و سپیدی شعر ها از هر طرف طعم آبی دارد
یک)
نقاشی مدرن
چه چه چکه می کند گنجشک !…
در خیابان
در روز ابرها روشن اند
باران می کوبد به در و پنجره ها
“بوسه می خواهم
از تو
و اتاق کوچک ات !”
یک صندلی خالی اینجاست
و پرنده ای تنها
در دوردست ها
“در خیال تو
رنج می زاید.”
و من
در نقاشی مدرن آه می کشم
آه!
دو)
آزادی البته به همه ی ما ربط دارد.
خاک و تن ام به باران تو عادت می کند
“مثل موازی کنار تن”
کنار درخت انجیر
گیسوان تو خواب می بردم
دلم شعر می خواهد
بعد از قیام کلمات
دیر یا زود به صبح می رسم
کنار تن
چند دقیقه مانده نمانده
دستانت به خورشید برسد
صدایت می کنم بیا
“صبح زیبا می تپید.”
و کبوتر تنها
از سکوی سنگ به آن سوی مرزها پرواز می کند
آمدنت را خبرم هست
همینجا به بنفشه ها گره می زنم
بعد از باران سکوت نخواهد بود
باد
خاک را پس می می زند از تن من
آزادی البته به همه ی ما ربط دارد.
سه)
دل سنگ!
ازاندوه می گویم میان گفتن ها
پرتاب می شود از دستهای من پُر از سنگ
“به رسم دیوانه البته!”
از جیب ها کلاغ ریخته
و بعد خبر از قهقهه ای ست در کوچه ها
ماه چروک خورده ای در شولای شب پنهان است
این سطر بوی قار میدهد.
“حرامزاده!”
مثل حرف ناگفته ای در راه
دروغ چرا به آسمان بر می گردم
به رقص دوشیزه در دایره ی ممنوع
و در ایست بازرسی چند نگاهِ به خاک می ریزد
من به حسرت دختر باکره براق شدم
دل سنگ نداشتم که بشکند یک وقت!
جایی در این نزدیکی
یعنی در ملکوت شبیه غزل فرشته ای هست
این دوزخ ناشناخته اما محفلی ست
عاشق را سر به نیست می کند.
“نیست می کند؟”
چهار)
شکل حریص ابرها!
در دشت وسیع جان من باد می دود
تو هم بدو
در این خاک و تن سیاه شده
“صنوبرها اما کم نمی آورند
می رقصند بعد سال ها دست در دست هم!”
تو هلهله دیگر کن
میان گله ی اسب های وحشت زده
“ابرها سرکش اند
به شکل کویر ظاهر می شوند.”
در تو
توفان وحشی رم کرده است
کوه ها را بر می دارد
و هر کجا که بخواهد آسان زمین می گذارد.
“عقاب ها هنوز سر نترسی دارند
حریق آسمان به بال های شان سرایت می کند.”
در نگاه سرخ من آفتاب می دود
تو هم بدو
به تماشای آهو بچه ی کوچه ها
پنجره ها را ناگاه می گشایم
و روشنایی می گیرد این جهان
در تو ماه هراسان می تابد
و پلنگ به چشم غزال رجعت می کند
“کلمات کلمات باکره می زایند
نگاه کن”
از تو صدا
صدا
صدا کف خیابان می ریزد.
“در این شب بی پدر
گاو سیاهی می گذرد.”
و من
به شکل حریص ابرها عادت می کنم.
پنج)
آزادی البته به همه ی ما ربط دارد.
خاک و تن ام به باران تو عادت می کند
“مثل موازی کنار تن”
کنار درخت انجیر
گیسوان تو خواب می بردم
دلم شعر می خواهد
بعد از قیام کلمات
دیر یا زود به صبح می رسم
کنار تن
چند دقیقه مانده نمانده
دستانت به خورشید برسد
صدایت می کنم بیا
“صبح زیبا می تپید.”
و کبوتر تنها
از سکوی سنگ به آن سوی مرزها پرواز می کند
آمدنت را خبرم هست
همینجا به بنفشه ها گره می زنم
بعد از باران سکوت نخواهد بود
باد
خاک را پس می می زند از تن من
عشق البته به همه ی ما ربط دارد.
شش)
فکر و ذکرمان همین چند کلمه است.
یکچند به بیابان فکر می کردیم
خیلی مانده
افکارمان را
با جمهوری چند صدایی تنظیمکنیم
باز تو و یک شب بلند
با هم داریم شعر می خوانیم
بر سر هر جنازه ای
در چهار راه ها
معرکه ی مویه و رازقی هاست
تا سوگواران را همراهی کنیم
برای مدتی سپیدی ها را می نوشتیم
به نوبت انگار بنزین می زدیم
موقع فرار از جنگ
و شب پوست می اندازد
کی خوش خط و خال بودی
اطراف شعر جای تو امن است
چه کسی کلمات را بازی می دهد
راه بدهید
زخمی ها عبور کنند لطفن!
نافرمانی من هم جدی ست
آزادیم را مدیون تو
می گفتم که شنیدنی ست
و جان من
تو زبان انگلیسی تمرین می کنی
و عربی نذر تمام جنگ ها
دستت را به من بده
کلمات را هدر نمی دهم
فکر و ذکر من همین چند کلمه است
تجسم کن من یاغی باشم
و زبان فارسی را مذهب خویش بنامم
گوش کن لذت دارد
بر سر هر جنازه ای
شعری تازه بگذاریم
زیر آفتاب دوام بیاوریم
چاله ها را ترجیح بدهیم
و درخت چشم نواز بکاریم
نگاه کن
نزدیک کلمه ی دمکراسی
همه از خواب بیدار می شویم
از هر طرف می رقصیم
در دایره ی شعر
به سلامتی عاصی شده ایم
تا هنوز!
هفت)
نام تو در بینامتن جامانده است.
این ترسیم خطوط یک بغل است
خاکرا نیمه شبان به تبعید می برد
مناسبات توجه را جلب می کنم
میان رگ هام توفان است
و دمکراسی در خیابان شعر می شود
بخت برگشته پناه میبرم
به تصویر طلب
که در رقص نیازها آشکار شده
و ادراکشرافت زیر باران
و سپیدی شعرهام
از هر طرف طعم آبی دارد
در کمال احترام
گیسو می بافم وگره می زنم
به بامداد
هول نکن
ترانه اگرچه در محاق است
و زوزه ای ممتد میان کلمات
از هر سمت و سو
به گفتار بر می گردم
با چند حرف به خط نستعلیق
در تنمن اکنونجنگی ست
مرگ به من می چسبد
و خواب سطرهای سپیدم راآشفته می کند
این ترسیم خطوط تن است
به سمت دریا
به کویر من چه طور فکر می کنی
با خیال آزاد زیر باران
وسط یکرویا او منم
و صفای گرگ کنار من است
تمام خطوط پیش رو را لمس می کند
بعد از مصرف زبان
تلو تلو می خورم در بینامتن
واژه واژه صراحت دارد
شعرهای عاشقانه ام
چشمهای من لو رفته
زیر باران
نام تو را حفظ می کنم
رخصت بده به دیالوگ
در تاریخ زخم ها
بسیار فغان می کنم
اینک قاطعیت کشتارگاه است
در خیال اندام ها
مردن چه شتابی دارد
پر خطر است خیابان ها می نویسم
به هر شکل
و تصویر لاله ها دراماتیک است
در هوای هیجان
زیر هرچه باران خط می کشم
هوس فزونی گرفته
و اروتیک
زیر دست وپا می غلتد
و دوشیزگان
در مجلس ماضی شرم می بازند
کلمات باران خورده را بغل می کنم
با مزه ی خاک بفهمی نفهمی
و نیمه شبان به تبعید می برم
نام تو در بینامتن جا مانده است.
حسن فرخی
خرداد ماه/۱۴۰۳