شد. پسر بچهی کوتاه قدی از میان جمع سر بیرون آورد.- ” پاپا میگه گاوباز و تو کشتی. آره؟ “و بعد مشغول لیسیدن انگشتش شد. پیرمرد نگاهی به آنها کرد. اهالی ایستاده بودند و نگاهش میکردند. سرپایین انداخت. به خانه اش رفت و در را به روی همه بست. طرز نگاه اهالی یقه اش را گرفته بود و شده بود کابوس خوابهاش. شاید هرگز فکر نمیکرد با چنین برخوردی روبه رو شود. چرا که هجرت برایش تنها یک معنا داشت و آن نوشتن داستانهای حقیقی اهالی بود. گاوباز در دهکده بسیار محبوب بود و اهالی تصمیم گرفته بودند مجسمهی او را در میدان دهکده نصب کنند تا نام و یادش برای همیشه درذهن همه بماند. آیا واقعا اگر در داستان او گاوباز زنده میماند، در واقعیت هم او نمیمرد؟ شاخ گاو به جای دریدن شکمش، به جلیقه طلائی او سائیده میشد و بی خطر میگذشت؟ آیا سرنوشت یک ماتادور، به پایان قصهی اوبند بود؟ یعنی قصهی سرنوشت همه قبل از وقوع بر پشتشان نوشته وخوانده میشود؟ اینها سوالاتی بود که ذهن فرسوده و زنگ زدهی اهالی را به خود مشغول کرده بود. آنها زیاد از فکر کردن خوششان نمیآمد. پیرمرد تصمیم گرفت دیگر داستانی تعریف نکند. اما یک هفته بیشتر دوام نیاورد. داستان گفتن، مثل نفس کشیدن گریز ناپذیر بود. با این که در این یک هفته کسی را ندیده و از پشت کسی داستانی نکنده بود، احساس میکرد داستانی در گلویش گیر کرده و باید آن را بیرون بریزد وگرنه خفه خواهد شد. قلم را برداشت و مثل تشنهای که یکهو در وسط کویر به برکه آب خنکی رسیده، با ولع شروع به نوشتن کرد. این بار داستان عشق پسری را نوشت که معشوقهی زیبایی دارد. لاغر اندام، مو طلایی و کم حرف. پسرک بیقرار شده. مدام دنبال بهانه ای است تا در خانه دخترک را بکوبد. مقابلش بایستد و به آن چشمانی که – به تعبیر پیرمرد – به عمق اقیانوس است خیره شود. شب و روز را جلوی پنجره طی میکند تا اگر دخترک قصد بیرون آمدن داشته باشد، چند لحظه خیره نگاهش کند. به رقص پریگونِ دستان لاغر و درازش، وقتی قفل پنجره را باز میکند.. به موجهای موی نرمش، وقتی که به سمت پسر بر میگردد و باد زیر آن لانه میکند.. به گودی دو طرف زیر گردنش، وقتی زیر نور شمع به سیاهی میزنند… پنجره اما باز نمیشود و رویاها به جان پسرک میافتند… پسر دیوانهوار در شهر میچرخد و نام دختر را فریاد میزند. اهالی او را مجنون مینامند تا اینکه یکروز پسرک را در اتاقش نمییابند. چند روز بعد، چوپانی لباسهای خونین پسر را پیدا کرده و به دهکده میآورد. داستان در نهایت غم و ناامیدی به پایان میرسد.پیرمرد از لحظهای که قلمش را به کاغذ تکیه داده و داستان جیمی را نوشته بود، میدانست باید در انتظار عکسالعمل اهالی بنشیند. به همین دلیل معطل نکرد. قلم و کاغذ را برداشت و کنار درخت دم در خانهاش ایستاد. به اطراف نگاهی انداخت. دهکده در سکوتی مرگبار غلتیده بود. کاغذهای سفید را با نخی از شاخههای درخت آویزان کرد. نشست و قلمش را در خاک نمدار درخت چال کرد و مثل دانهای آبش داد. میدانست کمی بعد اهالی یکی یکی از خانه بیرون خواهند زد. پچپچکنان به هم خواهند پیوست و دستهی عظیم اشان به طرف خانهاش هجوم خواهند برد.بلند شد. بیآنکه لباس یا وسایلی باخود بردارد، در همان راهی که برای رسیدن به دهکده پیموده بود، قدم برداشت و از آنجا دور شد. در راه چشمهاش را بست و انگشتهاش درست مثل موقعیکه داستان مینوشت، در هوا رقصید. در افکارش اهالی یکی یکی از خانه بیرون میزدند و در گوش هم پچپچ میکردند…در دهکده دستههای کوچک به هم پیوست و به دستهای بزرگ تبدیل شد. آنها به طرف در خانهی پیرمرد رفتند. با اینحال سارا باحالی نزار مقابل خانهی خود ایستاده بود. هرگز نمیخواست کسی را از آن دهکده براند که روی دیگری از زندگی را به همهشان نمایان کرده بود. همینکه کاغذهای به بار نشسته بر درخت را دید، به طرف آن دوید. یکی را کند و به نوشتهی رویش خیره شد: امیدوارم به پاکی هوای دیارتان کمکی کند..پایان
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید