Advertisement

Select Page

«لبخندِ گاهگاهت، صبحِ ستاره باران!»

«لبخندِ گاهگاهت، صبحِ ستاره باران!»

 

مصطفی عابدینی فرد[۱]

 

پذیرش مرگِ عزیزان دشوار است و کنارآمدن با مرگِ عزیزی جوان بس دشوارتر. خبر تلخ و حیرت انگیز درگذشت علیرضا احمدیان را همچون بسیاری از دوستان از امیر باجه کیان شنیدم. هم او، اندی پیشتر بیماری ناگهانی علیرضا را به دوستانش اطلاع داده و گفته بود وضعیتش شوربختانه چندان مساعد نیست و پیشنهاد کرده بود برای ارتقای روحیه ی علیرضا هریک پیام صوتیِ کوتاهی تهیه کنیم و بفرستیم تا به دستش برساند. پیشنهادی فکورانه بود و کمترین کاری که می توانستیم برایش از راه دور بکنیم. دریغ و صد دریغ، امّا، که بخت با ما یار نبود …

آشنایی من از نزدیک با علیرضا به کمتر از یک سال پیش بر می گردد، زمانی که هر دوی ما در سپتامبر ۲۰۱۸ در کارزار «فارسی در بی سی» – که به همّت امیر باجه کیان گرامی برگزار شد – در ونکوور شرکت کرده بودیم. بعد از اتمام گردهمایی، عزیزی دیگر – که همان جا برای اولین بار ملاقاتشان کردم ولی اکنون نامشان را به خاطر ندارم و از قضا بعد از آن بدبختانه دیگر ندیدم شان – من و علیرضا را با هم آشنا کرد. من به دعوت صمیمانه ی برگزارکنندگان کارزار و به همراه رییس دپارتمان آسیاپژوهی دانشگاه بریتیش کلمبیا، دکتر راس کینگ، در این کارزار شرکت کرده بودم. هم او پیشتر فهرستی از اسامی پایه گذاران گروه مطالعات زبان و ادبیات فارسی دانشگاه را برای من فرستاده بود، که اتفاقاَ نام علیرضا هم در آن بود، اما آن شب من این نکته را به خاطر نداشتم. شخصیت بی شیله پیله و صمیمی علیرضا، اشتیاق سرشار و صادقانه ی او برای پل زدن به دنیای دیگران و نیز تواناییِ مثال زدنی اش در پیشبُرد گفت و گویی صمیمانه و در عین حال ژرف با طرف مقابل – ولو کسی که تا دقایقی پیش او را نمی شناخت – در همان برخورد کوتاه برایم آشکار شد.

بعدها، در حاشیه ی سخنرانی های ایران شناسی که در دانشگاه یو بی سی برگزار  کردیم، علیرضا را بیشتر دیدم و شناختم. پیش از اغلب این سخنرانی ها به من تلفن می کرد و می گفت اگر به کمکی احتیاج داریم، می تواند زودتر خودش را برساند. و اگر خانه بودم، پیشنهاد می داد بیاید تا با هم برویم، که در واقع یعنی با اتوموبیلش مرا به دانشگاه برساند. این نشان از لطف و بزرگ منشیِ او داشت. من محض احتیاط محل سکونتم را نه چندان دور از دانشگاه انتخاب کرده بودم تا در صورت لزوم بتوانم در طول روز بیش از یک مرتبه هم به دانشگاه رفت و آمد کنم. امّا او می دانست من در ونکوور به دور از خانواده ام زندگی می کنم و می خواست احساس تنهایی و غربت نکنم. وقتی می گفتم راضی به زحمت نیستم، جواب می داد: سر مسیرم است؛ ضمناً، من هم تنها هستم و در طول راه به هم صحبت احتیاج دارم.

صحبت هایمان – که بعدها به خوش و بش های سرپاییِ قبل و  بعد از سخنرانی ها و دور هم نشستن های گاهگاهِ بعد از این رویدادها در کافه ها و نوشگاه های  دانشگاه، به همراه دانشجویان علاقه مند نیز کشیده شد – گاه مضمونی خاص داشت و گاه از هردری سخنی. از تجربیات دانشجویی مان گرفته تا تجارب حرفه ای، و از امور سیاسی و اجتماعی و اخبار روز گرفته تا اندرزهای ارزشمندی که علیرضا به درخواست من و در عین فروتنی درباره ی ونکوور و زندگی در آن به منِ تازه وارد انتقال می داد. فارغ از موضوع صحبتمان، اما، توانایی فوق العاده ی علیرضا در صبورانه گوش کردن، اجتناب از پیشداوری و سعه ی صدرش در مواجهه با نظام های فکریِ متفاوت، هر گفت و شنیدی با او را نه فقط به امری لذت بخش و  به یادماندنی که به واقعه ای تأمّل برانگیز بدل می کرد.

یقین دارم دیگر دوستانش هم با من هم نظرند که بعید و چه بسا ناممکن بود بتوان علیرضا را مکدّر و مأیوس یافت. در هر برخوردی، لبخند فراگیر و پذیرای او پیش از خودش به استقبال تو می آمد. همچون هر انسان دیگری، بی شک علیرضا هم برای مغموم بودن دلیل و بهانه کم نداشت. اما حتی وقتی با آمیزه ای از عشق و دردمندی در باب بیماریِ نگران کننده ی عزیزی از نزدیکانش درد دل می کرد، باز هم به زحمت می توانستی از خلال روایتش، نشانی از ناامیدی بیابی. این اجتناب از نومیدی و فسردگی را می شد از توجّه جدّی او به مسائل پیرامونش و تلاش خستگی ناپذیرش برای بهتر کردن دنیایی که در آن می زیست – ولو به قدر توانش – هم دریافت. علیرضا در پیگیری این علایق و توجهات به نحوی شگفت آور، چه در مطالعه و تحقیق و چه در عمل، مصرّ بود.

حدود سه ماه پیش، در اواخر نیمسال تحصیلی دوم در سال ۲۰۱۸-۲۰۱۹، دانشجویی در مقطع دکتری که برای تکمیل پژوهشی روانشناختی از ایران به کانادا آمده و در دانشگاه یو بی سی در سِمَت پژوهشگر مهمان مشغول به فعالیت شده بود با من ملاقات کرد و در خلال صحبت هایمان، از من برای ایجاد ارتباط با ایرانیانی کانادایی که واجد شرایطی خاص برای تحقیق ایشان باشند، کمک خواست. من، به لطف همکاری نزدیکم با انجمن دانشجویان ایرانی یو بی سی (UBCPC) و شبکه ی دانشجویان ایرانی فارغ التحصیل یو بی سی (Iranian UBC Alumni) و همچنین تدریس چندین درس در این دانشگاه در سال گذشته – که در آنها، بسیاری از دانشجویانم پیشینه ای ایرانی داشتند – خوشبختانه با ایرانیان فراوانی در ونکوور آشنا شده و یا ارتباط داشتم. اما متأسفانه افرادی با شرایط تعریف شده‌ی این دانشجوی گرامی را نمی شناختم. علیرضا نخستین کسی بود که برای کمک بیشتر بی درنگ به خاطرم آمد. او به درخواست من با این دانشجو صمیمانه ملاقات و مشکل او را حل کرد. بعدتر که از علیرضا تشکر کردم، فروتنانه گفت کاری نکرده است. اما عمقِ دستگیری و حمایت علیرضا از این دانشجو را فقط بعدها و از طریق ایمیل سراسر سپاس و محبت آمیزی که آن دانشجو برایم فرستاد، توانستم بفهمم.

نیز، همین اواخر در ونکوور، علیرضا مرا از کنفرانسی مهم درباره ی افغانستان در دانشگاه بریتیش کلمبیا مطلع کرد. کنفرانس در یکی از روزهای آخرهفته ای خوش در اواخر آوریل ونکوور رخ می داد و می شد تصور کرد که عمده ی شرکت کنندگان در آن، می بایست یا به موضوع همایش علاقه ای جدی می داشتند یا همّتی والا، تا بتوانند در اوایل بعدازظهر آن روز تعطیل خودشان را از اقصا نقاط ونکوور به آن سرِ شهر در دانشگاه برسانند. اندکی بعد از شروع همایش که به محل رسیدم، سالن را کمابیش پُر و علیرضا را در انتهای جمع نشسته دیدم. مرا ندید. اما وقتی در جست و جوی صندلیِ خالی، بالأخره در ردیفی جلوتر از او جایی پیدا کردم و نشستم، صدای پیامک تلفن همراهم مرا به صرافت انداخت که می بایست صامتش می کردم. قبل از این کار، پیام را باز کردم. او بود: «ارادت. من پشت سر شما هستم. سمت چپ.» برگشتم. لبخندی زدیم و سری به نشانه ی سلام و علیک جنباندیم. تایپ کردم: «مخلصم علیرضا جان 🙏🙏» و موبایل را ساکت کردم. در جلسه ی پرسش و پاسخ همان روز، اولین و  یکی از عمیق ترین سؤال ها را از سخنرانان، علیرضا کرد. بعد از کنفرانس، نیم ساعتی با دیگران خوش و بش کردیم و از قضا چون اتوموبیل یکی از دوستان دیگرم در اختیار من بود و علیرضا آن روز ماشین به همراه نداشت، فرصتی پیش آمد تا خواهش کنم اجازه بدهد تا جایی برسانمش. این آخرین دیدار ما بود. اما لطف او بعد از آن هم مستدام ماند …

من از ابتدای سال تحصیلی پیش برای انجام وظیفه ای خاص در ونکوور حاضر شدم، یعنی تلاش برای راه اندازی رسمی گروه زبان و ادبیات فارسی در دپارتمان آسیاپژوهی، وظیفه ای که در غیاب خانواده ام در ونکوور، ناگزیر در تعریف و توجیه من از حضورم در این شهر پررنگ تر می شد. در خلال ناهار دونفره ای که به دعوت علیرضای عزیز چند روز قبل از کنفرانس بالا انجام شد، یادی از دست اندرکاران این طرح شد، طرحی که از سالیان پیش در دانشگاه بریتیش کلمبیا رقم خورده و تحقّقِ آن در گروِ همّت ایرانیان ساکن ونکوور و البته آرزوی بسیاری کسان بوده و هست. در این میان، دغدغه ی علیرضا و دو دوست و همکار خستگی ناپذیر دیگرش – نگار جلالی و بهادر موسوی عزیز – به ویژه شایان ذکر است. طی سال گذشته، با یاری این سه دوست و دیگر عزیزان دلسوز جامعه ی ایرانی حاضر در ونکوور، از جمله بسیاری از دانشجویان علاقه مند به پیشبرد اهداف مرتبط با زبان و ادب فارسی، دستاوردهای قابل توجّهی رخ داده است، دستاوردهایی که از جمله بر تلاش درخور ستایش و بنیادین همکار گرامی ام خانم دکتر نسرین عسکری استوار است. اما تا آنجا که به سهم اندک من تاکنون مربوط است، اغراق نیست اگر بگویم حضور و مصاحبت و دلگرمی های علیرضا در حصول نتایج سال گذشته تأثیری بسزا داشته است.

داغ از دست دادن علیرضا نزد دوستان و خانواده ی گرامی اش تازه است. این روزها، گاه از پس پشتِ پرده ی بی امانِ اشک، می کوشم با یادآوری و پاسداشت خاطرات گرانمایه ام از او و با تکیه بر شعر و موسیقی این داغ را تا اندازه ای التیام دهم. در میان اشعاری که به یاد این عزیز سفرکرده بازمی خوانم، شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی را به ویژه زبان حالِ دوری اش می بینم و به یادش زمزمه می کنم:

 

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازآ  که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

گفتی به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه ی محبّت بعد از من و تو مانَد

تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[۱]  استادیار فرهنگ و ادبیات فارسی، دپارتمان آسیاپژوهی، دانشگاه بریتیش کلمبیا

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights