Advertisement

Select Page

چهار شعر از الهام ملک‌پور

چهار شعر از الهام ملک‌پور

الهام ملک‌پور پژوهشگر، ویراستار و نویسنده‌ای است که در زمینه‌ی حقوق کودکان، حقوق اقلیت‌های جنسی و زنان فعالیت کرده است و هم‌زمان پیرامون ادبیات و حوزه‌ی کتاب هم متمرکز بوده است بااین‌وجود، پیش از هرچیز او شاعری است که از دهه‌ی هشتاد به یاد می‌ماند. تنها کتاب رسمی او، «که جامائیکا هم کشوری ست…» در ایران و در سال ۱۳۸۵ به چاپ رسید. پس از آن، اگرچه کتاب‌هایی چون مجموعه‌شعر «بستنی» و «کتاب خور» را در فضای سایبری به دست ناشر سپرد و کارهایی از او را در مجموعه‌هایی چون Defending Writes: A collection of writing by human rights defenders می‌توان سراغ گرفت، ولی با گذشت سالیان و آن‌طور که خودش می‌گوید، او پیش از هرچیز شاعر بوده است و شاعر مانده است.

elham 

 

شعر نخست

بی‌بازگشت

  

یک دیوار هست که می‌خواهد صدای مرا بشنود

چه‌چیزی درباره‌ی اشتباه؟

دیوار سال‌ها در روبه‌رو برای معالجه‌ی قاب‌هایی            که سال‌های در روبه‌رو را دربرمی‌گرفتند

عشق‌های توی شربت لیمو هم

جاهای دیگری از قلب                   سایه‌خورده با شیار آن دست‌های بزرگ

نمی‌گذارد نفس بکشد مثل یک نفر           دکتر نمی‌تواند

روی پله‌ها نشسته بودیم

خبر نرسیده بود هنوز          از آن مسافت زیاد     بعید    یک نفر نرسیده بود هنوز

دوست دارم دیوار همان او باشد در روبه‌رویم

سر به سینه‌اش یعنی که این‌همه سال             ما گذشتیم و زمان نگدشت

از چند هفته پیش و زمانی شروع شد که

پلیس اسرائیل یک مرد مسلح فلسطینی را

با شلیک گلوله

من پشت میزم توی خانه‌ی اجدادی         دیگر نه آن خانه که البته

پشت میز

عبدالله نامش بود که صداش می‌کنم

عدالله تو روبه‌روی من                  وقتی سر برمی‌دارم تو هنوز روبه‌روی من عبدالله

تو هنوز با همان تیله‌ی نم‌ناک        خیره و مغرور نگاه می‌کنی  آن‌قدر ایستاده‌ای      آن‌قدر که ایستاده‌ای

من عبد تو باشم      من باشم در روبه‌رو نشسته         گوش‌داده به انگار

من برایت چای بیاورم توی آن خرماپز بی‌غروب

زمان نگذشت عبدالله           که هنوز گردو تا مغز استخوان

تو رفتی از همان راه که مادرت منتظرت بود

من سرم را توی کتاب‌هایم می‌کنم جاهای دیگری از قلب

شعر دو

جزیره‌ی مسکونی

 

سرم به گوش‌های زیادی می‌چسبد

انگار یخبندان است

هیچ‌چیز جز بستنی به گوش‌هایم نمی‌چسبد

می‌شنویم

قوطی‌های ماهی کنسرو باز می‌شوند

می‌شنویم تنــها در تاریکی ِ گوشه‌هایی ایستاده‌اند

سرم نمی‌چسبد به تنم

ولی سرم به گوش‌های زیادی چسبیده است

حالا که تنم کنسرو می‌شود تا گوش‌های زیادی

بشنوم

هیچ‌چیز جز بستنی به کار نمی‌آید

حالا که تنم به این سر نمی‌چسبد چه خوب این گوش‌ها هم نمی‌چسبید

حالا که یخ می‌زنم      انگار  گوش‌هایم                        دارند می‌افتند

قوطی‌های ماهی کنسرو باز می‌شوند

در مسافت صدایم برای گوش‌هایم آشنا ست

شعر سه

 

نرده‌ها را رد کرده بود[e1]

با آن کله‌ی گچی

ولی مراقب نبود

وقتی ماشین‌ها و اتوبوس نور چراغ‌هایشان

توی صورت‌ها انعکاس گذشته بود

من آغوش او را پر کرده بودم

نمی‌خواستم حتا اگر می‌توانستم            به خاطر بیاورم

آن‌طور که می‌شد روی نرده‌ها ایستاد و به افق خیره شد

پله‌هایی را آمده بودیم پایین

تا به آن‌جا رسیده باشیم

رسیده بودیم   به کودکی که توی دست‌هایمان مرده به دنیا آمد

اکسیژن به کار نمی‌آمد

پیاده‌رو به کار نمی‌آمد

حتا آسانسور را به طبقه‌ی اول هدایت کردیم

ولی کله‌ی گچی هنوز هم مراقب نبود

فقط لب‌هایم تکان می‌‌خورد و سعی می‌کرد

چیزهایی را بفهمد

ولی فقط یک کلمه بود

پارتی‌های شبانه در فاصله بودند

لیوان‌ها و بشقاب‌ها در فاصله بودند

اسب‌های سفید کوچولو در فاصله بودند

در فاصله سرم گیر کرده بود بین نرده‌ها

در فاصله   در فاصله  در فاصله       در فاصله

فقط آغوشش را می‌توانستم

شب که بود

از سمت نرده‌ها به بیمارستان منتقل‌اش کردند

دوست داشت از من درباره‌ی حیوان‌های اهلی بشنود

چیزی ولی من نگفتم

دوست داشت

کودکی‌اش اشتیاق بود و درماندگی‌ام من را به نرده‌ها چسبانده بود

دست‌های باریده‌ی بی‌رحمانه بر اشتیاق تو

کنده نشوم

آه فلامین فلامین فلامین

آه فلامین

کور که نبودم

فقط

به جای دیگری منتقل شده بود

سنگ‌ها را از کف رودخانه برداشتم

و روی هر میز را پر از ظرف‌های پفک کردم

اه فلامین من

خنده‌ی تو

چه‌قدر می‌فروشی آن ابرهای خاکستری را؟

کنارت بنشینم و تلخ باشم

در فاصله جمع می‌شود سالی که گذشت

می‌شود توی میدان نشست

کوچک من

آه دست‌های کوچک و مهربان من

برای تو قصه بگویم

برای تو آفتاب بیاورم

برای تو

فقط برای تیله‌های رنگی تو

کودکی‌اش اشتیاق بود و درماندگی‌ام من را به نرده‌ها چسبانده بود

دست‌های باریده‌ی بی‌رحمانه بر اشتیاق تو

گیوتین

برای تو قصه بگویم

برای تو آفتاب بیاورم

برای تو

فقط برای تیله‌های رنگی تو

برای همان کتانی‌ها و

آه فلامین

فقط یک کلمه

[e1] جمعه ۳۰ امرداد ماه ۱۳۸۹

شعر چهار

دستی به من غذا می‌دهد

جوجه‌های جامانده در لانه‌ام را

چون بندبازی که بر هر نفس

چون از آسمان گذشته                  آن قدر که ماهی گلی شده

جوجه‌های گرسنه بر انگشت‌های            او صدای آخر اسفند

چون بندبازی که می‌میرانند که دوباره                 جای هم را می‌گیرند

آن یکی که دهان باز می‌کند

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights