چطور شد که ما باختیم!
کل ساختمان از اول صبح در محاصره است و پلیس رفت و آمد ساکنین را کنترل میکند. آپارتمانِ روبروی آپارتمان من، در طبقهی سوم، زیر نظر است. حدس میزنم که قضیه به مواد مخدر و اینجور چیزها مربوط باشد.
بعد از دو هفته کار شبانه، امروز را تعطیل کردهام که کارهایم را سر و سامانی بدهم. ولی رفت و آمد پلیس و سر و صدای راهرو باعث شده که نتوانم روی موضوع خاصی تمرکز داشته باشم. حسابی کلافهام.
یک سالی میشود که به این محل نقل مکان کردهام. محلهی پر رفت و آمدی است و شبی نیست که سرم را بی درد سر روی بالش بگذارم. اوایل با خودم فکر میکردم که چند ماهی میمانم تا یک آپارتمان درست و حسابی گیر بیاورم و اثاث کشی کنم. ولی نتوانستم. یعنی وضع مالیام اجازه نداد. بی کاری طولانی، و بعد، کاری که به لعنت خدا نمیارزید، باعث شد که ماندگار بشوم.
تلویزیون را روشن میکنم و بی آنکه دنبال برنامهی خاصی باشم، کانال عوض میکنم.
میخواهم بزنم بیرون و موقعی برگردم که قضیه تمام شده باشد. ولی پشیمان میشوم.
حوصلهی بیرون را ندارم. کارِ شبانه و کم خوابی نفسم را بریده است. بد نمیشد اگر دو ساعتی بیشتر میخوابیدم. ولی مگر میشود با سر و صدای راهرو و صدای آژیر ماشینهای پلیس که وقت و بی وقت گوش را میآزارد، به آسانی خوابید!
چند ضربه به در میخورد. بلند میشوم و با احتیاط در را باز میکنم. دو پلیس قوی هیکل روبرویم ایستادهاند. سلام میکنند و میپرسند:
– با همسایهی روبرویی ارتباطی داری؟
میگویم: نه، هیچ ارتباطی ندارم.
میپرسند: چند وقته که اینجا زندگی میکنی؟
میگویم : یک سالی میشه.
میپرسند: تنهایی؟
میگویم: بله، تنها هستم.
و همزمان در را کمی بیشتر باز میکنم که یعنی اگر شک دارند، میتوانند چک کنند!
چند سوال بی مورد دیگر هم میکنند و بعد تشکر میکنند و میگویند: می تونید در رو ببندید.
سالن پُر از پلیسِ یونیفرم پوش است. در را میبندم و زنجیر پشتش را میاندازم.
برای خودم چایی میریزم و دوباره جلوی تلویزیون مینشینم.
دقایقی بعد صدای بلندگو در ساختمان میپیچد. پلیس به ساکنین خانهی روبرویی دستور میدهد که در را باز کنند و دستهایشان را بگذارند روی سرشان و بیایند بیرون.
روی مبل دراز میکشم و سعی میکنم حالت روحی ساکنین خانه را حدس بزنم …مسلما با این دَنگ و فنگی که سراغشان آمدهاند، راه فراری برایشان نمانده. همیشه همینطور است. یعنی موقعی گیر میافتی که انتظارش را نداشتی. زن و شوهری که ساکنین آپارتمان روبرویی هستند، اگر هم میدانستند که به سراغشان خواهند آمد، کاری از دستشان برنمی آمد. یعنی بی حال تر از آن بودند که کاری بکنند. به نظر میآمد که معتاد باشند. همیشه میدیدم شان که پله های ساختمان را با بی حالی بالا پایین میرفتند و به همه چیز بی توجه بودند. این اواخر وقت و بی وقت کسانی میآمدند و چیزی از دمِ در میگرفتند و برمی گشتند. دیگر من هم فهمیده بودم که موادی چیزی رد و بدل میکنند. ولی هر چه بود بی آزار بودند. یعنی برای من تا حالا مزاحمتی ایجاد نکرده بودند.
نزدیک غروب است و تلویزیون دارد مسابقهی هاکی را به طور زنده پخش میکند. نیمه های وقت مسابقه است و تیم ما دارد میبازد. تماشاچیان هورا میکشند و بازیکنان را تشویق میکنند.
از این که چنین روز نحسی را خانه ماندهام، شانس ام را نفرین میکنم.
تلفن زنگ میزند. صدای تلویزیون را کم میکنم و گوشی را برمی دارم: الو…
کسی جوابی نمیدهد. این بار صدایم را کمی تغییر میدهم: hello?
باز هم جوابی نیست. حدس میزنم راه دور باشد. بعد از لحظاتی صدای مادرم در گوشی میپیچد:
– سلام پسرم
– سلام مادر… خوبی؟
پلیس آخرین اخطار را به ساکنین خانه میدهد. میگویند که اگر در را باز نکنند، آن را خواهند شکست.
دوباره میپرسم: خوبی مادر…از بچهها چه خبر؟
میگوید: همه خوبند. سلام می رسونن.
صدای کوبیدن لگد به درِ خانهی همسایه حواسم را پرت میکند. مادر چیزهایی میگوید که خوب نمیشنوم. میگویم: ببخشید مادر، چی گفتی؟
میگوید: مدتیه که با زن و بچهات حرف نزدهام، دلم براشون تنگ شده.
میخواهم بگویم: مادر جان کدام زن، کدام بچه!
ولی اینها را به زبان نمیآورم. میدانم که اگر اخبار خانوادهام را بشنود، دلگیر خواهد شد. نمیخواهم مادرم را نگران بکنم. میگویم: بعدا مادر، حالا همه خوابند!
غرّش گوش خراشِ چیزی شبیه ارّه برقی ساختمان را پر میکند. باز مادرم چیزهایی میگوید که نمیشنوم. لحظاتی بعد صدای ارّه برقی خاموش میشود و دوباره با لگد به در همسایه میکوبند. بعد صدای پلیس ساختمان را پر میکند:
دستهاتون رو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون!
داور سوت پایان مسابقه را میزند و تیم ما میبازد.
مادرم از کمردردش میگوید و بعد صحبت را میکشاند به گرانیِ وسایل زندگی.
میگویم: مادر همین روزا یه کارایی برات میکنم. فقط کمی فرصت!
میگوید: پسرم خودتو به زحمت ننداز، خودمون یه کارش میکنیم.
مفسر ورزشی دارد علت باختِ تیم مارا تشریح میکند. لای در را باز میکنم و نگاهی میاندازم به خانهی همسایهی روبرویی. در را شکستهاند و تکیهاش دادهاند به دیوار راهرو. همسایهها یکی یکی لای درهایشان را باز میکنند و با کنجکاوی راهرو را میپایند. در را میبندم و زنجیر پشتش را میاندازم.
تلویزیون را خاموش میکنم و گوشهی هال روی زمین مینشینم. دلم گرفته است. میخواهم بدانم، چطور شد که ما باختیم!