چند شعر از سینا بهمنش
برای تمام شاعران و نویسندگان زندانی
۱
ما چیز زیادی نمیخواهیم
ما چیزی زیادتر از حقمان نمیخواهیم
ما حقمان را میخواهیم
ما چیز زیادی نمیخواهیم
اما ما چیزهای زیادی را
نمیخواهیم
ما به جای لبخند
گاز اشکآور نمیخواهیم
ما میخواهیم بدانند
چیزی جز گلوله از لولهی تفنگ در نمیآید
ما میخواهیم بدانیم
برای یک لحظه لبخند
چند باران باید گریست؟
ما میخواهیم بدانیم
برای یک دم زندگی
چند گورستان باید مُرد؟
ما از زندگی چیز زیادی نمیخواهیم
ما فقط میخواهیم
فقط به اندازهی یکبار زندگی کردن
زندگی کنیم
ما نمیخواهیم
با بخشنامهای
ساعتی برای طلوع و غروب تعریف کنیم
ما فقط میخواهیم
بگذارند خورشید طلوع کند
ما میخواهیم بدانند
زندگی فقط زنده ماندن نیست
و آزادی یعنی
دلیل لبخندم را خودم انتخاب کنم
و آزادی یعنی
رنگ میلههای سلولم را خودم انتخاب کنم
و آزادی یعنی
ابعاد قفسم را خودم انتخاب کنم
یک میلیون و
ششصد و
چهل و هشت هزار و
صد و
نود و پنج کیلومتر مربع آزادی، عشق بزرگی ست
که در یک قلب جا میشود
و آزادی یعنی
حق داشتهباشم بگویم:
«من آزاد نیستم»
۲
من یک جدایی طلب هستم.
من خواهان جدایی مرگ از زندگی هستم.
من خواهان جدایی جوانان از چوبهی دار
من خواهان جدایی اشک از چشم مادران هستم.
من یک جداییطلب هستم.
من خواهان جدایی میله از سلول هستم.
من خواهان جدایی دیوار از زندان
من خواهان جدایی جلاد از قضاوت هستم.
من یک جدایی طلب هستم.
من خواهان جدایی آن هم خاطرات بد از کودکیهایم هستم.
من خواهان جدایی صدای بمب، صدای گلوله و موشک از خوابهایم
من خواهان جدایی رنگ خون از رنگینکمان هستم.
من یک جداییطلب هستم.
من خواهان جدایی فقر از لبخند هستم.
من خواهان جدایی شرمندگی از نگاه پدران
من خواهان جدایی گرسنگی از سفرهها هستم.
من یک جداییطلب هستم.
من خواهان جدایی شب از روزگارم هستم.
من خواهان جدایی پاییز از شکوفه
من خواهان جدایی آتش از باغ هستم.
من یک جداییطلب هستم.
من خواهان جدایی قرص از خواب هستم.
من خواهان جدایی کابوس از رویا
من خواهان جدایی ضجه از لالایی هستم.
من یک جدایی طلب هستم.
من خواهان جدایی منبر از تخت و میز و صندلی هستم.
من خواهان جدایی بایدها و نبایدها از آرزوها
من خواهان جدایی تمام زجرها از زندگیام هستم.
من یک جداییطلب هستم.
من خواهان جدایی مرثیه از شعر هستم.
من خواهان جدایی خودکار قرمز از کتاب
من خواهان جدایی زنجیر از پاهای بکتاش هستم.
۳
اگر به خیابان رفتی و فریاد زدی:
مرگ بر دزد
و تو را گرفتند
بدان حاکمان سرزمینت دزد هستند.
اگر به خیابان رفتی و فریاد زدی:
مرگ بر ظالم
و تو را گرفتند
بدان حاکمان سرزمینت ظالم هستند.
اگر به خیابان رفتی و فریاد زدی:
مرگ بر وطن فروش
و تو را گرفتند
بدان حاکمان سرزمینت وطن فروش هستند.
اگر به خیابان رفتی و فریاد زدی:
مرگ بر دیکتاتور
و تو را گرفتند
بدان حاکمان سرزمینت دیکتاتور هستند.
اگر به خیابان رفتی و فریاد زدی:
مرگ بر قاتل
و تو را گرفتند
بدان حاکمان سرزمینت قاتل هستند.
اگر به خیابان رفتی و فریاد زدی:
مرگ بر احمق
و تو را گرفتند
بدان حاکمان سرزمینت احمق هستند.
من به خیابان نرفتم
من فریاد نزدم
مرا گرفتند.
من در خانهام نشستهبودم
من ساکت در خانهام نشستهبودم
آمدند و مرا گرفتند
و یک هفته است
مدام میپرسند:
به چه فکر میکردی؟
من داشتم به همین چند سطر اول فکر میکردم.
و هر چه فکر میکردم
شعر نمیشد.