Advertisement

Select Page

چند شعر و ترجمه از دکتر فرشته وزیری‌نسب

چند شعر و ترجمه از دکتر فرشته وزیری‌نسب
سپیده جدیری

سپیده جدیری

فرشته وزیری نسب متولد ۱۳۳۸ است، کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی خود را در ایران گرفته و تا سال ۱۳۸۰ که به آلمان مهاجرت کرد مدرس ادبیات انگلیسی در دانشگاه بوده است. رساله دکترای خود را تحت عنوان منطق-محور- زدایی در اثار نمایشی ساموئل بکت، تام استوپارد و کریل چرچیل دردانشگاه یوهان ولفگانگ گوته فرانکفورت به اتمام رساند و مدتی نیز در این دانشگاه نمایش معاصر انگلیس را تدریس می‌کرد. فعالیت هنری خود را در سال ۱۳۵۷ با بازی در تئاتری از برشت در دانشگاه  شیراز  آغاز کرد و بعدها نیز در زمینه‌های بازیگری،  نقد تئاتر و ترجمه ادامه داد. تا به حال سه نمایشنامه، تعلیم ریتا، خداوندگار براون و برخیزید و بخوانید، چند داستان کوتاه و مقاله و تعداد زیادی شعر از آلمانی و انگلیسی ترجمه کرده است. از او همچنین شعر، داستان کوتاه و مقالاتی در مجله‌های داخلی چون سینما تئاتر، فصلنامه فرهنگ و هنر کرمان، پایاب، چیستا، کرمان و مجله‌های اینترنتی چون تاسیان، پیاده رو، ماهنامه کندو، جن و پری و رادیو زمانه منتشر شده است. از مقاله‌های او می‌توان به “آرمان‌گرایی و ایبسن”، “پسانوگرایی (پست مدرنیسم) و تئاتر”، “فرا فرهنگیت”، “نگاهی به دیدگاه‌های لیوتار در مورد موقعیت پست مدرن”،” شعر ساده یا پیچیده، آیا مساله این است؟”، “روایتی نو از روند شکل‌گیری شعر: خوانشی از شعر اداری شمس آقاجانی”، و “نقش، بازیگر، و بدنش: نگاهی به فیلم قوی سیاه اثر دارن آرونوسکی” اشاره کرد. برگزاری جلسات نقد داستان و نقد ادبی در کرمان و فرانکفورت، شرکت در پایه‌گذاری انجمن نمایش کرمان به همراه دکتر بهزاد قادری و دکتر یداله آقا عباسی و ایراد چند سخنرانی در این انجمن، و بازی در چندین تیاتر به کارگردانی یداله آقا عباسی، از جمله “آن شب که تورو زندانی بود“، “قصه کوتاه کن شهرزاد” و “سایه یک مبارز” از سایر فعالیت‌های اوست. از او در سال ۱۳۹۳ مجموعه شعر” با لک لک‌ها در باد” و گزیده‌ای از ترجمه‌هایی از چند شاعر مشهور آلمانی به نام “در ستایش دور دست” در ایران به چاپ رسیده است. سال گذشته همچنین نمایش “وطنی که بنفشه نبود“، به نویسندگی و کارگردانی او، با استقبال خوبی از سوی تماشاگران و منتقدان روبرو شد و در ژانویه  ۲۰۱۵ در جشنواره تاتر هایدلبرگ آلمان جایزه کار منتخب را از آن خود کرد.

 

فرشته وزیری نسب

فرشته وزیری نسب

آن دورها

میان شکاف‌های  این کاشی‌ها

 در رفت و آمدم

و پلک‌ها پوسته پوسته

پایین می‌افتد.

یک کمپ پناهندگی آتش

یک کشتی پناهنده ناپدید

در میان این کاشی‌ها،

و در میان اجناس فروشگاه‌ها

کسی به میله‌ها فکر نمی‌کند

کسی به تغییر فکر نمی‌کند

مژه‌هایم بلندتر می‌شوند

پوستم صاف‌تر

از کافه‌ها و سیگارها لبریز می‌شوم

و از عشق‌هایی که در میان ران‌ها شکل می‌گیرند.

می‌پرسی: “دوست داری بندهای این شعر را در دهانت؟”

و من می‌دانم چه می‌گویی

قبری برایم خریده‌اند می‌دانی؟

در میان این کاشی‌ها چه می‌خواهم؟

در میان عشق‌های مجازی، آدم‌های مجازی

در میان کشتی‌هایی که از آفریقا می‌آید.

یا راه‌هایی که به گینه ختم می‌شود؟

امروز پنج‌شنبه است

و باران مسلسل می‌بارد

و ابرها پلک‌هایم را سنگین می‌کنند.

و تو عاشق هر کسی هستی

که زیر گام معلقت فرش پهن کند.

و من عاشق هر کسی

 که شکاف‌های این کاشی‌ها را نبیند.

که شکاف‌های بین سلول‌ها را نبیند.

که سنگینی پلک‌های خیس را نبیند.

——————————————

ظهور

سنگفرش‌هایی از خون سرشار

دست‌هایی که مرا از ارتفاع بی‌خبری پرتاب می‌کنند

لحظه‌ای سکوت

سپس انفجار صدها صدا

سلول‌هایی که از صدا سر می‌روند

 شب‌پره‌هایی که از پوست می‌پرند

و از هم پاشیدن سلول‌های بی شکل

سرگردان کجا می‌رود

آن که در بیت‌اللحم زاده شد؟

کجا سر بر می‌آورد آن که در چاه فرو رفت؟

چه کسی سه بار انکارم می‌کند؟

چه کسی بر گونه‌ام بوسه می‌زند به خیانت؟

این گرد بادهای هذلولی چه را با خود می‌برد؟

من میان این همه اسطوره، این همه روایت

کجا خطا کرده‌ام که گردنم زده می‌شود؟

چند رشته پاره پاره  از سوی آسمان به زمین

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا

و رشته‌های از هم گسسته تسبیح

و قوم‌های از هم پراکنده گنگ

و زبان‌های بریده بریده‌ی نامفهوم

و این تاریخ هذلولی

سنگفرش‌های بی گناه

و سبدهای خالی

بر ریسمان‌هایی

که هر شب از سفره‌های بی نان سوی آسمان

نه در طویله نوری

نه در حرا صدایی

نه بر نیل شکافی

نه کشتی نجاتی

أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ

و اجابت مسافری در کویر مانده

و قوم‌های وحشی

که اجابت‌اند و وصلند و زبانند و تاریخ

سنگفرش‌های گریزان

پاها

دعاهای و اوراد

دست‌ها

سنگ

          فرش

                   خون

امن یجیب

          و اعتصموا

                   و اعتصموا

اجا…بت

و…صل

                    گس…ست.

—————————————————

خودت رو نکش کارلوس

شعری از کارلوس دروموند دآندراده

آرام باش کارلوس

عشق همین است که می‌بینی

امروز یک بوسه و فردا بی بوسه

و در پس هر روز، روزی دیگر

فردا یکشنبه است

و هیچکس نمی‌داند در دل دوشنبه چیست

مقاومت بی فایده است،

خودکشی هم همین طور

خودت را نکش، خودت را نکش

تمام خودت را برای عروسی‌هایی نگه دار

که در راهند

و کسی نمی‌داند کی می‌رسند

اگر اصلا برسند.

کارلوس، ای خاکی

عشق شب را با تو به سر برده است

و اکنون در اندرونت

غوغایی وصف نشدنی بر پاست

نمازگزاران

گرامافون‌ها

قدیسینی که بر خود صلیب می‌کشند

تبلیغات صابون‌های بهتر

غوغایی که

کسی چرایی‌اش را نمی‌داند

در  این بین تو راه خود را می‌روی

سر بالا، سودایی.

تو نخلی، فریادی هستی

که کسی در تاتر نشنید

و نور رفت.

عشق در تاریکی

نه، عشق در روشنی روز غم انگیز است

غم انگیر، پسرم، کارلوس.

اما به هیچکس مگو

هیچکس نمی‌داند و نخواهد دانست.

————————————————-

دانه‌های سیاه

شعری از سارا کیرش

عصرها کتابی به دست می‌گیرم

عصرها کتابی را کنار می‌گذارم

عصرها یادم میاد که جنگ است

عصرها هر جنگی را فراموش می‌کنم

عصرها قهوه می‌سایم

عصرها قهوه ساییده شده را

دوباره به دانه‌های سیاه زیبا  برمی‌گردانم

عصرها لباس در می‌آورم و می‌پوشم

اول آرایش می‌کنم، بعد می‌شویم

آواز می‌خوانم و خاموشم

————————————-

اخبار شبانه

شعری از هانس مگنوس انتسنزبرگر

می‌شنوم: قتل عام بر سر مشتی برنج

برای هر نفر، هر روز

مشتی برنج

وقت شام می‌شنوم:

 آتش باران کلبه‌های کوچک،

نامفهوم.

وقت شام

بر سفال‌های سقف

صدای رقص دانه‌های برنج  را می‌شنوم

مشتی دانه‌های برنج بر سقف من

اولین باران بهار،

کاملا مفهوم.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights