ونکوور برایم شهر قصههاست
متولد مشهد است، سی ساله و چند هفتهای است مقیم کانادا شده است، در بِرنابی زندگی میکند. کارش را با وبلاگنویسی شروع کرد. اولین نسخه وبلاگاش فیلتر شد، دومی را از اینترنت حذف کردند و سومی هنوز زنده است: www.soodaroo.blogfa.com در روزنامهها و مجلههای مختلف نوشته است، آخرین نوشتههایش را ماهنامه «تجربه» در تهران منتشر کرد. در وبسایتهای مختلف هم فعال بوده است، از «جن و پری» که ستون ثابت مرور کتاب داشت تا بیبیسی فارسی. در ایران ادبیات انگلیسی خوانده است، ۱۵ کتاب ترجمهاش را نشرهای مختلف منتشر کردهاند. از جمله «بچهبرفی» نوشته آیووین آیوی در نشر مروارید، «خرد جمعی» نوشته جیمز سوروویکی در کتابسرای تندیس، «خدا حفظتان کند دکتر کهوارکیان» از کورت ونهگات در نشر افراز و چهار جلد از مجموعه «خیابان هراس» نوشته آر. ال. استاین در نشر ویدا. «قدرت کابالا» نوشته یهودا برگ با مقدمهای از منصور کوشان در نشر آرست در نروژ. این روزها کتابهای توقیف شدهاش در ایران را برای انتشار اینترنتی آماده میکند، از جمله مجموعه چهار جلدی از شعرهای چارلز بوکاوسکی، «سهگانه مقاومت شامل بر نمایشنامههای بیوهها، مرگ و دوشیزه، و خوانندهی متن» نوشته آریل دورفمان و مجموعه نمایشنامههای کوتاه. سهگانه «پلیس جدید» از کیت تامپسون را در هزاره سوم اندیشه در دست انتشار دارد. همچنین در حال ترجمه جلد سوم مجموعه «جاناتان استرنج و آقای نورِل» نوشته سوزانا کلارک برای کتابسرای تندیس (در تهران) است. در کنار آن مینویسد، هم شعر، هم داستان کوتاه و هم رمان. هرچند هیچ کدام از آثار تالیفیاش را هنوز رسماً منتشر نکرده است.
پیش از هر چیز، به ونکوور – یا به قول دوستی: پایتخت شاعران و نویسندگان ایرانی در آمریکای شمالی! – خوش آمدی. میتوانی با توجه به این یکی دو ماهی که از اقامتات در ونکوور میگذرد، از دید یک نویسنده و مترجم ایرانی، میان تناسب امکانات و فضای فرهنگی این شهر با علاقمندیها و دغدغههایت، و امکانات و فضایی که در شهرهایی چون مشهد، تهران و استانبول در این زمینه برایت وجود داشت، مقایسهای داشته باشی؟
مرسی. واقعاً مرسی. ونکوور برای من اول یک سیاره دیگر بود، جایی که بیشتر از همیشه احساس امنیت میکنم. بعد برایم شده است شهر قصهها. اینجا پر است از آدمهایی از هر کجای دنیا که فکرش را بکنی. و هر کسی قصه خودش را دارد. فقط کافی است توی خیابان راه بیافتی و بعد با یکی هم صحبت بشوی و یک داستان کامل جلوی چشمات است. اینجا را دوست دارم برای نوشتن، بیشتر از هر زمانی هم دارم مینویسم. البته حجم گسترده گیاهان سبز موجود در همه جا هم کمک میکند به این حس پویایی.
هنوز آشنا نیستم با ایرانیهای اینجا. بیشتر حبس کتابهایم هستم و تماشای فیلم و گوش کردن به فایلهای صوتی کتاب. امکانات، یکی کتابخانههای اینجاست که حیرتانگیز است و یکی هم حجم گسترده مجلهها و روزنامههای مجانی. اینجا، همهچیز آرامتر است از تهران و استانبول یا مشهد. اینجا آدمها کار خودشان را میکنند بدون اینکه جاروجنجال بیخودی همراهاش باشد. فکر میکنم زمان خیلی بیشتری لازم باشد تا بشود به یک مقایسه درست دست زد، ولی در این نگاه اولیه، فکر میکنم اینجا فضای کار کردن بیشتر باشد، ولی مطمئن نیستم به همان راحتی خاورمیانه بشود اثری را عرضه کرد.
سالهاست که ترجمه میکنی و ترجمهی کتابهای متعددی را در کارنامهی ادبیات به ثبت رساندهای. تعدادی از آنها اتفاقا شعر بودهاند؛ از جمله همین کتاب «مست پیانو بنواز مثل سازی ضربی تا وقتی کمی از نوک انگشتهایت خون بچکد» اثر چارلز بوکاوسکی، که آمادهی انتشارش کردهای. نجف دریابندری یک بار به من گفت: شعر قابل ترجمه نیست… تا چه حد این حرف را قبول داری؟
خیلی از شعرها قابل ترجمه نیستند. دو تا مجموعه شعر را همراه خودم نصف دنیا کشیدم، یکی دفتر کامل شعرهای الن گینزبرگ است، دیگری دفتر کامل شعرهای تِد هیوز. در هر دو وقتی ورق میزنم و میخوانم، بخشی از شعرها را نمیشود ترجمه کرد. خودت را هم بکشی در فارسی درنمیآیند. بخشی هم میشود. نمیشود در کل گفت میتوان یا نمیتوان. بالاخره همه رمانها و داستانها و مقالهها و کتابهای غیرداستانی دنیا را هم نمیشود به فارسی برگرداند. هر نوشتهای، محدودیتهای خودش را دارد. بعضیوقتها یک نوشته در محدوده ترجمه قرار میگیرد، بعضیوقتها نه.
بوکاوسکی اینوسط قابل ترجمه است. فقط بحث است سر لحن آن. من درست مطمئن نبودم در لحن کارها تا وقتی که نشستم در یوتیوب فایلهای بوکاوسکی را گوش کردم شعرهایش را میخواند. اول از همه اینکه نمیشود شعر او را با زبان شکسته کار کرد، چون خیلی جدی صحبت میکند. دوم اینکه نمیشود به جملهبندیاش دست زد، چون خیلی دقیق همهچیز را چیده است. درنهایت هم کمی شهامت میخواهد ترجمه بوکاوسکی، چون آزادانه از هر چیزی صحبت میکند و هر کلمهای را میآورد و باید بتوانی عین همان کلمه را بیاوری در فارسی. هرچند در همین چهار جلد هم بوده شعرهایی که جلویشان نوشته بودم ترجمهپذیر نیستند و کنارشان گذاشتم. در مقدمه دفترها مینویسم تمام موارد را و البته، مجانی قرار است توسط سایت «دوشنبه» منتشر بشوند. به موقعاش در دسترس همگان خواهند بود.
شاعری چون بوکاوسکی به خاطر زبان سادهی شعرهایش شاید قابل ترجمهتر به نظر برسد. هر چند که همین بوکاوسکی هم به خاطر تفسیرهای مختلفی که ممکن است از هر کلمه در شعرهایش بشود گاهی دشوار میشود برای ترجمه. مثل همین کلمهی هیتلر که در آثارش به دفعات به کار میبرد و در همین کتاب هم هست، و مترجم باید برود کلی تحقیق کند تا بفهمد علت علاقهی بوکاوسکی به کلمهی هیتلر چه بوده… یا خود امر انتقال کلمات ممنوعهی این شعرها به زبان مقصد گاهی میتواند مناقشه برانگیز شود به خصوص اگر قرار باشد کتاب در کشوری مثل ایران چاپ شود… خودت میان شاعرانی که از آنها ترجمه کردهای، کدامها را برای ترجمه آسانتر یافتهای و کدامها را دشوارتر؟ چرا؟
بوکاوسکیها که در کل ممنوع اعلام شدند در ایران. یک جلدشان مجوز گرفته بود البته، ولی وقتی روزنامه کیهان علیه من و ترجمهام از شعرهای بوکاوسکی نوشت، ناشر منصرف شد از انتشار اثر. خودم به هیچکسی بهاندازه بوکاوسکی ننشستم متمرکز کار کنم. بهنظرم بیشتر از هر کسی میتوان روی شعر او انگشت گذاشت برای ترجمه. ولی هارولد پینتر هم ترجمه کردم و کنار گذاشتم و بهنظرم دیوانگی بود ترجمه شعرهایش. فرناندو پسوآ هم ترجمه کردم – «عاشقانههای چوپان» را در وبلاگم گذاشتم – ولی بهنظرم آن ترجمه هم اشتباه بود. مسأله این نبود که ترجمهشان امکانپذیر نبود، درحقیقت ترجمهشان امکانپذیر بوده و است و خواهد بود، فقط فکر میکنم من بیشتر از آنچه باید به متن اصلی وفادار هستم تا بتوانم دل بکنم و یک ترجمه خوشخوان عرضه کنم. از الان هم میدانم بوکاوسکیها عرضه شود، منتقدهای خودش را خواهد داشت، از اینکه چرا اسم او را بوکاوسکی نوشتهام تا اینکه چرا زبان شکسته نیست تا اینکه چرا خطوط به این شکل در صفحه قرار گرفتهاند و غیره تا درنهایت اینکه چرا مثلاً شبیه به ترجمه فلان مترجم دیگر کار نکردهام. راستاش را بخواهید از این مقایسهها هم خستهام. اینکه ترجمه یک نفر دیگر را ملاک قرار بدهند و براساس آن نظر بدهند کار تو چطور است. در حالی که ملاک باید متن اصلی شعر باشد نه نبوغ یک نفر دیگر.
و اما برویم سراغ ترجمهات از «سهگانهی مقاومتِ» آریل دورفمان، که آن هم آماده است برای انتشار. تا جایی که یادم است ترجمهی نمایشنامههای دیگری را هم در کارنامهات داری. در یک کلام، میتوانی مقایسهای داشته باشی میان مؤلفههایی که در ترجمهی شعر و ترجمهی نمایشنامه مد نظر قرار میدهی؟
سالها پیش از من پرسیدند دوست داری چی ترجمه کنی؟ گفتم شعر و نمایشنامه. صحبت کار با انتشارات کاروان بود، پیشنهاد دادند بیایم کتابهای غیرداستانی ترجمه کنم. بحث فروش کتاب مطرح بود و دو مقوله ذهنی من چندان بازار جدی فروش ندارد. گفتم باشد. کتابها ماند و سالها بعد منتشر شد، چون بحث سانسور مطرح بود و بحث مشکلات نشرها در شرایط ایران مطرح بود – کاروان در کل ناپدید شد از بازار کتاب ایران در آن زمان. در این هشت سال که حرفهای ترجمه میکنم، ژانرهای مختلف کار کردم، ادبیات کودک و نوجوان، رمان بزرگسال، داستان کوتاه یا آثار غیرداستانی. نمایشنامه را برای دل خودم ترجمه کردم. از همان اول هم که نشستم پای ترجمه «اتاق» از هارولد پینتر – وقتی هنوز نوبل نبرده بود و همان هفته که شروع کردم به ترجمه، جایزه نوبل را به نام او خواندند و بعد این ترجمه را عباس معروفی در «گربه ایرانی» و «گردون ادبی»، مکتوب و آنلاین منتشر کرد – بحث، بحث این بود که دوست داشتم و برای خودم ترجمه کردم.
تا الان هم همین بوده. برای دلِ خودم نمایشنامه کار کردم نه برای بحث انتشار باشد یا چیزهای دیگر. هنوز هم آثار مختلفی دستم هست که ترجمه شدهاند و میخواهم بتدریج کار شوند، مثل مجموعه نمایشنامههای کوتاه که برای انتشار اینترنتی آماده میشوند. اینترنتی، چون یا در ارشاد تکه پاره شدهاند یا کامل ممنوع اعلام شدهاند. در نمایشنامه هم من تسلیم بازار ترجمه ایران نمیشوم. یک مثال بزنم، یکی از کارگردانهای مطرح تئاتر تهران، «پدر و مادرها هم آدماند و شش نمایشنامه مدرن دیگر» را خوانده بود و بعد به ناشرم گفته بود متنها تئاتری نیستند. پرسیدم یعنی چی؟ گفته بودند یعنی آماده اجرا نیستند. برای من یکی عجیب بود: متن ترجمه، نباید تئاتری باشد به این معنا که ایشان گفته بودند. متن را کارگردان بسته به اجرای خودش آماده میکند و تغییرات لازم را میدهد. متن من باید ویژگیهای زبانی و محتوایی متن اصلی را همراه خودش به زبان فارسی بیاورد. من مترجم اثر هستم، نه کارگردان یا هنرپیشه. دلیل هم ندارد کار آدم دیگری را این وسط انجام بدهم.
دورفمان را چطور شناختی (با کدام آثارش) و چرا این اثر او را برای ترجمه انتخاب کردی؟ موضوعات این سه گانه جذبت کرد یا سبک نوشتاریِ دورفمان در این نمایشنامهها؟
دورفمان یک چهره ادبی خارقالعاده است، ولی اول او را از نسخه سینمایی «مرگ و دوشیزه» شناختم. بعد هم دنبال کردم متن اصلی نمایشنامه را بخوانم و دیدم در «سهگانه مقاومت» آمده است همراه با نسخه نمایشی «بیوهها» که دورفمان به انگلیسی همراه با تونی کوشنر نوشته است و نمایشنامه «خوانندهی متن». اصل کتاب را برایم از کانادا خریدند و به ایران فرستادند. خواندم و ترجمه کردم. آن زمان، در آن روزگار تلخ بعد از انتخابات ۱۳۸۸، احتیاج داشتم خودم را آرام کنم با یک اثر که سیاسی باشد و ویژه باشد. این کتاب همین بود، نمایش اول در مورد قتلهای زنجیرهای، دومی در مورد شکنجه و سومی در مورد سانسور. مجدد هم بحث دل خودم بود تا اینکه امکان چاپ داشته باشد یا نه. هرچند کتاب قرارداد هم برایش بسته شد و «بیوهها»، به ارشاد هم رفت. ولی خب به نتیجهای نرسید.
بله، قبلا به من گفته بودی که این کتاب وزارت ارشاد رفته و مورد سانسور شدیدی قرار گرفته است و برای همین حاضر به چاپاش در ایران نشدی. موارد سانسوری کتاب چه بود و به نظرت علت این همه سانسور چه میتوانسته باشد؟
کتاب در سه جلد قرار بود به ارشاد برود. فقط هم «بیوهها» به ارشاد رفت و من هم هرگز سانسورها را ندیدم. ظاهراً گسترده بوده و ناشرم تصمیم گرفته بود آنها را دست من نفرستد – سر سانسور من عصبی میشوم و تمام تلاشم بازنویسی است تا حذف. برای همین ناشرها بعضاً همان اول سانسورها را برایم نمیفرستند، چون میدانند به نتیجه نمیرسیم. بعد هم قرارداد کتاب را لغو کردم با ناشرم و حالا هم کتاب دارد آماده میشود تا توسط «باشگاه ادبیات» مجانی منتشر شود در فضای اینترنت. احتمالاً هم من مغزم معیوب است فکر کردم کتابی در مورد قتلهای زنجیرهای، شکنجه و سانسور میتواند مجوز بگیرد. ولی وقتی دولت عوض شد، فکر کردیم شاید تدبیر و امیدشان متفاوت باشد. فعلاً که یک کتاب رسماً توقیف شده دولت جدید برایم به ارمغان آورده است، یک رمان کودک که توقیف شده است، چون یک شخصیت داستانی آن، یک «روح» است. کلاً فضای سانسور در ایران، فعلاً فضای جنون است و انگار موجوداتی فضایی با منطقی غیرانسانی نشستهاند به بررسی آثار. این وسط به قول یکی از دوستان، فقط ما خیلی پر رو هستیم که کار میکنیم هنوز و به هر شکلی، کتابهایمان را به فارسی عرضه میکنیم – حالا چاپی باشد و داخل ایران یا خارج ایران یا بر روی اینترنت.
حالا که بحث به اینجا کشید به من بگو که دربارهی مترجمهایی که از بیم مجوز نگرفتن کتاب از ارشاد، یا از بیم مردود شناخته شدنِ کتاب از سوی جامعه، خودشان دست به سانسورِ کلمات ممنوعه یا صحنههای ممنوعه میزنند و تعدادشان حتی میان معتبرترین و شناخته شدهترین مترجمان ایرانی هم کم نیست، چه نظری داری؟ این عملکردشان برایت قابل درک است یا آن را محکوم میکنی؟
خودم هم یک روزی همین شکلی بودم. و از خودم بدم میآید برای همین. داخل ایران شرایط متفاوت است، تا وقتی داخل هستی بشدت نگران هستی. حق هم داری نگران باشی، مگر کم نویسنده و مترجم به زندان رفته است، تهدید شده است، خانهنشین شده است یا کشته شده است در سرزمین نازنین ما؟ من به دو دلیل کمی حق میدهم به کار تن دادن به سانسور. یکی اینکه چارهای نداری، مگر اینکه به اینترنت پناه ببری یا خارج از کشور آثارت را منتشر بکنی، و دوم اینکه باز هم چارهای نداری، چون خواننده فارسی هم باید بداند. سر چند کتاب زجر کشیدم تا منتشر شد. مهمترینشان هم «خرد جمعی» نوشته جیمز سوروویکی بود. اول قرار بود کاروان منتشر کند، بعد ماند، چهار سال بعد از تمام شدن کتاب، بالاخره رفت دست کتابسرای تندیس و عرضه شد. سانسور هم شد، مثلاً عنوان دوم کتاب را حذف کردند: «چرا اکثریت باهوشتر از اقلیت است» ولی خوشحالم کتاب به رغم سانسورهایش عرضه شده است، چون خوانندهاش را تغییر میدهد. نظر او را عوض میکند، به او میآموزد. درد ما الان نبود همین مدل آموزشهاست. روزنههای آموزش هم محدود است. وقتی در کتابی ۴۰۰ صفحهای، در حد یک صفحه حذف شده است در کل، من تن میدهم. چون بقیه متن میماند و تأثیر میگذارد. همچنان هم ترجمه میکنم به فارسی، چون چارهای نیست. این راه هم بسته شود دیگر چه میماند؟ همیشه فکر میکنم من به لطف همین کتابها تبدیل به این مصطفی رضیئی شدهام اینجا با این نظریهها و کارها و نوشتهها و همهچیز، باید اجازه بدهم بعدها هم بقیه به لطف همین کتابها آدمی بشوند که دلشان خواسته است.
از آثار دیگری که در دست چاپ، ترجمه یا نوشتن داری برایمان بگو؟ برنامههایت برای فعالتر شدن در فضای ادبی (ایرانی و غیر ایرانی) ونکوور چیست؟
اینجا برنامه اصلیام نوشتن است و ترجمه. مفصل هم روی انگلیسیام کار میکنم و یک پروژه دارم که دو سال دیگر به نتیجه میرسد و پایه آن ترجمه شعر نو فارسی به انگلیسی است. به جز آن شروع کردم به نوشتن به انگلیسی. این هم چند سال دیگر به ثمر میرسد. بالاخره میخواهم تلاش کنم برای انتشار نوشتههایم ولی به فارسی نمینویسم. دلیل آن هم ساده است: ذهنیت فارسی من، خودسانسورزده است. ذهنیت انگلیسی من، نه، نیست. کلماتی را میتوانم در انگلیسی بنویسم که در فارسی نمیتوانم. برای همین فارسی را کنار گذاشتم و فعلاً به انگلیسی مینویسم.
چند کتاب دارم باید تمام بشوند و بروند دست ناشرهایشان. یکی دو مجموعه داستانی از سوبیمال میسرا است که دو داستان کوتاهاش را با ترجمه من، مجله «تجربه» منتشر کرد. قطعاً خارج از ایران منتشر میشوند، امیدوارم در نشر نوگام کار بشوند ولی اول باید ترجمهها تمام بشود. ترجمهها هم با هماهنگی خود میسرا است و مترجم انگلیسی آثارش. خود او، مهمترین نویسنده آوانگارد بنگالی در هندوستان است. به جز آن یک زمانی باید بنشینم چند نمایشنامه دیگر را ترجمه کنم. کارهای ادوارد اَلبی را. هنوز نمیدانم کی و اینکه چطور منتشر بشوند. ولی در آینده رویشان کار میکنم. ولی عجله هیچ چیزی را هم ندارم. فقط امیدوارم به آینده، مثل همیشه فقط امیدوارم به آینده.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.