چُرت کوتاه
گفت من یک چرت دو دقیقهای بزنم. اما دیگر بیدار نشد.
هنوز ساعتی از آمدنم نگذشته بود. داشتم تکههای پنیر هلندی را که همراه کاهو و خیار و دو تکه نان برایم آورده بود لای دندانهایم میجویدم. بعد از آنکه آخرین لقمهاش را قورت داد. بلند شد و رفت و توی صندلی راحتیاش لمید و درحالیکه چشمانش را میبست. با صدای آرامی ادامه داد:
تو قهوهای چیزی خواستی از خودت پذیرائی کن.غریبه که نیستی. میدونی که همهچیز کجاست.
گفتم باشه استاد. راحت باشید. خودش را تا حد شانههایش توی صندلی که با نیهای خشک ساخته بودند و تشک سفید و نرمی هم رویش انداخته بودند فروکرد و سرش را بهعقب تکیه داد.
گفتم چه صندلی خوبی خریدیم استاد.
با چشمان بستهاش گفت آره.
نمیدانستم که این آخرین کلامی است که از استاد خواهم شنید. به صندلیاش خیره شدم که چه راحت بدنش
را توی آن فرو داده بود.
با هم این صندلی را از مغازه دست دم فروشی خریده بودیم. درست زمانی بود که من بعد از جدائی از همسرم، تازه از یک خودکشی ناموفق و چند روز بستری شدن در بیمارستان و یک ماه نگهداری در آسایشگاه روانیها آزاد شده بودم. هیچ جائی نداشتم که بروم. بعد از جدائی از همسرم بیخانمان شده بودم. به هر دوستی که زنگ میزدم تا بلکه چند روزی را پیش آنها بسر ببرم یا جواب نمیدادند و یا عذری میآورند و محترمانه از پذیرفتن ام سرباز میزند. در آن شرایط تنها استاد بود که مرا پناه داده بود. اگرچه به خاطر آلرژی غذائیاش، غذاهای خاص (بیولوژی) میخورد و من نمیتوانستم حتی از چای یا قهوهی او بنوشم و میبایست خودم همهچیز را بخرم. نه اینکه استاد از من دریغ میکرد، خیر، خودم به خاطر اینکه او یک مقرری سالمندی داشت که بهزحمت و تا حد بخور و نمیری مایحتاجش را تأمین میکرد. سزاوار نبود که در آنچنان شرایطی از جیره غذائی او استفاده کنم.
بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه، اولین چیزی که به خاطرم رسید این بود که به دیدار بچههایم بروم. دلم حسابی برایشان تنگ شده بود. تا دم خانهشان که زمانی خانه من هم بود پیاده رفتم.
وقتی رسیدم، تازه فهمیدم که موقع خوبی به دیدارشان نیامدهام. مادرشان داشت میز شام را میچید و بچهها هم هر کدام توی اتاقشان مشغول درسومشق بودند. بوی سوپ بروکلی تمام خانه را در بر گرفته بود. اول به اتاق پسرم که کوچکتر بود رفتم و او را بوسیدم و بغلش کردم. بعد به اتاق دخترم رفتم. او را هم بوسیدم. بعد به پذیرائی آمدم و منتظر ماندم تا بیایند. دقایقی بعد، هر دو یکی پس از دیگری به پذیرائی آمدند و نشستند. اصلن نپرسیدند که اینهمه مدت کجا بودهام؛ اما من از چهرهشان میخواندم که دلشان برایم تنگ شده بود. حداقل اینطور دلم میخواست فکر کنم که دوستم دارند. من هم جریان خودکشی ام و همه چیزهایی که در این مدت بر من گذشته بود را برایشان تعریف نکردم. تا من احوالشان را پرسیدم و سؤالهای کلیشهای که مثلن مدرسهتان چطور است و فلان چطور است. مادرشان شام را آورده بود و صدایشان کرد تا سر میز بروند. نگاهی به میز کردم دیدم سه بشقاب گذاشته. خوب حق هم داشت. قرار نبود که من سر زده پیدایم بشود. شاید هم فقط بهاندازه سه نفرشان غذا درست کرده بود. یا اینکه مثل آن زمانی که باهم زندگی میکردیم چون شاغل است میخواست نیمی از غذا برای فردا بماند.
ماندن بیفایده بود. بلند شدم کنار میز رفتم. بیتوجه به نگاه دریده مادرشان که به من خیره شد. کف سر هر دوتایشان را بهنوبت بوسیدم و شانهی پسرم را توی بغلم فشردم کف سرش را عمیق بو کشیدم. قدم را راست کردم و گفتم خوب من باید برم. هیچکدام چیزی نگفتند. خوشبختانه نپرسیدند هم کجا میروم. چون خودم هم نمیدانستم کجا میخواهم بروم.
بیرون که رسیدم اولین کاری که کردم سیگاری روشن کردم و دودش را عمیق تا ته رودههایم فرودادم. نسیم خنکی میوزید و کوچه خلوت بود و فقط چند ماشین مقابل خانه همسایههای قدیمی پارک کرده بود. هرچه فکر کردم جایی به نظرم نرسید که بروم. روی هیچ دوستی نمیتوانستم حساب کنم. خانواده و یا فامیلی هم نداشتم تا به آنجا بروم. استاد تنها کسی بود که برایم مانده بود اما دیگر درست نبود که خودم را دوباره به او تحمیل کنم.
ته کوچهمان پارک بزرگی بود. درست همان پارکی که قبل از خودکشی بیشتر وقتم را آنجا میگذراندم؛ و همانجا بود که تصمیم قطعی به خودکشی گرفته بودم. روی یکی از نیمکت های همین پارک بود که رگم را زده بودم. به پارک رفتم. دلم میخواست تا دوباره بروم و روی همان نیمکت بنشینم. وقتی نشستم. مثل دیوانهها به نیمکت گفتم. فکر کردی از دست من راحت شدی؟
گرسنه بودم. از صبح که در آسایشگاه روانی بیدارم کرده بودند، چیزی نخورده بودم. معمولاً من برای صبحانه که از ساعت هفت و نیم روی میز سالنی نه چندان بزرگ چیده میشد و تا ساعت نه فرصت داشتی بیایی و بخوری بیدار نمیشدم؛ و همیشه از صبحانه محروم بودم. امروز هم درست موقع نهار مرا مرخص کردند. تا غروب توی خیابانهای اطراف آسایشگاه قدم زدم. مثل یک زندانی که بعد از مدتها به هوای آزاد میرسد و به دور از هر کنترلی به هر طرف که میخواهد میرود. از آزادیم لذت میبردم. تازه غروب بود که یادم آمده بود پیش بچهها بروم.
فضای پارک که هر روز پر بود از مردم سیری که برای هضم غذا و یا سوزاندن چربیهایشان میدویدند حالا داشت کمکم خلوت میشد. تا چند سیگار کشیدم. دیگر کسی جز من و چند کلاغ لای شاخه درخت های چنار که قارقار میکردند، نمانده بود. با قار و قوری که از شکم گرسنهام بر میخواست، احساس میکردم که من هم کلاغی شدهام که اینطرف روی نیمکتی نشستهام.
به فضای سبزی که اکنون به خاطر تاریک شدن هوا رنگش به تیرگی میزد. نگاه کردم. چقدر با پسرم و دخترم اینجا آمده بودیم و بازی کرده بودیم. درست در همین محوطه بود که دوچرخهسواری را یادشان داد بودم. چقدر دنبالشان میدویدم که نکند زمین بخورند. هنوز صدای ضربه زدن به توپ خیس فوتبالی که با پسرم بازی میکردیم توی گوشم میپیچید. صدای قهقهه خندههای دخترم موقع بدمینتون؛ و بوی سوخته گوشتی که همسرم آنطرف تر زیر درخت بلوط روی منقل قرمز پایهدارمان مشغول کباب کردنش بود.
تلفنم را از جیبم درآوردم و به استاد زنگ زدم. بر نمیداشت.
گوشی را توی جیبم فروکردم. متوجه شدم که یک نفر کنارم روی نیمکت نشسته. سیاهپوستی بیخانمان بود که او را از قبل میشناختم. قبل از خودکشی بارها باهم گپ زده بودیم. آدم دست و دل بازی بود. همیشه کولهپشتیاش پر از قوطی های آبجو بود که مرتب اصرار میکرد تا من هم بخورم؛ اما روز بعدش که مرا میدید آنقدر عجز و ناله میکرد که خمار است و پول ندارد آبجو بخرد و … تا دست توی جیبم میکردم و چند یورو بهش میدادم و بعد غیبش میزد.
مرد میانسالی بود اهل سودان. میگفت زمانی در همین هلند زندگی خوبی داشته. اوضاعش روبراه بوده. یک بار که بعد از سالها برای سر زدن به سودان میرود. توی شهرشان النهود عاشق دختری میشود؛ اما نمیتواند او را به اینجا بیاورد. دست آخر مجبور میشود دار و ندارش را اینجا رها کند و برای همیشه به سودان برود. آنجا یک رستوران راه میاندازد و با دختر ازدواج میکند؛ و پس از دو سه سال روزی که او برای کاری به خارطوم میرود، شهرشان توسط گروه الشباب تسخیر میشود و رستوران او را آتش میزنند؛ و او دیگر نمیتواند به شهرشان برگردد. بعد برآن میشود تا دوباره از راه قاچاق و از طریق دریا خودش را به ایتالیا و بعد هم به هلند برساند؛ اما ازآنجاکه غیبت طولانی داشته و پاسپورتش را بهموقع تجدید نکرده، اسمش در اداره ثبت شهرداری بهعنوان شهروند هلندی باطل شده است. مجبور شده تا سالها را دوباره در کمپ زندگی کند. در آخر هم جواب رد میگیرد و دادگاه حکم به خروجش میدهد. بعد مجبور میشود که از کمپ فرار کند و مدتی به کلیسا پناه ببرد و سپس بهصورت قاچاق بماند. میگفت هرگز امیدش را از دست نمیدهد. بالاخره روزی اقامت دوبارهاش را پس میگیرد. بعد زندگی خوبی روبراه خواهد کرد و زن و بچهاش را میآورد و با هم زندگی خوشبختی را خواهند داشت. حالا شش سالی میشد که زن و بچهاش را ندیده بود.
از بوی الکل و ماری جووانائی که از نفسهایش بهصورتم میخورد، حالت تهوع به هم دست میداد. اصرار داشت تا بداند که اینهمه مدت کجا بودهام. من هم طفره میرفتم. گفتم بروکسل نزد خواهرم بودم. در این موقع سگ قویهیکلی شتابان از توی تاریکی و از لای بوتهها ظاهر شد و یک راست بهسوی من آمد و سرش را توی پاهایم کرد. اندکی ترسیدم. چند بار پارس کرد. کسی از توی تاریکی سوت زنان بیرون آمد. مردی بود حدود چهل ساله، هلندی با هیکل ورزیده و لباس گرم ورزشی که موهایش را از ته تراشیده بود. به ما که رسید سگ خودش را عقب کشید و پارسی کرد. مرد دستی به پشتش کشید و سگ آرام شد. مرد به من نگاهی کرد و گفت خودتی؟ خدا را شکر که زنده ماندید. تعجب کردم. پرسیدم با من هستید؟ گفت بله. حق دارید منو نشناسید. چون وقتی شما را اینجا پیدا کردم بیهوش بودید. از آن شب.قیافهتان حسابی توی ذهنم مانده.
برایم تعریف کرد که چطور مثل همین امشب سگش را برای هوای خوری بیرون آورده بود و سگش که به من میرسد شروع میکند به پارس کردن. مرد جلو میآید میبیند که من مچ دستم را زدهام و خون از روی نیمکت چکه میکند. فوری موبایلش را در میآورد و به پلیس و آمبولانس خبر میدهد. بلند شدم تا از او تشکر کنم. گفت نه تشکر از من لازم نیست. چرچیل شمار را نجات داد. در حقیقت من آن طرف آب بودم که چرچیل بهطرف شما میآید و شما را میبیند. بعد پرسید که الآن حالم چطور است. گفتم بد نیستم. همینطور که میبینید زندهایم.
گفت باید زنده بمونی. زندگی زیباتر از این حرفهاست. و بعد گوئی چرچیلانش گرفته بود و عجله داشت که راه بیفتد. مرد هم از ما خداحافظی کرد و به دنبال چرچیل دوباره در تاریکی محو شد. استیف که از شنیدن این داستان دهانش باز مانده بود. با عصبانیت از روی نیمکت برخاست و محکم روی ران خودش زد و گفت. مرد حسابی دیوانه شدی. عقلت را از دست دادی؟ مگه نگفتی دوتا بچه داری. تو خودت عکس شونو نشونم دادی. یادته. لعنتی؟ چرا خودکشی؟ آدم بچههای به این قشنگی داشته باشه. دیگه چیزی از دنیا می خواد؟ تو بچههات اینجان مرد حسابی، هر لحظه که اراده کنی میتونی بری ببینی شون، بغلشون کنی. بوشون کنی. باهاشون بگی، بخندی. ببریشون سینما، چه میدونم…آخخخخخخخخخ…
دور خودش چرخی زد و بیآنکه اجازه بگیرد دستش را توی جیبم کرد و بسته سیگارم را از جیب پیراهنم بیرون آورد و یکی را گوشه لبش گرفت. و روشن کرد. درحالیکه دود را بیرون میداد گفت: «منو بگی یه حرفی . من الان شش ساله بچه هامو ندیدم. باز دارم با این زندگی می جنگم. کف دستهایش را مقابل صورتم آورد و گفت ببین با این دستای یخ زده و چرک مرده ام می خوام آینده خودم و بچه هامو بسازم.»
خواستم بهش به گم. بیچاره تو دیگه دندون توی دهنت نمانده. عمرت از نیمه گذشته. و هیچ امیدی برای … گفتم ولش کن…
در این موقع تلفن همراهم زنگ زد. فکر کردم همسر سابقم است که پشیمان شده و حالا حتمن میخواهد که من برای صرف شام برگردم. اما نه. همیشه این خوشخیالی کار دستم داده بود. همیشه فکر میکنم که دیگران هم مثل من فکر میکنند و مثل من احساساتی هستند. گوشی را برداشتم. استاد بود. سلامی کردم از شنیدن صدایش احساس دوگانهای داشتم هم خوشحال از این که در این موقع کسی به من زنگ میزند و هم خجالت از اینکه مدتی بود نه بهش سر زده و نه حتا زنگی به او زده بودم. حتا مرخص شدنم را هم هنوز بهش نگفته بودم.
گفت شماره تو دیدم زنگ زده بودی؟
گفتم بله…
گفت جندهخونه بودم. وقتی میرم داخل موبایلم را میبندم…
برایم گفته بود که چهارشنبهها رأس ساعت شش بعدازظهر به جندهخانه میرود. میگفت که ساعت تعویض شیفتشان است. اول شیف شب که بری، تر و تمیز هستند. تو اولین نفر میشی و حسابی بهت حال میدن، چون هم لذت میبرند… بعضیاوقات هم جزئیات بیشتری را با آب و تاب برایم تعریف میکرد.
توی حرفش پریدم و گفتم خوب شما خوبید استاد؟
تشکر کرد و پرسید کجائی…خودت چه خبر، اوضاعت چطوره؟ گفتم که آزادشدهام. به عقیده دکترها من دیگر
مشکلی ندارم. و میتوانم مثل دیگران زندگیام را بکنم.
گفت دکترها راست گفتند. همنیطوره و از شنیدن این خبر خوشحالم. پرسید: الان حتمن پیش بچههات هستی. و حتمن از دیدنت خوشحال هستند. پس من مزاحمت نمیشم. تا با بچه هات خوش باشی. وقت کردی یه سری بزن ببینیمت.
نمیدانستم چه بگویم. تمام حواسم به این بود که از طریق تلفن صدای قار قور شکمم را نشنود. نمیدانم آخرین حرفمان چی بود که گوشی قطع شد.
تلفن را توی جیبم فرودادم و دیدم که استیف رفته بود.
از روی نیمکت بلند شدم و توی تاریکی پارک به راه افتادم. نمیدانستم حالا کجا بروم. به هر گوشه پارک که بروم استیف تا صبح همه جای پارک سر و کلهاش با آن کلاه اسپرت و جرمگرفتهاش که دیگر قرمزیاش قابلتشخیص نبود، پیدا میشد. از پارک بیرون زدم. آن طرف خیابان اتوبوس شماره ۱۲۵ که یکراست به سمت خانه استاد میرفت. توقف کرد. بیآنکه از قبل فکرش را کرده باشم. بهسوی اتوبوس دویدم. و سوار شدم…مطمئن نبودم که حتمن زنگ در خانهی استاد را در آن وقت شب خواهم زد. گفتم تا آنجا فکر میکنم. حداقلش توی فضای سبز و خلوت محلهشان مینشینم… توی اتوبوس یادم آمد که بسته سیگارم دست استیف جا مانده است. اما دیگر دیر شده بود…
تا به خودم آمدم، زنگ در خانه استاد را زدم. با خوشروئی در را باز کرد و مرا به داخل دعوت کرد. اولین بار بود که او را توی پیژامه میدیدم. با ورود من فوری پشت کامپیوترش دوید و نشست. گفت ببخشید مشغول نوشتن یک مطلب هستم الآن تمومش میکنم. از دست این جیز و ویز صندلی هم راحت میشی. گفتم مسئلهای نیست.
موقع تایب کردن صندلی چوبیاش به علت کهنگی مرتب لیز و ویز میکرد.
گفت می تونی کتری برقی را بزنی تا آب داغ به شه. قهوهی خودت هم که روی میز هست. یک شیشه نسکافه که قبل از خودکشی موقع اقامتم در خانه استاد خریده بودم تا از قهوه بیولوژی او ننوشم. هنوز به نیمه نرسیده بود روی میز بود. برای آنکه از قند های او هم استفاده نکنم. بهدروغ گفته بودم که من همیشه قهوهام را تلخ میخورم.
استاد عادت داشت هر نیمه شب چیزی بخورد. مثل همیشه مقالهاش را که به پایان برد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. من هم کتاب فوکو را فراموش کن از بودریار را که روی لبه میز بود برداشتم و مرور کردم. قبلن آنرا خوانده بودم و با استاد هم حسابی راجع به آن صحبت کرده بودیم. دیدم که استاد با دو بشقاب پلاستیکی سفید و یکبارمصرف از آشپزخانه بیرون آمد؛ و یکی از بشقابها را جلوی من گذاشت و یکی را هم جلوی خودش. توی هر بشقاب دوتا تخممرغ نیمرو و یک سوسیس و دو تکه بریده نان قهوهای تست کرده و یک برش پنیر هلندی گذاشته بود. گفتم چرا زحمت کشیدی استاد. من سیرم. گفت سر شب اگه یک گوسفند هم خورده باشی، الان آب شده. بخور پسرم تخممرغ که دیگه تعارف نداره.
تا استاد اولین لقمه را توی دهانش جوید، من داشتم ته بشقاب را لیس میزدم. در حین خوردن شرح حال آسایشگاه روانی را برایش گفتم. او هم عذرخواهی کرد که به خاطر آلرژیاش نتوانسته است بیاید و به من سرکشی کند. میگفت تا نیمه راه آمده اما هوای آن منطقه به او نساخته و مجبور شده تا از ترام پیاده شود و برگردد. البته این موضوع را قبلن هم تلفنی به من گفته بود. بلند شدم کتری آب جوش را آوردم. برای خودم نسکافهای ریختم و او گفت که چای میخورد. یک کیسه از بسته چای بیولوژی مخصوصش که همیشه روی میز بود را برداشتم توی لیوانش گذاشتم؛ و سپس لیوان را پر آب جوش کردم.
همچنان که قهوهام را میخوردم، داشتم برایش تعریف میکردم متوجه شدم که چشمانش دارد خواب میروند. گفتم استاد مثلاینکه خوابتان میآید.
گفت نه خودت میدونی که معمولاً وقتی این وقت شب چیزی میخورم، یه چرت کوتاهی پشت سرش میزنم. گفتم خوب بفرمائی بروید چرتتان را بزنید. گفت نه اگه برم روی تخت بخوابم، خوابم می پَره. عادت دارم همینجوری روی صندلی چرت بزنم.
گفتم آخه صندلیتان مناسب چرت زدن نیست. تبسمی کرد و گفت من سرپا هم می تونم بخوابم. بعدش دیگه به این صندلی هم عادت کردم.
پایههای صندلی لق و لوق بود. استاد که سرش به اینور و آنور شل میشد صندلی هم کج میشد. نگران بودم که توی خواب زمین نخورد. نیم ساعتی خوابید. بیدار که شد چایش هنوز روی میز مانده و سرد شده بود. گفتم استاد من براتون آب تازه داغ کنم. لیوان چای را برداشت و گفت نه. من عادت دارم سرد میخورم.
آن شب به او پیشنهاد کردم که شاید وقت آن رسیده که یک صندلی نو بخرد. گفت بودجهام نمی رسه. گفتم می تونی از دست دوم فروشیها بخری. گفت من بلد نیستم. توی این محله ما مغازه دستدومفروشی نیست. گفتم توی محله ما یکی هست. گفت دوره. ما که ماشین نداریم. چه طوری می خوای بیاریمش. گفتم خودشون میارن. گفت گرون می گیرن. گفتم نه. ارزانه.
فردای همان روز با هم به محله ما رفتیم. و همین صندلی را دیدم و استاد رویش نشست و دستانش را روی لبههای پهنش که از به هم بستم چند نی خیزران درست کرده بودند گذاشت و گفت … خدا برای من درستش کرده. بپرس ببینم چقدر می فروشن…