«نمای باز حادثه»
من هم مثل شما از اینوآن خبرهایی شنیدهام. از کجا شروع کنم؟ مگر شرح حادثه و کشوقوسدادنش فایدهای هم دارد؟ همه چیز از زن شروع میشود. پای زن – زن آرایشگر – را به میان میکشم. شما میگویید دستفروش بود اما من از حشر و نشرش با مهتاب میگویم. آرایشگر سیار بود، قبول دارم. وسایل آرایش هم میفروخت، ندیده قضاوت نمیکنم. مهتاب یکی از شخصیتهای این داستان – برعکس اسمش – چرکتاب است. صورتش پر از ککومک و موهای زائد، سه روز یک بار باید پشت لب و روی چانهاش را بند بیندازد اما به یک روز در هفته بسنده میکند. زن آرایشگر – تو حالا بگو اسمش اقدس است – شنبهها ده صبح برای اصلاح صورت مهتاب به خانهاش میرود.
– کسی خونه نیس؟
– اگه خونه بود خبرت میکردم
– خو آدمه… شاید شوهرت یهویی مرخصی گرفته باشو
– آب چایی چیزی میخوری برات بیارم؟
– نه هیچی صبحونه خوردُم میگُم ها یه خط چشوی آلمانی…
– خط چشم آلمانیت رو بذار واسه مشتریهات. روز اول هم توو مترو بهت گفتم من به وسایل آرایش نیاز ندارم. نگفتم؟
– ها گفتی که برادرشوهرت تو کار لوازم آرایشو
مهتاب در آیینه غرق صورت و اندام اقدس میشود. غبطه میخورد. آیینه را لمس میکند. به پوست سفید و شفاف اقدس دست میکشد. در دل به زمین و زمان لعنت میفرستد. خون خونش را میخورَد.
چه میشد اگر میتوانستم لحظهای این پوست را روی صورت مهتاب بگذارم؟ فکر بدی نیست! امتحان میکنم: پوست صورت اقدس را روی صورت مهتاب میکشم. اقدس در آیینه محو میشود. انگار که سالها مُرده است. مهتاب جیغ میکشد. غش میکند. پوست را به صورت اقدس برمیگردانم. اقدس تکان میخورَد. به موهایش دست میکشد. موهایش را تاب میدهد و دیوانهوار به مهتاب نگاه میکند.
– بسمالله! یهویی انگار سنکوپ کردُم
– ما از این شانسها نداریم
– چی میگی بندهی خدا اگه مو نباشُم موهای چونهت و موهای کونت یکی میشو
– چه بیادب! برو گورتو گم کن! دیگه نمیخوام قیافهتو ببینم
– هی بابا عصبانی نشو حالا ما یه چی گفتُم شوخی کردُم بشین خوشگلت کنم شب یلدا واسه آقافرشید دلبری کن
– عوضی! اَه! لعنت بر شیطون!
– به دل نگیر عزیزُم مو داغدارُم میگُم میخندُم تا بدبختیمو فراموش کنًم شوهرمو نفله کردن
– تو که هفتهی پیش از پدر بچههات میگفتی!
خو گفته باشُم دلیل نداره که زنده باشو بعدشُم توو همون مترو گفتُم برا خاطر دو تا بچهی یتیمُم خودمو به اُو و آتیش میزنُم
– حالا چیش شد؟
– مأمورا کشتنش
– چرا؟
– شرکتشون تعطیل شدو دولت سه ماه حقوق آخرو بهشون ندادو با کارگرای دیگه اعتصاب کردنو داد و هوار راه انداختن مأمورا ریختن رو سرشون یه عده رو کشتنو یکیشُم شوهر مو
بند در دست اقدس پیچوتاب میخورَد. وا میرود. بند پاره میشود. اقدس نفس عمیقی میکشد و کار را از سر میگیرد
چند ماه از آن روز میگذرد. از برش زمان تعجب نکنید. میخواهم چندوچون حادثه را بنویسم. فرشید – همسر مهتاب – ساعت یازده روز شنبه برای انجام دادن کارهای بانکی مرخصی ساعتی گرفته است، کارمند بانک از او شناسنامه میخواهد. فرشید کارت ملیاش را تحویل میدهد. کارمند میگوید: «کافی نیست حتمان باید شناسنامه رو با کارت و مدارک پُرشده تطبیق بدهم» فرشید فرومیریزد. دلش میخواهد او را به فحش ببندد، اما با متانت خاصی خشمش را پنهان میکند. حوصلهی التماس و خواهش ندارد. سوار پرایدش میشود. بیست دقیقهی بعد به خانه میرسد. سراسیمه در خانه را باز میکند. در همان لحظهای که اقدس از سالن بیرون میآید و وارد حیاط میشود فرشید یکه میخورَد: «این غریبهی زیبارو دیگه کیه؟»
فرشید: نامی که یک لحظه در ذهنوزبان اقدس مینشیند. نام او را بارها از زبان مهتاب شنیده. او را بارها در عکسِ قابشده بر دیوار اتاق مهتاب دیده، حسرتش را خورده و در دل گفته: «خدا بده شانسو! چه شازادهای نصیب زنیکهی زشتو شدو»
فرشید پا سست میکند. سرگردان میمانَد: در خانه را ببندد یا نه؟ اگر در را ببندد یعنی آنکه خانم تشریف داشته باشید و اگر باز بگذارد یعنی آنکه زودتر تشریف ببرید. در جان اقدس خلجانی به پا میشود. لبخند میزند. شالش را مرتب میکند. موهای روی پیشانیاش را کنار میزند. انگار برای طنازی ساعتها وقت دارد. نرمنرمک با کرشمه پیش میرود.
این نما را متوقف میکنم. از چند زاویه میتوان به آن پرداخت:
یک: وضعیت فرشید
دو: موقعیت اقدس
سه: موقعیت مهتاب
گزینهی سوم را انتخاب میکنم:
موقعیت مهتاب:
زن روبهروی آیینه ایستاده جوشهایش را میشمارد: یک، دو، سه، چهار، پنج جوش چرکین. روی پلک پفافتادهاش دست میکشد. مشتهای پر از آب را روی آیینه میپاشد: «لعنتی! دیگه نمیخوام ببینمش شاید هنوز گورشو گم نکرده اگه هم رفته زنگ میزنم و میگم اقدس دیگه نیا» حوله را برمیدارد. صورتش را خشک میکند. به طرف سالن خیز برمیدارد.
حوله را روی کاناپه میاندازد. پنجرهی رو به حیاط را باز میکند. ابتدا چهرهی خندان فرشید را میبیند. جا میخورَد. این عجیبترین صحنهایست که تاکنون دیده. فرشید در این ساعت اینجا چهکار میکند؟ فرشید میخندد! میخندد! کسی روبهروی او ایستاده، اما چه کسی؟
مهتاب نیمتنهاش را روی کنارهی پنجره میاندازد تا طرف مقابل را ببیند. پیچوتاب اندام اقدس گیجش میکند. ابروها و گونههای چپش میپرد. تیکهای عصبیش عود میکند مستأصل میماند که چهکار کند!
گزینهی دوم:
موقعیت اقدس:
چمنزاری سرسبز و یکدست، نارونی تناور، رایحهی چمنهای تازهچیدهشده، گاوی نشخوارکنان که به چشم نرینگی برهآهوییست، برهآهویی که طنازیاش را کش میدهد، انگار نمیخواهد این لحظه و این روز به پایان برسد. فکر میکند: «دلُم این روزو از خدا میخواس قرارو باش میذارمو»
گزینهی اول:
وضعیت فرشید:
راهبی رهسپار بلندیهای هیمالیاست، مجذوب پیچوخم کوهستان، سر از کجا درمیآوَرَد؟ پلکهایش را که میبندد و باز میکند سرزمینی پوشیده از برف، یخزده، قطب شمال را میبیند. پنجره که باز میشود و مهتاب را که میبیند از بلندیها سقوط میکند و خنده روی لبانش میماسد.
گفتهها و شنیدههای شما را انکار نمیکنم. بله فرشید و اقدس قرارهایی میگذارند. بارها و بارها همدیگر را در خانهای دور از شهر میبینند. تعقیب و گریزهایی رخ میدهد. شکایت، دادگاه، طلاق، خودکشی و بعد هم جنایتی فجیع… همه را یکبهیک میدانم. خبرها را از اینوآن شنیدهام. اما این نما را نمیبندم. بگذار اقدس همچنان طنازی کند، مهتاب سرگردان پهنهی آسمان خودش باشد و فرشید سنگسار دست زنها.
#آفاق_شوهانی