Advertisement

Select Page

گاندی و نزاع مسلمان و هندو

گاندی و نزاع مسلمان و هندو

گزارش سفر به هند بخش ۴

گاندی: “چشم در مقابل چشم منتج به این می گردد که دنیا کور شود”

به رستوران های رنگارنگ در محل چندان اطمینان نمی کردم. ظاهر ترو تمیزی نداشتند. می ترسیدم غذا فاسد باشد. عاقلانه نبود خطر مریض شدن را به تنم بمالم. اکتفا می کردم به خوردن سبزیجات خام و میوه و ماست که کشنده ی میکرب هم هست تا شصت و هشتمین سال روز استقلال هند (۲۶ ژانویه)، روز جمهوریِ دمکراتیک ترین کشور پرجمعیت دنیا، روزی که همه ی مغازه ها بسته بودند. مغازه ها خوب خیلی شیک بودند. حتی در روزهای معمولی زودتر از ساعت ۱۱ به ندرت تک و توکی از آنها مشغول به کار می شدند. از چرخی های سبزی و میوه فروشی هم که از اول صبح از توی خیابان تو را فرا می خواندند خبری نبود. آنها روزهای تعطیل را در خانه می مانند و بعد از ساعت ۵ استراحت می کنند. زیرا در ساعت هایی که کار می کنند به اندازه ی کافی در می آورند. اما مهمتر از همه اینست که به زندگی خود اهمیت بیشتری می دهند. زندگی نمی کنند برای کار. کار می کنند برای زندگی. و بنا بر این گفته ی گاندی عمل می کنند که “هیچ کس نباید بیشتر از آنچه که خود و خانواده اش نیاز دارد برای تأمین معاش زحمت بکشد و درست است که ثروت اضافی را داوطلبانه با دیگران سهیم باشد”.

گاندی: “خود همان تغییری باش که می خواهی در جهان ببینی”

سوسیالیسم بدون خشونت

مهاتما گاندی از سال ۱۹۰۰ به عنوان شخصیت رهبری کننده ی مقاومت برای استقلال علیه استعمار انگلیس با مبارزه ی منفی شناخته شده است که اغلب ملبس بود به پوششی زاهدانه متشکل از یک لنگ و یک شال. او سال ها بدین علت به زندان افکنده شد. وی از طریق اعتصاب غذا در اعتراض به ستمی که بر طبقات فقیر می رفت و دیگر ناعدالتی ها اعتراض می کرد. سرانجام دولت بریتانیا استقلال هند را پذیرفت و در نتیجه در سال ۱۹۴۷ امپراتوری سابق مغول به دو قسمت هند و پاکستان تقسیم شد. گاندی در این باب گفت: “این نجیبانه ترین عمل بریتانیا بوده است”. اما نزاع دینیِ بین هندوان و مسلمانان بعد از آن موجب مرگ هزارها نفر از جمله تیر خوردن مهاتما گاندی توسط یک هندی فاناتیک در هنگام یک مراسم عبادت شبانه در سال ۱۹۴۸  گردید. در آن زمان جواهر نعل نهرو که دیرتر در سال ۱۹۵۲ برای سه دوره به نخست وزیری برگزیده شد اظهار داشت: ” نور از زندگی ما رخت برافکند و تاریکی بر همه جا غلبه کرد“. در سال ۱۹۴۹ دعواها تا حدودی فروکش کرد و در ۲۶ ژانویه ی ۱۹۵۰ جمهوری هند متولد شد. نهرو تعهد کرد که برابری جنسیتی را در هندوستان برقرار سازد.

آغازِ وظایف نهرو به عنوان نخست وزیر مواجه بود با یک کشور بسیار پرجمعیت فقیر و اقتصادی عقب مانده. نیز او می بایست اتحاد و یگانگی هند را با ادغام شاهزاده نشینان و خاموشی جنبش های پنجاب تضمین کند؛ او می بایست مناطق محصور شده ی “گوآ” و “دامَن” را با ارسال نیرو از دست پرتغالی ها بیرون آورد؛ و با چین بر سر کشمیر و نپال بجنگد. دیرتر تنها دختر گاندی، ایندیرا گاندی نیز به مدت چهار دوره در مقام نخست وزیر هند با این همه مشکلات دست و پنجه نرم کرد.

چگونه است که به دنبال نزاع طولانی مدت بین مسلمان ها و هندوها که این همه کشته داد، اکنون  مردم با مذاهب هندو، اسلام، سیک، بودا، مسیحیت، یهودی، زرتشت و جِین و بسیاری مذاهب دیگر و ۲۳ زبان قانونی و دو زبان رسمی انگلیسی و هندی، با صلح و مسالمت در کنار یکدیگر زندگی می کنند؟

مهندس گاندی که به مهاتما گاندی (به معنای شخصیتی با روح والا) مشهور است سال ها در آفریقای جنوبی زندگی کرد و در فعالیت‌های اجتماعی آنجا شرکت فعال داشت. سال ها در کشورهای اروپایی زیست و از روش های دموکراتیک آنها آموخت. و آموخته هایش را در ترکیب با سنن و فرهنگ هند در آمیخت. با اینکه خود فردی دیندار بود، اما اعتقاد داشت که دین یک امر شخصی است و نباید در سیاست گذاری کشور دخالت داشته باشد. نهرو و ایندیرا گاندی نیز چنین روشی را پیش گرفتند. چنین بود که از طریق احترام مُقَنَن و عرفی به باورهای فردی و هم چنین پرهیز از دخالت مذهب در امور سیاسی، شرایط اتحاد و یگانگی مردم فراهم شد. و اینست که هم اکنون مسجد در کنار معبد با مسالمت کامل در هند قرار دارد. هیچ کس سئوالی در باره ی مذهب دیگری نمی کند. مهم اینست که هر کس انسان است و در صورتی که به یاری نیاز داشته باشد، آنها همه هستند که به کمک یکدیگر بشتابند. “حقیقت در قلب هر انسانی وجود دارد، و ما می بایست آن را در آنجا جستجو کنیم …. اما هیچ کس حق ندارد دیگران را وادارد که بر طبق نظرات خودش نسبت به حقیقت عمل کند” (گاندی). و او معتقد به یک نوع سوسیالیسم بدون خشونت بود و می گفت: ” با استفاده از خشونت ما جامعه را از افراد قابل محروم می سازیم“. گاندی بسیار تکیه می کرد بر اتکاء به قدرت فرد و منظور از قدرت، “قدرت بدن، ذهن و روح” است که در این میان قدرت روح را از آن دو دیگر در تعالی بیشتری می دید به عنوان اساس هر آنچه که یک فرد می سازد. در این جا روح می تواند معناهای گوناگون بنا بر تصویری که هرکس از پس زمینه های ذهنی و فکریش دارد برای خود تداعی کند. اما آنچه که من در دهلی شاهد بودم، می تواند همان روح مهربان و یاری دهنده و صلح آمیز و مسالمت آمیز باشد که در میان مردم و گاو و سگ و آهو و میمون، روان در خیابان های دهلی حکمفرما بود. گاندی هم چنین معتقد بود به امکان واقعیت بخشیدن به یک فدراسیون جهانی که در آن صورت دنیا نیازی به داشتن تجهیزات نظامی نخواهد داشت. “تا زمانی که کشورها تسلیحات نظامی دارند، چنین فدراسیونی ایجاد نخواهد شد“. روح مسالمت آمیز و صلح جو در هر زمینه از افکار گاندی حضور دارد.

[clear]

در جستجوی غذا

باری، در روز جمهوریِ هند همه جا بسته بود. منوی چند رستوران در هاستل موجود بود و دیدم هاستلری ها سفارش می دهند. سموسای سیب زمینی و دیگر سبزیجات و فرایز فرانسوی سفارش دادم که بسیار خوش مزه بود و از قضا متوجه شدم که از رستوران بغل هاستل که من از آن چندشم می شد، خریداری شده است. این شد که از آن ببعد هروقت هیچ برای خوردن نبود و دم دست چیزی می خواستیم از آنجا تهیه می کردیم. دکه های دم خیابان هم که در جام های بزرگ انواع سبزیجات را به هم می زدند و بر روی ساج نان روغنی درست می کردند گاهی غذای خوشمزه ای می پختند  و یکی دوبار با آگاتای لهستانی آن را امتحان کردیم، ولی اغلب چندان قابل توجه نبود بخصوص که همه چیز را با دست درست می کردند و دستشان را به همه جا می زدند. مردم البته بی خیال این ملاحظات با لذت نوش جان می کردند این غذای دم دست ساده و ارزان را (۴۰ روپیه/ ۶۰ سنت). لذا در جستجوی غذای خوب، آدرس رستوران های افغانی را آن لاین یافتم در محله ی افغانی ها در دل دهلی: لاجپات نگار.

با ماکسیم قصد کردیم پیاده به این محله برویم. نقشه ۱۰ دقیقه پیاده روی نشان می داد. به راهنمائی GPS  در یک مقطع توجه نکردیم. آن هم ما را گم و گور کرد. ۱۰ دقیقه به ۲ ساعت پیاده روی کشید در این خیابان های شلوغ و سپس در محله هایی با بناهای بسیار قدیمی در میان مهی که از هوای شرجی برآنها گسترده بود و آن هند جادویی و سحرآمیز را در دل آن شب در جلوی چشمانمان می گذاشت. و وقتی از زیر پل یک اتوبان، بی خانمان ها را دیدیم که نه انگار که در چادرهای مندرس زندگی می کردند، و با آرامش در کنار یکدیگر به سر می بردند، ماکسیم گفت که همین ها بودند که وقتی روپیه در ماه نوامبر کمیاب شد، به من غذا دادند.

[clear]

عروسی و کسب درآمد از غذای میهمانی

رستوران را پیدا نکردیم. اما  به یک محلی رسیدیم که با باندرول ها و حلقه گل ها و چادر های رنگارنگ دیوارها و سقف ها را پوشانده بودند، مانند تکیه ی هیأت های عزاداری در تهران. فرقش این بود که رنگش سیاه نبود. سفید هم نبود و دیرتر فهمیدم که سفید رنگ عزاست در هند و برعکس قرمز است رنگ شادمانی ازدواج. مردم همه بی اینکه دربانی دم در باشد می رفتند به درون. رفتیم تو. همه جور آدمی از اقشار مختلف در آن دیده می شد و لباس های رنگ و وارنگ زنان هندی که در خیابان های دهلی هم مشاهده می شود به وفور در کنار نمونه ی اروپائیش در میان جوان تر ها (ترکیب مدل هندی و اروپائی) و هم لباس های معمولی هم چون آنهائی که در غرب می بینیم. ما تنها خارجیان آن محل بودیم. ماکسیم بلوند که کاملا معلوم بود غربی است. من هم با نوع لباسی که پوشیده بودم و ظواهرم نشان می داد که وطنی نیستم. ماکسیم خیلی گرسنه بود. بشقابی برداشت و رفت به سراغ میز های مختلف گوشت و پلو که در مقابلش جماعت بشقاب هایشان را از روی شانه های نفرات جلوتر در کنار میز به سوی غذای انگار نذری دراز کرده بودند. در گوشه ای ایستاده بودیم و او غذایش را می خورد تا اینکه یک مرد هندی با احترام آمد در مقابل ما، تعظیمی بلند بالا کرد و ما را هدایت نمود به سمت یک کرسی دونفره در بالای سالن که می بایست قاعدتأ محل نشیمن عروس و داماد باشد که البته از عروس و داماد خبری نبود. آن مرد انواع غذا ها و میوه و نوشابه و دسر را از روی میزهای دیگر برای ما توی بشقاب های جداگانه آورد و جلوی ما گذاشت. من اشتهایم کور شده بود. ماکسیم ولی با اشتها می خورد. و متوجه نشد که مرد که دست به سینه در یک فاصله ی دو – سه متری از ما ایستاده است، و دو انگشت اشاره و سبابه و سابیدن آن ها به  یکدیگر را به من نشان می ده. یعنی که پول بدهید. حالم دگرگون شد. همان یکی دولقمه ای هم که هوس کردم به دهانم بگذرانم در دستانم یخ زدند. رویم را از او برگرداندم. اینجا همه میهمان بودند و در باز بود برای همه. خواست او به هیچ رو معنا نداشت. مسئله برسر پرداخت پول نبود که چندان ارزشی نداشت و برای دلار آمریکائی ما به هیچ رو نمی توانست ارزشی به حساب آید. کاملأ روشن بود که او از وضعیت خارجی بودن ما می خواست مایه ای برای خود جور کند. چند دقیقه ای همانجا ایستاد و بعد آمد به طرف ماکسیم. با او شروع به حرف زدن کرد و به طور مستقیم گفت که پول می خواهد. ماکسیم فرانسوی که این چنین رفتار از نوع شرقی را نمی شناسد، اگر من مانعش نشده بودم، دست توی جیبش می کرد، با اینکه به علت سفر دوردنیا با موتور حساب یک روپیه ی خودش را هم داشت و حتی من که یکی دو – بار خواستم جبران سواری دادنمرا با موتور بکنم، دستم را رد نکرده بود. من به او اشاره کردم پاشو بریم. آن مرد هم خوب فهمید دست روی بد کسانی گذاشته است. دیدم که رفت آن طرف محوطه ی باز پوشیده با چادر قرمز و نارنجی و زرد و خودش را سعی می کرد از نگاه ما دور نگاه دارد. بی شک هراس داشت که حرکتش را به یکی از مسئولین عروسی گزارش دهیم و او آبرویش بریزد. رفتیم بیرون و یک توک توک (موتور سه چرخه ای/توکشاپ) بعد از چند بار چانه زدن با چند تای دیگر از آنها گرفتیم و راهی خانه شدیم.

شب های دهلی

چند روز بعد که پارتنرم آمد نیز باز آخر شب پس از گشت و گذار و عدم دسترسی به جایی که غذای مناسبی گیر بیاوریم، بایکی از همین محوطه های باز پوشیده با چادر های رنگی و دیوار های قرمز و نارنجی و آبی و سفید روبرو شدیم که در آن غذای عروسی می دادند. رفتیم تو و پارتنرم نیز دلی از عزا در آورد و غذا خورد. من نمی توانستم. نه فقط به علت اینکه شب ها غذا نمی خورم. احساس می کردم این غذا مال کسانی است که به آن خیلی نیاز دارند. شاید هم عار داشتم از اینکه خودم را جزئی از آنها بدانم. در حالی که این حس غلط بود. همه از هر نوع طبقه ی فقیر و ثروتمند در این میهمانی شریک می شدند. شاید هم به علت نحوه ی توزیع غذا بود که همه بشقاب به دست سعی می کردند از یکدیگر پیشی بگیرند و این امر احساس بدی به من می داد. و هم ظاهر قروقاتی همه ی غذاها با هم توی بشقاب ها چندشم می کرد.

من و پارتنرم از خرید یک شیشه ویسکی از مغازه ی مشروب فروشی می آمدیم. او می گفت این شیشه ای را که ما ۵۳۰ روپیه ( ۱۸ دلار ) می خریدیم در آنجایی که زندگی می کند به علت ممنوع بودن خرید و نوشیدن مشروب می بایست به طور قاچاقی ۱۰۰ دلار برایش پول بدهی. آدرس مشروب فروشی را از مغازه ای که اخیرأ من از آن سموسه می خریدم به ما داده بودند. دست جمعی. از فروشنده سئوال کردیم. همه ی مشتری ها و بقیه ی فروشندگان با مهر، باهیجان و با علاقه برای کمک به ما شرکت کردند در دادن آدرس: Defense Colony  . پرسان پرسان از توی بازارهای تو در توی شلوغ، گاه نیمه مخروبه، گاه پرزرق و برق، که قدم زدن در آن بسیار فرح بخش و در عین حال بسیار مشکل بود، هیجان زده گذر می کردیم. مشروب فروشی را پس از ساعتی پیدا کردیم. انگشتان دستمان قفل یکدیگر بود در آن اولین شب دیدار و گردش در دهلی، و هم از بیم اینکه در آن ولوله ی شلوغ همدیگر را گم کنیم. شب های دهلی را می بایست رفت و در این بازارها یافت که تا دیروقت زندگی از آن می بارد. هم گشت و گذار است، هم خرید هرچه بخواهی از جمله غلات و حبوبات و غیره از درون گونی هایی که در مغازه هایی هم چون آنچه در بازارهای خودمان در دسترس است، وهم محل تلاقی و بازدید و خوردن غذا، و نیز محل نمایش بسیاری مراسم. و در اینجاست که ما کاروانی از عروسی را می بینیم. کماکان از عروس و داماد خبری نیست. اما دسته ای از مردان، با ساز و دهل کاروان که با طنابی آن را از جماعت بیرون مجزا ساخته اند، شلنگ و تخته می اندازند یعنی که مثلن می رقصند و راه را بندآورده اند. به هیچ رو نمی شود پیش رفت. ما زدیم به درون حصار طناب کشی شده و به عنوان جزئی از آنها توانستیم حرکت کنیم و بعد خود را بیرون کشیدیم. یک بار دیگر هم در روز روشن چنین کاروان عروسی در خیابان دیدم. زنها همه یک جور لباس به رنگ سفید و قرمز پوشیده بودند با انواع و اقسام زینت آلات پرجلا و در عقب راه می رفتند و مردها با ساز و دهل و ضرب در جلو. به رژه ای می ماند که معمولا در روزهای ملی به طور نمایشی از مقابل مقامات می بینیم.

مراسم عروسی سنتی در هند در برخی موارد با عروسی سنتی ایرانی همخوانی دارد هم چون گذراندن هفت خوان عروسی از جمله حنابندان و بنداندازی و از این قبیل که البته ایالت به ایالت و دین به دین تفاوت هایی در آن دیده می شود. در برخی قسمت های هند خانواده ی زن است که خواستگاری می کند. هم چنین بیشتر مخارج عروسی به عهده ی خانواده ی زن می باشد و پدر عروس هدیه ای گرانبها به داماد می دهد. این امر در خانواده های متمول می تواند در حد هدیه ی یک هواپیمای شخصی هم باشد. و هرزمان که داماد در خانه ی عروس حاضر شد، معنایش اینست که درخواست را پذیرفته است. اما در هند مدرن بسیاری از این سنن رنگ پریده است. جوان ها خود یکدیگر را می یابند و در هزینه کردن مخارج هردو خانواده شرکت می نمایند.

و خرید مشروب نیز خود داستان دارد. مانند همان ها که از سروکول هم بالا می رفتند که غذا بگیرند، در اینجا نیز دست ها از روی شانه ها دراز بود برای دادن پول و گرفتن شیشه. پارتنرم رفت جلو. من کنار دیوار ایستادم. دیدم فروشنده اشاره هایی به من می کند. تصور کردم مرا می خواهد بیرون بیاندازد چون تنها زن حاضر در آنجا بودم. بعد فهمیدیم که می گوید شما بروید به آن قسمت مغازه که خالی است و در نظر گرفته شده است برای زن ها یا زوج ها.

[clear]

ادامه دارد…

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights