ترجمه سه شعر از ران ویلیس و چند شاعر دیگر
شعری از دوروتی لاسکی
باران با سوت میبارید
تاکسی مقابل آپارتمانت متوقف شد
جایی که من ایستادم.
خواب خودمان را در اتاق خواب میدیدم
نور بالای سرمان به ملافههای سفید میتابید
تو زده بودی زیر آواز روزی از روزهای قایق سواری
که در آن رویا به اعماق تو رسیدم
و از آن سُهرهای دریایی بیرون کشیدم
که در درخششی سرخ ، از پنجره پر زد.
گاهی که پای تلفن هستیم
با خودم فکر میکنم
که پختگی جان تو مرا گرفتارش ساخته
اما آیا چه روحی بی نقص است
که همگی بد ریخت و رنگ باختهاند؟
سپیده با روحی سر میزند
و او را مطیع میسازد
آنها همه ، دانههای برفی هستند
در روزی از روزهای خاکسپاری ، مردی جان داد
و به ادعای حضار ، روحش با شتاب خارج شد
انگار که از شر چیزی مفتضحانه خلاص شود
آن روح ، به طرز غریبی رنگین بود
با دما و ریختی مضحک تر
همین که او متلاشی شد
به نظر میرسید ما نیز یخ کردیم.
A taxi brought me to your apartment building
And there I stood.
I had dreamed a dream
Of us in a bedroom.
The light shining upon us in white sheets.
You were singing me a song of your sailing days
And in the dream
I reached deep in you and pulled out a cardinal
Which in bright red
Flew out the window.
Sometimes when we talk
On the phone, I think to myself
That the deep perfect of your soul
Is what draws me to you.
But still what soul is perfect?
All souls are misshapen and off-colored.
Morning comes within a soul
And makes it obey another law
In which all souls are snowflakes.
Once at a funeral, a man had died
And with the prayers said, his soul flew up in a hurry
Like it had been let out of something awful.
It was strangely colored, that soul.
And it was a funny shape and a funny temperature.
As it blew away, all of us looking felt the cold.
شعری از Malachi Black
اینک درمییابم
که درختان نیز خستهاند
و استخوانهاشان در جلد باد
تکیه بر پوکی استخوان زده
و خم به جلو گشتهاند
برای رسیدن به اندکی اکسیژن
بیش از آنچه خود تولید میکردهاند.
اما حیات که دلیلی برای ادامه دادن نیست
همه چیز میآغازد
ناامید از ادامه دادن میگردد
در پایان، قانع نگشته
و آخر سر، هر چیزی مختومه اعلام میشود
اینک درختان را نیز درمییابم.
Now I can see:
even the trees are tired
they are bones bent forward in a skin of wind,
leaning in osteoporosis,
reaching for a little more than any oxygen can give:
when living is in season,
they can live;
but living is no reason to continue: everything begins:
and everything is desperate to extend: and everything is
insufficient in the end:
and everything is ending:
Now I can see: even the trees
سه شعر از ران ویلیس
۱
سپیده دم ، پرسشی مبذول نمیدارد
غروب ، جایی برای پاسخ باقی نمیگذارد
و زمان در این میان ، زندگی نامیده میشود
در جریان بودن ، ساکن بودن
چشم به راهی و آشوبی در دل داشتن …
تو بر آن باش تا خودت باشی
باقی ، خود به خود درست خواهد شد
تو جویای عشقی باش که از آن ِ خودت باشد
تا دنیایی از عشق تو را احاطه سازد
صداهای درونت
یا به آسودگی فرا میخوانند
و یا به سمت حقایق.
اینکه زندگی در موازنه باشد
تصمیمش با توست.
Sunrise asks no questions,
Sunset offers no answers,
and the time in between
is called life.
Movement, stillness.
Laughter, tears.
Anticipation, apprehension.
Put forth the effort to be you,
and all else will fall in to place.
Find the love you hold for yourself,
and the universe will surround you
with love.
There are two voices inside,
one will try to comfort you
with your desires, and the other
will offer you the truth.
You decide.
Life is in the balance.
۲
همیشه در اندیشه تو هستم
اما هیچگاه کلماتی نیافتهام
تا آن را بیان کنم
که زندگی بدون تو
عشق را انکار میکند.
زندگی را در تنهایی قدم میزنم
با اندک امیدی
به امید هم آغوشی.
در رویاهایم
هنوزهم چشم در چشم تو میدوزم
و همچنان دستهایت را
به دور خود حس میکنم.
قلب من واقعی و
زندگیم ، یک وهم است.
I think of you always,
just haven’t found the words to describe
my life without you,
love denied.
I walk through my life
alone now, with little hope
of knowing the embrace
of hope. In my dreams,
I still look in to your eyes,
In my dreams I still feel
your arms around me.
My heart is real,
my life is an illusion.
۳
من و او ، هر دو صدا بودیم
اگر چه نمیتوانستیم
ارزش صداها را دریابیم
وقتی که واژگانم را بر فراز نسیم
به نمایش میگذارم
آیا آنها به تو میرسند؟
چونان کودکی که کرمهای شب تاب را میگیرد
آیا آنها را از هوا صید میکنی؟
آیا نسیم را احساس میکنی؟
آیا برایت واقعیت دارد؟
آوازهای خود را سرمیدهم
با برگزیدن آنها که ضربان دو قلب
در یکی میتپند.
با این آواز پایکوبی میکنم
و گامها سرگذشت من هستند
و هر آنچه که خواهم بود.
گاهی گام ها پوشیده در طمانینه هستند
که حقیقت دارند
و حساب شده هستند
آنها به ندرت نامحسوساند.
من از میان جمعیتی عبور میکنم
که گیسوانی محجوب
به هم چسبیده
و تو را احاطه ساختند.
تو را میخوانم
آیا مرا میشنوی؟
آیا برایت واقعیت دارند؟
بارانی ملایم میگیرد
که از حقیقت عشق و زندگی میگوید
و هر آنچه که رخ خواهد داد.
به سان هوا برای من هستی
تو را دوست میدارم.
I was a voice, and she was a voice,
though neither of us could know the importance of voices.
When I cast my words upon the breeze,
do they reach you?
Do you pick them out of the air,
like a child catching fireflies?
Do you feel the air?
Is it real to you?
I sing songs of my own choosing,
the vibrations matching the rhythm
of two hearts beating as one.
I dance to this song,
and the steps are my history
and all I will ever be.
Sometimes curtained, and called stillness,
the steps are true, measured,
often too subtle to notice.
I move in circles, shy ringlets,
surrounding you, touching you softly.
I call your name.
Do you hear my words, are they real to you?
A gentle rain falls,
speaks in truths of love and life
and all things yet to happen,
“You are like the air to me, I love you.”
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
خانوم پور پیغمبر از مترجمان خوش آتی میباشند.صمیمانه تبریک با ایشان و منتظر کارهای جدید.
خیلی ممنون لطف دارید