تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

همراه با پانزده سالگی‌ام (۲)

همراه با پانزده سالگی‌ام (۲)

دومین بازدید: در شبستان

از مجموعه: همراه با پانزده سالگی‌ام

 

با کنجکاوی به شبستان رفتم. هما نجا که آزمایشگاه پدر بزرگم با لوله های آزمایشگاهی کوتاه و بلند توی تاقچه هایش چیده شده بود. و چند دستگاه اندازه گیری و یک میکروسکوپ قدیمی. هما نجا که یک بشقاب تزیینی چینی با نقش یک مرغزار سر سبز که در پانزده سالگی ام جایزه گرفته بودم، توی صندوق سنگین چوبی، در ایوان روبروی آزمایشگاه، نگهداری شده بود. به هیچ روی بیادم نمی آمد که برای چه آن جایزه را دریافت کرده بودم. برای نقاشی؟ خوشنویسی؟ دکلمه؟ بازیگری؟

مهم نیست. بیادم نمی آید. اما به شبستان رفته بودم که پانزده سالگی ام را ببینم. برای گردشی در بو. در نگاه. در زبان. در اشیاء.

شبستان بزرگ و خاک آلود بود. اندکی متفاوت با آنچه که از چهل و پنج سال پیش در خاطرم مانده بود. انباشتی از پیاز و سیب زمینی کنار یک سبد از خرما، دله ای از روغن حیوانی و شیره کنجد، پهن بود. عنکبوت ها در تاریکی سقف ایوان های هلالی با نقش و نگار های آجری، عشقبازی می کردند و آواز می خواندند و می رقصیدند و تار می تنیدند.

پانزده سالگی ام ایستاده بود رو به دریچه روشن ته شبستان، خیره به نور که از اتاق سوم طبقه بالا می تابید به درون. در سایه روشن، پانزده سالگی ام گویی ژاندارک شده بود در فیلم روبر برسون. شاید به دنبال دریچه ای بود برای رهایی آدم ها. شاید به تبعیدی ها و زندانی ها فکر می کرد که چطور آزادشان کند. شاید هم در حسی متضاد به لغزیدن ماری فکر می کرد که از سوراخی پیچ در پیچ به بالا می خزید و به پایین.

زیر پایم سوسکی سیاه با پشته ای سر سخت به آرامی در گذر بود.

صدایش زدم: مریم!

اندکی گذشت تا پانزده سالگی ام رویش را به طرف من برگرداند. مرا که دید ناگهان یکه خورد. باورش نمی شد که اینگونه مصرانه به دیدنش رفته باشم. یک تپ در دستش بود. سبدی بافته شده از چوب های نازک قهوه ای رنگ.

گفت: آمده بودم کمی پیاز و سیب زمینی بردارم.

با اعتماد به نفس به من نگاه کرد. شاید اعتماد به نفسش از این بود که من به خانه او رفته بودم. و او حالا حکم مهماندار را داشت. سایه درازم روی آجر فرش خاکی میانسرا دراز کشیده شده بود. شاید به خاطر اینکه من پشت به نور تندی بودم که از بالای پله های شبستان به درون می خزید. عقب عقب راه رفتم و اشاره کردم به نقطه ای زیر پله ها.

گفتم: همین جا بود!

پرسید: چی؟ کی؟

گفتم: تو.

گفت: ببخشید، منظورتان را نمی فهمم!

گفتم: همین جا ایستاده بودی. کمی به طرف دست چپ!

و عقب عقب از پله ها بالا رفتم. پنج پله به بالا. ایستادم بر درگاه شبستان.

پانزده سالگی ام تپ دایره ای را گذاشت روی انباشت پیازها که دمشان سبز شده بود. و از تاریکی به طرف پله ها آمد. از بالای پله ها نور کم توان ته شبستان که از بالای دریچه می تابید، محو شده بود. اما از این زاویه گردی صورت شفاف و دلنشین او را رو به پله ها بهتر می توانسنم ببینم. موهایش را کوتاه کرده بود مدل توییگی با چتری بلند که بخشی از چشم هایش را می پوشاند. پیراهن ماکسی رنگارنگی از جنس کتان به تن داشت که از بالا تا زیر نافش به جای زیپ یا دکمه، با سنجاق قفلی چفت شده بود. پیراهنی با طرح لباس هیپی ها، مارپیچی و هلالی. آزاد و رها. با رنگ های تند سرخ، نارنجی، زرد و آبی، سبز ، و صورتی… یک روبان قرمز هم به شکل یک دستبند پارچه ای گره زده بود دور مچ دستش.

گفتم: چه زیبا!

لبخند کوتاهی زد و گفت: چه چیزی؟

گفتم: موهایت. پیراهنت. سنجاق ها…. و نوار دور مچ دستت…

گفت: ممنونم.

گفتم: لباس پوشیدنت نشان می دهد که روح آزادی داری.

گفت: فکر نمی کنم کسی از نوع لباس پوشیدنم خوشش بیاید!

گفتم: من خوشم می آید.

گفت: همین که باعث خنده می شود، خوبست!

به چتری اش دست کشید و آن ها را تا روی چشم هایش پایین کشید.

گفتم: ممکنست کمی به طرف چپ بچرخی؟

گفت: آره می توانم. اما برای چی؟

گفتم: لطفن برو آنجا بایست.

با اندکی تردید به طرف چپ چرخید. می دانستم حرکتش به خاطر شیوه بیان احترام آمیزم بود. اما هنوز منتظر پاسخم بود. این را در شیوه نگاه او از زیر چتری بلندش می خواندم.

گفتم: یادت می آید؟

به سرعت گفت: چه چیزی؟

گفتم: همین جا… همین نقطه که الان ایستاده ای… یادت می آید چه اتفاقی افتاد؟

گفت: نه!

گفتم: خوابت!

گفت: نمی دانم کدام خواب را می گویی؟

گفتم: خوابی که همیشه در بیداری به سراغت می آمد.

کمی فکر کرد. گفت: آره.

گفتم: تو آن خواب را مرتبن برای خودت تکرار می کردی!

گفت: آره. اما من این خواب را خیلی نیست که دیده ام!

گفتم: آن سرباز ایستاده بود درست همین جا که من الان ایستاده ام!

گفت: آره.

گفتم: و تو همین جا ایستاده بودی که الان ایستاده ای…

گفت: آره. درست همین جا…

گفتم: خواب تو در بیداری اتفاق افتاد!

گفت: من که هنوز زنده هستم!

گفتم: من هم هنوز زنده هستم. اما همین خواب تو به طور مکرر برای خیلی ها اتفاق افتاد. به خاطر همین، تو در تمام عمرت مسحور این خواب بودی.

گفت: من که پونزده سالم است… و نمیدانم آیا فردا زنده خواهم بود یا نه.

گفتم: وقتی که آن جوان باریک اندام محصور شده بود در کناره یک در خانه و فریاد کشید “نزن سرباز” و سرباز شلیک کرده بود و…

پانزده سالگی ام مبهوت به من نگاه کرد.

گفت: ببخشید… من اصلن….

نشستم روی پله. به پشت سرم نگاه کردم. گفتم: آن ستاره های کوچک آهنی، روی همین موزاییک های آبی و قرمز…. یادت می آید؟

حرفم را قطع کرد. گفت: آره… آن ستاره های کوچک آهنی که با یک ضربه سرانگشت منفجر می شدند… تمام حیاط پوشیده شده بود از آن ستاره های کوچک آهنی…

گفتم: درست شکل آن ستاره های کوچک آهنی که در فیلم های وسترن آمریکایی پشت چکمه کابوی ها چسبیده است….

و من خوابی را که او دیده بود دوباره به خاطر آوردم. آسمان خاکستری بود. خانه خاکستری. درخت ها هم خاکستری. و کشور همسایه به ما حمله کرده بود با موشک و خمپاره تا شهر ما را فتح کند و آن سه مرد نظامی یونیفورم پوش که به زبان عربی حرف می زدند … و بعد….

گفت: آره… آن ها با احتیاط از کنار ستاره ها ی کوچک آهنی رد می شدند. آهسته. اما با گردن های برافراشته… و من در شبستان زندانی شده بودم…

خوابش را خوب به خاطر داشتم.

پانزده سالگی ام در شبستان مخفی شده بود. یک سرباز خاکستری پوش که شاید در خاکستری هوا یونیفورمش خاکستری شده بود، با چشم های سبز یا قهوه ای شاید و پوستی روشن، در شبستان را باز کرد. پانزده سالگی ام ایستاده بود زیر پله ها. حیران. با موهای بلوطی و چشم های هراسناک. وقتی که لوله باریک و بلند تفنگ را رو به سوی پیشانی اش دیده بود و سرباز با صدایی مهیب فریاد کشیده بود با زبانی بیگانه که در آن لحظه نمی دانست آمریکایی است یا عربی، آلمانی یا عبری…یا زبانی که اصلن تاکنون نشنیده بود. و او، پانزده سالگی ام مبهوت ایستاده بود. بی حرکت. لال. خیره. با چشم هایی به گشادی و تیزی چشم های عقاب. یا یک جغد. و سربازدوباره فریاد کشیده بود. و پانزده سالگی ام گفته بود که…

پانزده سالگی ام گفت: سرباز شلیک کرد. من گلوله را از زمانی که از دهانه لوله باریک تفنگ رها شده بود و خیز برداشته بود دنبال کردم. می دیدمش. چرخان و شعله ور. گرد و تیز… اما آرام آرام… و دست هایم که آرام آرام به بالا حرکت کردند و و دهانم که آرام آرام باز شد… و مردمک چشم هایم که آرام آرام گرد شدند. گشاد. به گردی و تیزی گلوله… و ناگهان حس کردم که تمام تنم می سوزد. گلوله به تنم فرو رفته بود. سوراخش کرده بود. گلوله ای که تمام ذره های تنم را می سوزاند . خودم را دیدم ، آرام آرام با حرکتی بسیار آرام، که منحنی وار، مثل یک رقصنده باله دور خودم به نرمی می چرخم و آرام آرام به زمین می افتم. و… می خزم.

در تن پانزده سالگی ام بودم وقتی که به زمین افتادم. در تنش بودم که حس کردم به طور عجیبی آرامم.  و به طور عجیبی آزادم. مثل یک کبوتر. شاید هم مثل یک کلاغ کنجکاو… که می پرد در وسعت آبی اسمان. در تنش بودم وقتی که چشم هایش را باز کرد . در تنش بودم که حس کرد در رگ ها و استخوان هایش آرامش مطبوعی جاری است. در تنش بودم وقت که گفت: چه آزادی بی انتهایی! چه بیکران…

پانزده سالگی ام گفت: حس کردم مرگ یعنی آزادی مطلق!

از پله ها پایین آمدم. پانزده سالگی ام به سرعت دوید به طرف تپ چوبی و چند سر پیاز و سیب زمینی برداشت و گذاشت توی آن. و مارپیچ وار از کنارم گذشت و به سرعت از پله ها بالا رفت.

صدایش زدم: مریم. مریم!

جوابم را نداد و در روشنایی بالای پله ها ناپدید شد.

به خانه نگاه کردم از روی پله ها. خانه خاکستری بود. فرو رفته در مه. زمین پر از ستاره های کوچک آهنی. سه مرد نظامی با یونیفورم های سیاه رنگ، ستاره های طلایی روی سینه و قبه های روی شانه شان از کناره ستاره های آهنی می گذشتند با احتیاط. در خانه باز بود. خانه خالی بود. کوچه خالی. درخت ها ساکت و بی پرنده.

خانه اما انگار خالی نبود. در آشپزخانه، سایه پانزده سالگی ام را دیدم که دارد سیب زمینی سرخ می کند و بوی سیب زمینی سرخ کرده ناگهان درخت ها را سبز کرد. و خانه پر شد از صدای گنجشک ها و بلبل ها و پرستو ها…. و موزاییک های خانه با آب و صابون شسته شدند. براق و شفاف…. مثل یک فیلم کارتونی یک دقیقه ای.

تبلیغات

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights