وجدان انسانى در هزارتوى فقاهت
(بخش نخست)
برای دهان و چشمهای پرشده با خاک خاوران
«وجدان انسانى در هزارتوى فقاهت» نوشته سام سرابی، مقالهی تفصیلی بلندی است که بخش نخست آن پیشا روی شماست. بخشهای بعدی آن پس از دریافت، تقدیم خوانندگان عزیز میشود.
ورود: متن زیر کاوشى است در تبارشناسى فرهنگى و تاریخى یک نسلکشی؛ کشتار زندانیان سیاسى در تابستان ۶۷. این مقاله اندیشه نگارى هایى است در ریشه هاى دیرپا و دیرینى که بیش تر روشنفکران ما گسست از آنها را سهل مى گیرند .تأمل در این ریشه ها بنا به دریافت راقم این سطور گامى است اولیه براى پیش گیرى از تکرار فاجعه هاى ضد انسانى و چرخه خشونت هاى مکرر و پى در پى . آنچه به طور خاص به آن پرداخته شده است ، سلطه فقاهت بر تن ها و جان ها در مناسبات استبداد خدا-شاهى در تاریخ فرهنگ ماست . حکمت هاى برهانى و عرفانى تا چه حد توانسته اند راهى به رهایى از از چرخه استبدادِ آسمانى ـ زمینى بگشایند ؟ شریعت و فقاهت که غالباً همدست و همداستان با حکومت ها بوده است ، چه نقشى در سانسور عارفان و حکیمان داشته است ؟ عارفان و حکیمان تا چه حد به مرزهاى دیگرىِ بزرگ فرهنگ دینى نزدیک شده اند ؟ این پویه هاى فرهنگى از افق اندیشهء مدرن چه نسبتى با آزادى اندیشه خودبنیاد انسانى دارند ؟ نوشتار پیشرو کوشیده است پاسخى به این پرسش ها یابد و حاصل را در معرض نقد و نظر دیگران بگذارد.
نکته دیگرى که فرادیده بوده است ، تفاوت بسیار تعیین کننده اى است میان جنایت ها و شرارت هاى مقدس شده در فرهنگ دینى از یک سو و کشتارها و فاجعه هاى رخ داده در دنیاى سکولار از سوى دیگر . این یادداشت به تعبیری محصول مواجه من و ما با دو شخصیت در یک قالب انسانیست. از سویی فریادهای انسانی از دل تاریخ به گوش میرسد که در اوج قدرت از شراکت در جنایت تن میزند و از واهمهی خویش از فردای تاریخ و قضاوتش سخن میگوید و در سوی دیگر فقیهی که واضع نظریهای تباهیآفرین بوده و حاکمان متشرع، ملت و مملکتی را با آن نظریه و اصل مثلا مترقی ولایت فقیه به زیر یوغ انقیاد بردهاند. حال در این جدال تاریخی کدام یک از اینان پیروزند در دادگاه تاریخاند؟ پاسخش را راقم این سطور نداشته و ندارد. آه که تاریخ را فاتحان نوشتهاند و در این میان گویی بازندگان اصیل تاریخ و محکمهاش روح و جان فرسودهی ملتی است منقاد فاتحان پیروزمست.
امکان اخلاقى زیستن
انسان ها فارغ از هر دین و اعتقادى در جایى به اسم زمین در فاصله زاد و مُرد خویش زندگى کرده اند ، زندگى مى کنند و زندگى خواهند کرد ، نه در آغاز پیدایش انسان و نه در هنگام زاده شدنِ هر انسان ، هیچکس نه مسیحى به دنیا آمده است ، نه مسلمان ، نه یهودى و نه کافر و نه مؤمن . طبیعت یا خدا ـ بسته به نظر شما ـ زاده شدن ، هستى یافتن و آغازیدن زندگى یکباره در زمین را مشروط به اعتقاد و شریعتى نکرده است ، پس سلب حیات انسان ها به سبب اعتقاد آنها نه مى تواند خواست طبیعت باشد و نه ممکن است خواست خدا باشد . این واقعیت عینى گویاى آن است که زمین زیستگاهِ مشترک انسان هاست ، نه ارثیه مسلمانان یا یهودیان یا مسیحیان یا معتقدان به هر جهانبینى الهى یا الحادى دیگرى.آنجا که پاى حقوق انسان بما هو انسان ـــ یا شاید بتوان گفت انسان طبیعى ـــ در میان است ، این بر خلاف عدالت است که این حقوق بر وفق فقه سنى یا شیعى یا یهودى باشد .انسان ها در مقام باشندگان زمین یا زیستگاه مشترک نیاز به قوانینى دارند که دیگرى را به عنوان همنوع بشناسد نه مسلمان یا یهودى یا مسیحى . انسان طبیعى انسان دیگر را در وهله نخست همچون همنوع مى یابد نه همچون کافر یا مرتد یا مؤمن . چگونگىِ رفتار ما نسبت به دیگرى ، بدواً و اساساً، به وضعیت انسانى برمى گردد . این وضعیت مى تواند سبب ساز بى اعتنایى یا همدردى یا نفرت باشد . همدردى با همنوع یکى از سرچشمه هاى اصیل اخلاق انسانى است . تجربه نیز گواهى مى دهد که انسان ها به رغم همه خشونت هایى که بر هم روا داشته اند ، توانش بسیارى هم براى همدردى داشته اند . خشونت انگیزش ها و سبب ساز هاى گونه گونى دارد که جملگى مؤخر از دیدنِ دیگرى در مقام همنوع است . خردى که امیال تیره و تارش نکرده باشد ، آزار دیگرى را آزار رسانى به همنوع و بنابراین ناپسند مى یابد . چنین خردى به سادگى تمیز مى دهد که همدردى زندگى جمعى را مطلوب تر مى کند. خشونت و آزار و کشتار و چپاول دیگرى زندگى جمعى را نامطلوب مى کند ، هر چند منافع فرد یا گروه قدرتمندى را تأمین کند . هیچ مانعى ندارد اصولى را که قرن ها بدیهى انگاشته شده اند در بوته بازاندیشى و بازسنجى نهیم . اصل دلیل مى گوید : هر چیزى دلیلى دارد . اصل اخلاق مى گوید : خیر بهتر از شر است . اصل نخست را هایدگر و اصل دوم را نیچه در معرض پرسش و اندیشش نهاده اند. اصل دوم مسبوق به الواحِ ارزش هاى نیک و بد در اخلاق تاکنونى است . دریافت من آن است که نیچه ارزش هاى نیک در اخلاق مسیحى را دام تزویر و لاپوشانى خواست قدرت و کتمان ناتوانى و ضعف مى یابد نه اینکه براى مثال خواسته باشد فرمان ” قتل مکن ” را به ” قتل بکن ” باژگون نماید . فارغ از سنجش ها و کاوش هاى فلسفى ، تاریخ گواهى مى دهد که متولیان اخلاق مسیحى کشتارها کرده ، مال ها اندوخته ، و وحشت ها پراکنده اند.در انجیل لوقا( بخش ۱۰ جملات ۲۵ تا ۳۷: تمثیل سامرى نیک ) و بخش هاى دیگر انجیل ها همسایه که در متن یونانى انجیل( πλησίον (plaisee-on به معناى نزدیک و همجوار است ، صریحاً به معناى همنوع به کار رفته است ؛ آن هم همنوعى که انسان با او رویاروى مى شود و مى تواند بى اعتنا از کنارش بگذرد یا به او کمک کند . تمثیل سامرى نیک عناصر سنجیده اى دارد . گفتگوى عیسى با فقیهى یهودى بر سر نومیکوس ( nomikos / νομικός) یا قانون است . فقیه مى پرسد : همنوعى که شریعت دوست داشتن او را قانون شمرده چه کسى است . عیسى مردى را مثال مى زند که راهزنان اموالش را برده ، کتکش زده و لخت و نیمه جان در بیابان رهایش کرده اند، یک کاهن و چندى بعد یک لاویى از کنار او بى اعتنا مى گذرند ، لیک پس از آنها مردى سامرى از راه مى رسد ، دلش به رحم مى آید و در حد توانش به او کمک مى کند . شفقت و همدردى انسانى در اینجا بنیاد قانون مى شود، قانون خشک و خشنى که یهودى را از نجس ها جدا مى کند ، در این متن به صراحت ملغا مى شود. حتى شک در شخصیت تاریخى عیساى ناصرى به این متن کهن و مضمون این تمثیل گزندى نمى رساند . راوى آن ممکن است لوقا یا شخص دیگرى بوده باشد و چه بهتر بود که این حکم به هیچ شریعتى منسوب نبود تا به مجموعه اى از احکام دیگر وابسته و پیوسته نمى شد . البته تنها حکم دیگرى که در این تمثیل به دوست داشتن همنوع افزوده مى شود ، دوست داشتن خداست. شریعت هرگز تا این حد ساده نشده است : همنوعت را دوست بدار ، خدایت را دوست بدار . تا به اینجا نیز مى توان از همبستگى دوست داشتن خدا و همنوع به خدایى گواهى داد که کافر و مؤمن را از هم جدا نمى کند ، لیک کلیسا نوع بشر را به مؤمن و کافر تقسیم کرد و با دریافت قوانینى از کتاب مقدس یک فقه به فقه هاى دیگر افزود. فقه دوستى و دشمنى با دیگرى را از تمیز وجدان پس گرفت و آن را به حکم الهى سپرد. بدینسان نوعى خاص از خشونت و شرارت را تجویز کرد که ابدى ، تغییر ناپذیر و مقدس شمرده شد .
بیرون از متون دینى و فلسفى ، در جهان پر خشونت و پر آشوبى که ما زندگى مى کنیم ، هیچ آینده بهترى براى همه انسان ها نمى توان حتى تصور کرد ، اگر دست کم هر انسانى نتواند با انسان دیگر به عنوان همنوع رویارو شود ؛ پیش از یهودى بودن ، مسلمان بودن ، کافر بودن ، دشمن بودن و هر چیز دیگرى که مؤخر از انسان بودن است.
ادامه دارد . . .
تا جایی که یادم می اید بخش های دوم و سوم این مقاله هم در مجله شهروند بی سی منتشر شد اما نمی دانم چرا ادامه این مقاله در سایت نیامده است. ممنون خواهم شد اگر بخشهای دیگر این مطلب را در سایت بازنشر کنید