«کبود»
«رسا» سر را جلوتر برد. نوک بینیاش مماس با آینه بود. به مردمکها خیره شد. مسئول اداره مهاجرت میگفت هیچ چشمی سیاه نیست و در برگه رنگ قهوهای را نوشته بود. روی شیشه آینهها کرد و با پشت انگشت اشاره جای هاگرفتگی را پاک کرد. باز نوک دماغ را چسباند به شیشه و مردمکها را تماشا کرد. سیاه بودند؛ مطمئن بود. نینی چشمها برق میزد و تکان میخورد. انعکاس خودش را میان آن کُرههای کوژ میدید. چشمها مقابل شیشه، دو آینه بودند روبهروی هم. اما تکرار نمیشد. تنها یک بار منعکس بود میان نینی چشمها. شاید بیشتر بودند، اما سیاهی مانع میشد تا ببیندشان. سر را عقب برد و خودش را ورانداز کرد. یقه پیراهن را روی ژاکتش صاف کرد. بعد با فشردن کف دستها روی سر، آماس موها رو گرفت. چانه را بالاتر برد و صافتر ایستاد. مکثی کرد و از دستشویی و بعد از خانه بیرون آمد.
هوای خیابان سردتر از آنچه که انتظارش را داشتند نبود. پر شالش را گرفت و انداختش روی شانه. صف خیلی دراز نبود. حدود ده نفری جلویشان بودند. جا را «احسان» پیشنهاد داده و خودش هم رزرو کرده بود؛ برای شش نفر که بعد پنج نفر شدند. توی صف ایستاده بودند که گفت «آرش» نمیآید. انگار دو روز بعد میانترم داشت. بالای سرشان دو ردیف میلههای مشبک گداخته بود که گرمای خوشآیندی داشت. «شیرین» دستهایش را بالا گرفت و جستی زد تا نزدیکترشان کند به سرچشمه گرما. احسان گفت: چه کار میکنی؟! میسوزیا! و بعد هر دوتاشان خندیدند. رسا به گداختگی نگاه کرد که رنگآمیزی پرتقالی و شنگرفی داشت. احسان پرسید: به چی نگاه میکنی؟ و پیش از آنکه جوابی بشنود خودش ادامه داد: جون میده واسه کباب کردن! همچین سیخ کوبیدهها را روشون بچرخونی! رسا گفت: بیشتر منو یاد بخاریهای ایران میاندازه. چی بود اسمشون؟ علاالدین؟ احسان سری تکان داد و بعد صف جلویشان را ورانداز کرد. شیرین پرسید: بچهها کی نوبتمون میشه؟ مکثی کرد: بقیه هم که نیومدن هنوز! رسا گفت: کم کم باید نوبتمون بشه. میریم تو میشینیم تا بقیه برسند. و بعد از شیشهی رستوران سعی کرد داخل را ببیند. شیشه کدر بود و فضای داخل هم کمنور، اما باز میشد چیزهایی دید: دختری دستش را دراز کرده بود و با چنگال چیزی در دهان پسر آنطرف میز میگذاشت. سرش را جلوتر برد. شیشه پرهیبی از صورت و چشمها را منعکس میکرد که از دورتر پیدا نبود.
به ابتدای صف رسیده بودند. «پونه» و «پیام» هم آمدند. سلام و احوالپرسی کردند. میان حرفها بود که پونه به پیام گفت: باز کن مشتتو! و بعد رو به جمع ادامه داد: نمیدونم چرا همیشه دستش مشته! و بعد پنجهی باز دستش را جلوی صورت پیام تکانتکان داد: ببین اینطوری! راحت باش. مثل من. و لبخند با ناز و ادایی نشاند روی لبهایش. پیام هم با لبخندی جوابش داد. حرفی نزد. احسان گفت: شاید سردشه. ببین حتی دستکش هم نداره. کسی ادامهی حرف را نگرفت. کمی بعد، دختر پیشخدمتِ جلویِ در، گروهشان را صدا کرد: «اِسَنْ»! احسان جلوتر رفت و وارد رستوران شدند. گرمای داخل را بلافاصله احساس کردند. توی راهرو منتظر ماندند. دختری که صدایشان کرده بود لبخندی به پهنای صورت داشت. فهرستهای غذا را به دست دختر دیگری داد که او هم خندهای با همان پهنا به صورت نشانده بود. با دست اشاره کرد، و تا میز را نشانشان دهد همراهیشان کرد. نیمکتی از چرم تیره با پشتیهای بلند دور ناتمامی میزد گرد میز، شبیه نعل اسب. یک به یک از فاصلهی تنگ میز و نیمکت گذشتند و نشستند. پیشخدمت فهرستها را روی میز گذاشت. رسا، احسان را دید که آرام زد پشت دست مشتشدهی پیام و بعد آهسته چشمکزد و گفت: بازش کن. بعد بیاختیار نگاهش رفت سمت پونه که داشت فهرست خوراک و نوشیدنیها را نگاه میکرد. نوای آهنگی با ضرب ملایم پشت صدای همهمهی آدمها و برخورد کارد و چنگالها در فضا پخش بود. یکی از فهرستها را برداشت و نگاهی انداخت به ستون غذا. رو به احسان پرسید: اینجا چیش خوب هست؟
نمیدونم. تو اینترنت دیدم ازش زیاد تعریف کردن؛ گفتم یکبار امتحانش کنیم.
و بعد مکثی رو به رسا، باز ادامه داد: حالا میتونی از پیشخدمته بپرسی.
رسا نگاه را از فهرست غذاها گرفت و دوختش به دیوار روبرو که تابلوی بزرگی داشت با قابی چوبیرنگ و کمی مایل به جلو. نقش مردی بود با کلاه و کراوات و کت و شلوار مشکی که جای صورتش خالی بود. تلویزیونی هم کمی آنطرفتر قرار داشت که بیصدا انگار تبلیغی پخش میکرد. پیشخدمت باز سر میز آمد و خواست که سفارش نوشیدنی را بگیرد. رسا فقط یک لیوان آب سفارش داد. احسان آهسته به شانهاش زد و رو به جمع گفت: بچهها نگاش کنید. ببینین رنگ موهاش روشنتر نشده؟! رسا کمی گیج و متعجب شد. نگاهی به دور میز انداخت. بقیه هم انگار مثل او بودند. احسان هنوز منتظر بود. شیرین پرسید: چرا؟ مگه موهاشو رنگ میکنه؟ احسان را دید که گرهی به ابروهایش انداخته بود به نشانهی جوابی خیلی پرت. شیرین چشمهایش را ریزتر کرد و حالت چهرهاش سخت نشان از تلاشش میداد برای دریافت اشارهی احسان. چند لحظهای به سکوت گذشت. بعد خندهای نشست روی لبهای شیرین: آره. خیلی روشنتر شده. اصلن داره کمکم بور میشه! چشمهاش هم آبی! و بعد بلند خندید: تازه رنگشون خیلی هم به این شال آبیش میآد! و پر شال را که روی میز بود کمی بالاتر گرفت. پونه و پیام نگاه پرسشگری اول به هم و بعد به جمع انداختند. سکوت کوتاهی گذشت. احسان بلند و با اشاره به رسا گفت: کار «شهروندیش» بالاخره درست شد! رسا احساس سبکی کرد و لبخند کمرنگی زد. پونه گفت: خیلی مبارک باشه. دست راست شما روی سر ما. و نگاهش را برد سمت پیام که او هم چشم در چشم رسا تبریک گفت. رسا نگاه گذرایی انداخت به روی میز و انگشتان پونه را دید که چند بار نوازشگرانه و سریع روی مشت گره کردهی پیام کشیده شدند. احسان گفت: حالا کِی شیرینیایش رو بهمون میدی رسا؟ شام امشب رو هم حساب کنی باز هم قبوله! و چشمکی زد رو به جمع.
دختر پیشخدمت با سینی نوشیدنیها رسید. اول زیرلیوانی دایرهای و پستهای رنگ را میسراند روی میز و بعد بیآنکه از کسی یادآوری بخواهد نوشیدنیاش را درست پیش رویش میگذاشت. رسا انگشتانش را دور کمر لیوان حلقه کرد. یخ بود. پیشخدمت پرسید که برای سفارش غذای اصلی آمادهاند؟ رسا نگاهی انداخت به بقیه. کسی مخالفتی نکرد. «برگر مرغ» با سیبزمینی سرخ کرده سفارش داد. پیشخدمت سفارشها را روی دفترچهای مینوشت که با سیم آبیرنگ و فنریشکلی وصل بود به جایی روی کمربندش. رسا فکر کرد که چقدر شبیه سیم آن تلفنهای قدیمی است، البته نه رنگش. بعد آهسته نگاهش را بالاتر برد و از لباس یقهدار و تنگ و مشکی پیشخدمت گذشت و رسید به چانه، لب، گونهها و بعد چشمها. و فکر کرد که چقدر همرنگ سیم دفترچهاند. احسان انگار که حواسش بوده باشد با زانو آهسته تلنگری به ران رسا زد و در گوشش آهسته گفت: خوب چیزیه ولی! رسا لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد.
پیشخدمت سفارشها را گرفته و رفته بود. احسان لیوانش را بالا گرفت و «نوش» گفت و بقیه هم همینکار را کردند و بعد لیوانها را آهسته زدند به هم و زنگ جینگجینگشان در گوش رسا پیچید. احسان رو به پیام پرسید؟ کی میرید ایران؟
من نمیرم. پونه داره میره.
چرا خودت نمیری؟
کار زیاد دارم که تا آخر این ترم باید تمومشون کنم. استادم هم احتمالن اجازه نمیداد آگه میخواستم برم.
پونه دستی به پشت پیام کشید: جاتو خالی میکنم عزیزم. نمیدونم. شاید هم همین بهتره که نیای. کسی که نمیدونه. وضع هم که خوب نیست. یکهو دیدی جنگ شد. اونوقت چه جور باز میخوای خارج بشی؟
رسا نگاهش رفت به سمت پیام که چیزی نگفت و تنها دستش را حلقه کرد دور شانهها و بازوی پونه و فشردشان سمت خودش. شیرین گفت: یعنی واقعن جنگ میشه؟
احسان جوابش داد: نه بابا. خیالتون تخت که هیچی نمیشه. اصلن اگر قراره جنگ بشه پس چرا خودت داری میری پونه؟ و باز چشمکی همراه آخر حرفش کرد.
پونه تنها گفت نمیدونم. شیرین ادامه داد: به دخترها کاری ندارن که. پسرها رو میگیرند میبرند سربازی!
احسان با خندهای بلند گفت: آی آی! از دست شما دخترها! همه چیز همه جا به نفعتونه!
رسا نگاهش را از چشمهای سرخ و سرخوش احسان گرفت و برد به روی میز و مشت بسته. پیام گفت: فرقی نمیکنه. جنگ بشه، من هر جا باشم میرم میجنگم!
احسان به شیطنت گفت: حالا هر کی نشناسه تو رو، من یکی که میشناسم. تو و جنگیدن؟! اونجای آدم دروغگو! و بعد بلند خندید. پیام حرفی نزد و تنها لبهایش به نشانهی لبخندی کشیدهتر شدند. پونه آرام سرش را گرداند سمت صورت پیام و بیآنکه چیزی بگوید بوسهای نشاند روی گونهاش.
پیشخدمت غذاها را آورد و رو به هر کس سفارشش را یادآوری کرد و بعد تأیید، ظرف را گذاشت جلویش. لیوانهای خالی و نیمهخالی آب را هم دوباره پر کرد. رسا جرعهای از آبش نوشید. یخی آب کمتر شده بود، اما کمی گلویش را زد. بعد گازی به ساندویچش زد. طعمی از خیارشور، گوشت، سس، و کاهو توی دهانش پخش شد. آهسته جویدشان و آرام لقمه را فرو داد. بعد خلالی از سیب زمینی سرخشده برداشت، در سس گوجه چرخاندش و به دهان گذاشت. احسان دستی به طرف ظرف رسا برد و خلالی برداشت و همزمانش گفت با اجازه. رسا کمی عقبتر نشست و ظرف سیبزمینی را کمی سراند به سمت مرکز میز: حتمن. بیشتر بردار. بچهها بردارید. تعارف نکنید. خوشمزه هست.
احسان با شوخی گفت: تعارف بگیر نگیر داره رسا! و خلالی دیگر برداشت. بعد ادمه داد: البته یادمون نرفتهها! شیرینی باید بدی! حالا کی گذرنامهی جدید رو میگیری؟
-هفتهی بعد جشن شهروندیه و بعدش فکر کنم چند هفتهای طول بکشه تا گذرنامه جدید دستم برسه.
پونه گفت: خوش به حالتون. کاشکی زودتر پروندهی ما رو هم جواب بدن.
شیرین دهانش را از نی نوشابه جدا کرد و سرش را بالا گرفت: درست میشه پونه جون. حتمن درست میشه.
احسان دستمالی دور دهان کشید و با خنده گفت: رفتی جشن، سلام ما رو به ملکه برسون! و باز بلند بلند خندید. رسا ابرویی بالا انداخت و لبخندی رو به جمع زد. سرش را که میگرداند بیاختیار با پیام چشم به چشم شد که زود نگاهش را سمت دیگر گرفت. تابلوی مرد بیصورت درست روبهرویش بود. از تلویزیون انگار اخباری پخش میشد از چند انفجار توی دریا. نورش افتاده بود روی تابلو. نوشتههایی تند تند از روی نوار سورمهایرنگی میگذشتند که پایین صفحه تلویزیون قرار داشت. خمیازهای کشید و خیرهتر شد به صورت خالی تابلو و جایی که چشمها میبایست بوده باشند. رنگ آبی روی چشمخانههای خیالی در نوسان بود و میزد. شبیه نبض پیوسته و بیوقفهی قلبی تپنده. بعد مردمکهایی را دید که آهسته شکل گرفتند روی چهره خالی، آبی شدند و کمکم تیرهتر. و نرسیده به سیاهی کامل ایستادند: کبود.
دستی به شانهاش خورد: تو فکری؟! احسان بود. رسا بهزحمت لبهایش را به نشانه لبخندی بازتر کرد. احسان ادامه داد: چیه؟ تو فکرشی هنوز؟ نمیخوای شماره بهش بدی؟ خیلی خوبهها! و رسا رد چشمهای خندان و خمار احسان را گرفت که به دختر پیشخدمت میرسید. داشت به میز نزدیک میشد. صورتحسابها در دستش بود. چیزی نگفت و باز در جواب احسان لبخندی زد. احسان نگاهش هنوز به پیشخدمت بود. رسا روی میز را نگاه کرد که ردیفی از بشقابهای خالی و نیمهخالی پرش کرده بود. کمی به عقب خودش را سراند و تکیه داد به پشتی. دست مشتشدهی پیام هنوز روی میز بود. با دست دیگر صورتحساب را گرفت. پیشخدمت اسمها را یکییکی میخواند و برگهی صورتحساب را تحویل میداد. برگهاش را گرفت. دست به جیب برد. پول را شمرد و با انعام روی میز گذاشت. کسی بلند حرف نمیزد. صداها نجواهای آرامی بودند. فقط حرفهای احسان را میشنید که داشت چیزی راجع به نزدیک شدن بهار به پیشخدمت میگفت. شیرین بلند گفت: بریم بچهها؟ کسی مخالفتی نکرد. و بعد آهسته یکبهیک کشانکشان از نیمدایرهی میان پشتی و میز بیرون آمدند. شیرین باز با صدای بلند از احسان و بقیه تشکر کرد و ادامه داد: بچهها واقعن خوش گذشت. خیلی شب خوبی بود! بقیه هم همین تشکرها را تکرار کردند. رسا شالش را به گردن انداخت. پونه گفت: بچهها ما ماشین اوردیم. سه تا هم جا داریم. احسان دستی زد به پشت رسا: من و این چشمآبی میخواهیم یک کم قدم بزنیم! خونههامون نزدیکه! دستتون درد نکنه! و بعد بلند خندید که خندهاش بقیه را هم گرفت. پونه رو به رسا گفت: بازهم تبریک!
خواهش میکنم.
بعد مکثی کوتاهی کرد: حتمن کار شما هم درست میشه! و از رستوران بیرون آمدند.
بهار ۹۴ – ونکوور
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید