پنج شعر از دیلن تامس
ترجمهی غلامرضا صراف
دیلن تامس (۲۷ اکتبر ۱۹۱۴ – ۹ نوامبر ۱۹۵۳) یک شاعر اهل ولز بود.
او بیشتر شعرهای خود را در رادیو یا در اجراهای عمومی میخواند. صدای غرا و لحن کوبنده او در محبوب شدن شعرهایش موثر بود. او در شعرهایش که به زبان انگلیسی است تاثیرات آوایی این زبان را بکار میگرفت. خود او میگفت معنی در شعرهایش در درجه دوم قرار دارد. وی در سال۱۳۲۹ به هزینه شرکت نفت ایران و انگلیس برای نوشتن سناریو و فیلمنامه یک فیلم تبلیغاتی به ایران آمده بود که ماجرای آن را ابراهیم گلستان در کتاب «برخوردها در زمانه برخورد» به شرح آورده است.غلامرضا صراف، متولد ۱۳۵۴ تهران، لیسانس ادبیات نمایشی و فوق لیسانس سینما از دانشگاه هنر تهران، نویسنده، منتقد و مترجم. بیش از هفتاد مقاله تالیف و ترجمه در نشریاتی همچون فارابی، فصلنامه هنر، زیباشناخت، مهرنامه، نافه، تجربه، بیدار، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، کتاب ماه کودک و نوجوان، فصلنامه تئاتر دانشگاهی، دفترهای تئاتر، گوهران، سیمیا و …. سه کتاب چاپ شده: دو نمایشنامه هرولد پینتر، دو فیلمنامه اینگمار برگمان، نمایشنامه جنایتهای دل نوشته بث هنلی و بیش از هفت کتاب زیر چاپ از جمله: مجموعه مصاحبههای رومن پولانسکی، شناختنامه اینگمار برگمان، فیلمنامههای فلینی، فیلمنامههای پولانسکی و دو نمایشنامه از اسلاومیر مروژک.
۱
شیطان در ماری حراف حلول میکند
دشتهای مرکزی آسیا در باغش،
حین شکل گیری زمان، این مدار خفته از نیشی بیدار گشته،
حین شکل گیری گناه، سیبی ریش دار سلفیده،
و خدایی که آنجا قدم میزده زندانبان خردهپایی بوده
که از فراز تپههای بهشت، مغفرت در نظرش ناچیز میآمده.
فرزانگان به من میگویند
هنگامی که ما با دریاهای مهار شده و
ماه دست ساز نیم مقدس پیچیده در ابر بیگانه بودیم،
خدایان این باغ خیر و شر را بر درختی شرقی گره زدند؛
و آن گاه که ماه صفیرکشان سر برآورد
این درخت به سیاهی ددان و بی رنگتر از صلیب بود.
ما در باغ بهشت خویش،
در آبهای مقدسی که هیچ یخبندانی قادر به یخ زدنش نبود،
و در صبحهای پر صلابت این زمین، آن باغبان مرموز را شناختیم؛
جهنم در صوری از گوگرد سرخ و اسطورهای ساطور خورده،
سراسر بهشت در نیم شبی از خورشید،
افعیای حین شکلگیری زمان، بالا و پایین میپرید
۲
“گوشت را بر استخوانها بجوی پیش از آنکه نباشد،
و از آن دو صخرهی پر شیر
و آن لذیذترین گوشت و رسوباتش بنوش
پیش از آنکه پستانهای بانوان عجوزگانی پیر شوند
و عذار تن بریزد.
از ملافههای در باد آشفته مشو پسرم،
ولی آنگاه که بانوان چون سنگ سردند،
رزی وحشی بر ژندهها بیاویز.
شورش بر ماه اجباری
و مجلس آسمان،
شعبدههای شاهانهی دریایی شریر،
خودکامگی شب و روز،
استبداد هور.
شورش بر جسم و استخوان،
کلام خون، پوست دغل،
و کرمینهای که بشریت را یارای کشتناش نیست.”
عطش فرو نشانده شده و گرسنگی رخت بر بسته،
و قلب من تکه تکه؛
چهرهام در آینه تکیده،
لبانم از بوسهای پژمرده و
سینههایم نزارند.
دختری بشاش به خاطر بشریت در آغوشم کشید،
من او را خواباندم و گناهانش را گفتم
و رزی وحشی کنارش نهادم.
“کرمینهای که بشریت را یارای کشتناش نیست
و بشری که طنابی را یارای آویختناش نیست
شورش بر رویای پدرم
که زوزهکشان از کنام گرازی سرخ
سر بر میآورد تا این مکار نابکار را به زانو درآورد.
من نه میتوانم چو یک ابله
فصل و نور خورشید، لطف و دختر را به قتل برسانم
و نه قادر به خفه کردن بیداری شیرین صبحام.”
شب سیاه هنوز ماه را اداره میکند،
و آسمان احکامش را اجرا میکند،
دریا با طنینی شاهانه سخن میگوید،
نور و ظلمت نه معاند
که ملازماند.
“جنگ بر سر عنکبوت و الیکایی!
جنگ بر سر سرنوشت بشر!
محشر هور!”
پیش از آنکه مرگ در آغوشت کشد، آه! آغوشت را بگردان
۳
مشتاق هجرت بودهام
از هیس هیس دروغی خرج شده
و گریهی مدام از ترسهای کهن
که دم به دم ترسناکتر میشوند وقتی که روز
از فراز تپه به دریایی عمیق میریزد؛
مشتاق هجرت بودهام
از تکرار سلامها،
از ارواحی که در هوایند
و طنینهای روحانی بر کاغذ
و غریو آواها و نغمهها.
مشتاق هجرت بودهام ولی میترسم؛
کمی زندگی، هنوز خرج نشده، شاید خاموش کند
شعلهی دروغی کهن را بر زمین،
و ترق ترق کنان در هوا، نیمه کور باقی گذاردم.
نه از ترس باستانی شب،
نقطهی جدایی کلاه از مو،
لبهای ورچیدهی گیرنده،
بر پر مرگ سقوط خواهم کرد.
از اینها پروای مردنم نیست
نیمی عرف و نیمی دروغ
۴
اینجا در این بهار، اختران در طول خلا شناورند؛
اینجا در این زمستان آراسته
هوای عریان بی امان میبارد؛
این تابستان پرندهای بهاری را در خاک میکند.
نمادها از چرخش آهستهی چهار فصل سال انتخاب میشوند،
ساحلها در پاییز آتشهای سه فصل
و نغمههای پرندگان چهار فصل را
میپراکنند.
باید با تابستان از درختان بگویم
کرمها میگویند اگر اصلا توفانهای زمستانی
یا خاکسپاری خورشید در کار باشد؛
باید بهار را از آوای فاختگان بیاموزم،
و آن حلزون بی صدف باید نابودی را یادم دهد.
یک کرم تابستان را بهتر از ساعت تعریف میکند،
حلزون بی صدف تقویم زندهی روزهاست؛
حشرهای بی زمان از چه برایم سخن خواهد گفت
اگر بگوید جهان رو به امحاست؟
۵
دردت نغمهای میشود در تارت
و کام عرش را با زبانات فرش خواهد کرد
آه نازاد من
دردت میشود
رگی از آنِ من
تا کشد مرا با آن به بند.
تارت آبکندی بین شستانم میکشد
تا خون شعلهورش آن را به کنارهها بمالد
آه نارویای من
دردت میشود
رگی پاره
بین تو و من.
دردت کلامی در لبانات میشود
همچو شیر که نغمهای در نوک پستانهاست
آه ناشنای من
دردت میشود
رودی از آن ِمن
که شیرش را نمینوشم من.
دردت تو را از قوتی شیر میدهد
که میچکد تا نغمهای در خونات ساز میکند
آه ناهستای من
دردت میشود
استخوان و خون تن
رفته رفته به دور من.
پینوشت:
نازاد = به دنیا نیامده
نارویا = کاشته نشده
ناشنا = ناشناخته
ناهستا = هستی نیافته