گفتوگو با پیمان اسماعیلی پیرامون رمان «نگهبان»
آخرالزمانی که سرمیرسد
شهروند بیسی: پیمان اسماعیلی در آخرین کتاب خود، رمان «نگهبان»، تجربه مجموعه داستان ستایششده «برف و سمفونی ابری» را کاملتر میکند. فضای آخرالزمانی رمان با هجوم سرمایی که ذرهذره امید را در انسان تحلیل میبرد، گستره کوهستانی و طبیعت خشنی که استخوانهایت را نرم میکند، و رمز و راز و دلهرهای که هر صخره و جانپناه در خود دارد، نمونه متفاوتی خلق میکند که شبیه آن را در میان داستانهای فارسی این سالهای اخیر شاید فقط در کتابهای خود پیمان اسماعیلی بتوان سراغ گرفت، بهویژه مجموعه «برف و سمفونی ابری» (۱۳۸۷) که تمجید فراوانی از آن شد بهطوری که همه جوایز اصلی آن سال را به خود اختصاص داد، از جایزه بنیاد گلشیری گرفته تا مهرگان و منتقدان و نویسندگان مطبوعات.
از پیمان اسماعیلی پیش از این دو کتاب نیز مجموعه داستان «جیبهای بارانیات را بگرد» (۱۳۸۴) منتشر شده بود که شروع خوبی نیز به شمار میآمد، اگرچه اقبال کتابهای بعدی وی را نداشت. گفتوگوی شهروند بیسی با او را میخوانید.
***
خیلیها گفتهاند که فضاهای دورافتاده و پرت از تمدن را خوب روایت میکنی. داستانهای مجموعه «برف و سمفونی ابری» مثال آن است با آن همه تعریف و تمجیدی که از آن شد. من یکذره این دایره را تنگتر میکنم. ذهنم متوجه کوهستانهاییست که داستانهایت ما را به آنجا میکشاند، داستان «لحظات یازدهگانه سلیمان» یا رمان «نگهبان» با آن فضای مرموز و دلهرهآور. به هیچ وجه قصد مقایسه بین داستانهایت را ندارم. فقط میخواهم به درک درستتری از مفهوم کوهستان و نقش آن در این آثار برسم. این فضا چرا این قدر پر رمز و راز و اضطرابآور است؟
-فکر میکنم دلیل اصلیاش به دوران کودکیام برگردد، وقتی که کرمانشاه بمباران میشد و من به همراه خانواده مدتی آواره این روستا و آن روستا بودم. قبل از این آوارگی چند ماهی صبحها از خانه بیرون میزدیم و به دامنه کوههای زاگرس میرفتیم که میگفتند امن است و آنجا را نمیشود بمباران کرد. فضای خاصی بود. همه منتظر افتادن بمبها توی دامنه کوه مینشستند و شهر را نگاه میکردند. خود کوه شده بود بخشی از ترسی که در کودکی تجربه میکردیم. کوه را به ما نشان بده خود به خود بمبها شروع میکنند به افتادن روی سرمان. همان موقع هم پیش میآمد که به هوای کوهنوردی روی سنگ و صخرههای دور و برمان گم و گور میشدیم. بعد همانجا توی ترس و تنهایی مینشستیم تا کسی بیاید و ما را پیدا کند و تحویل خانواده بدهد.
یادم نمیآید در کدام یکی از مصاحبههایت گفته بودی که در کوهستان مدتی زندگی کردهای. اگر اجازه بدهی تجربه آن زندگی را مرور کنیم. خودت را در این فضا چطوری به یاد میاوری؟
-زندگی کردن توی کوهستان برمیگردد به اواخر جنگ آن هم برای دو سه ماه. چندتا از بستگان برای فرار از بمبها چادری عشایری برپا کرده بودند جایی بین اسلام آباد و ایلام. یعنی چندتا چادر کنار هم بود. فقط هم فامیل نزدیک. یادم هست که چادرها توی یک دشت بودند و دورتا دور دشت کوه بود. شاید یک چیزی شبیه همین فضای پوکه در رمان نگهبان. ولی نه به آن سردی. توی دشت همه جور گیاه خوردنی پیدا میشد. مثلا یادم هست گیاهی بود شبیه تربچه. از توی زمین میکندیم و بعد آن تربچهاش را میگذاشتیم توی آتش تا خوب بپزد. طعم فوقالعادهای داشت. روغنی و چرب. پر از انرژی برای بچهای توی آن سن و سال که از سنگ صاف میکشد بالا. خود کوه و دشت آن وقتها چیز چندان ترسناکی برای من نداشت. ترس ولی جای دیگری بود. سمت دیگر کوه صدای بمبها میآمد. یا هواپیماهایی که گهگاه از بالای سرمان رد میشدند و میدانستی صدای زمین خوردن بمبهاشان را توی دو یا سه دقیقه میشود شنید. یک جاده خاکی هم بود که دشت را به بیرون از کوههای اطراف میبرد. یادم هست هربار که کسی ماشینش را توی آنجاده خاکی میانداخت و از دل کوه بیرون میزد ترس برم میداشت که شاید دیگر برنگردد. آن طرف جاده خاکی دنیایی بود که ممکن بود سالم از آن برنگردی.
حالا تصویر عجیبی از کوه قندیل در ذهن دارم، جایی که چریک یا فراری را در خودش پناه میدهد با آن سرمای کشنده، خطر «سردخواب» و گرگ انساننمایی مثل «ادریس». قندیل جان میدهد برای تخیل. این طور نیست؟ چیزی تا حالا درباره «سردخواب» نشنیده بودم. خودت آن را ساختهای یا جزوی از باورهای مردم آن منطقه است؟
-سردخواب یکی از چند موتیف اصلی رمان نگهبان است که ما به ازای بیرونی ندارد. یعنی فقط توی رمان ساخته شده و بر اساس یک باور بومی نیست. قندیل خوب البته یک مکان واقعی است ولی قندیلی که توی رمان است هم چندان ارتباطی با قندیل واقعی ندارد. قندیل رمان نگهبان بیشتر یکجور برزخ از جنس زمهریر است. یک دنیای آخرالزمانی که آدمها توش گیر میکنند و راه فرار ندارند.
با پیش کشیدن بحث چریکها تا حدی خطر کردی. منظورم گرفتن مجوز انتشار کتاب از وزارت ارشاد است و حساسیتی که در این باره وجود دارد. موقع نگارش رمان خیال این چریکها و دردسرهای احتمالیشان نگرانت نمیکرد؟
-موقع نوشتن رمان واقعا خیلی به این موضوع فکر نمیکردم. هرچند بعد از اینکه رمان تمام شد و یکی دو نفر آن را خواندند این موضوع برایم واضحتر شد. احتمال اینکه به خاطر این پیشمرگهها رمان مجوز نگیرد و پشت در سانسور بماند. ولی باز هم رمان را بدون هیچ تغییری فرستادیم ارشاد و منتظر ماندیم تا ببینیم چه میشود. خب بعد از چند ماه هم جواب بررسی از ارشاد آمد و گفتند رمان قابل انتشار نیست. اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بحث پیشمرگهها بود. ولی وقتی با بررس کتاب صحبت کردم دیدم اصلا برایش مهم نبوده. یعنی حتی یک مورد از چیزهایی که توی رمان به عنوان موارد ممنوعه ذکر شده بود به این قضیه ربط نداشت. مشکل همان مشکل کلیشهای و همیشهگی روابط دختر و پسری بود. اینکه فلانی به فلانی محرم نیست و این دختر خانم که نمیتواند اینجوری با مرد غریبه حرف بزند. همینها دیگر.
موقعیت دیگری که در رمان «نگهبان» با آن مواجهیم، بیابانهای جنوب ایران است که با آن فضای کوهستان تضاد ایجاد میکند. چرا این فضا را انتخاب کردی؟ ایدهات چه بود؟
-فضاهای جنوب اولین بخشهایی از رمان بودند که نوشته شدند. یعنی اول دو سه فصل جنوب را نوشتم و بعد شروع کردم به نوشتن فصلهای مربوط به کوهستان. به هرحال پلات رمان این دو نوع فضای متضاد را ایجاب میکرد. فضای گرم و گداخته جنوب ایران که محل گذر لولههای نفت و گاز است و فضای سرد و کوهستانی غرب ایران که مرز است و برای فرار کردن به درد میخورد. اینجوری نبوده که بخواهم دوتا فضای متضاد را روبهروی هم قرار بدهم تا مثلا به یک چیز سمبولیک یا استعاری برسم. خط داستانی وجود این دوتا فضا را لازم میکرد.
و در صحنههای با هم بودن سیامک و معشوقهاش، آن رمز و راز و دلهره کوهستان رنگ میبازد. خواننده پرتاب میشود به یک جهان دیگر، همان جهان آشنای خودمان. اینجا و آنجا، دوستان منتقد از این مسئله انتقاد کردهاند انگار که بعضا این تغییر فضا را نپسندیدهاند. ماجرا را چطوری توضیح میدهی؟
-فضاهای شهری یک جور استراحتگاه توی طرح رمانند تا خواننده احساس آرامش کند. بدون وجود این جور فضاها برجستگی فضاهای پر از دلهره سایر بخشها از بین میرود. خواننده همیشه به یک مکان امن نیاز دارد تا بتواند فاصله نقطه دلهره داستان را با این مکانهای امن بسنجد و به درکی از وضعیت آشوبناک و آخرالزمانی سایر بخشها برسد. ولی خب به هر حال هر خوانندهای سلیقه خاص خودش را دارد. ممکن است بعضی از فضاها را بیشتر از بقیه بخشهای رمان بپسندد. نویسنده هم باید گوشهای بنشیند و کلاهش را برای سلیقههای مختلف از سر بردارد. بعد هم باید کلاهش را بگذارد سرجایش و برود سروقت کار خودش.
جایی خواندهام که از تاثیر رمان «جاده» کارمک مککارتی بر خودت و «نگهبان» گفتهای. «جاده» رمانی آخرالزمانیست، جهانی که دارد از بین میرود، تمدنی که نابود شده و و مفهوم سفر که دلالتهای مذهبی دارد. «سفر» مضمون اصلی رمان «نگهبان» هم هست، سفری که اینجا هم به هدف رستگاری انجام میشود. اما جهان در رمان «نگهبان» پابرجاتر از این حرفهاست. خود تو چطور فکر میکنی؟ ساختارها دارد ویران میشود یا نابودی و ویرانی محدود به آدمهای این رمان است؟
-خب این ویرانی در جهان آدمهای این رمان است. دنیای این آدمها شروع میکند به خراب شدن و همین طور بد و بدتر میشود. آخرالزمانشان سر میرسد. این آخرالزمان با آن آخرالزمانی که توی جاده هست فرق دارد. نگهبان مثل جاده ادعا نمیکند که تمام جهان نابود شده و هیچ راه برگشتی هم نیست. به هر حال آن نوع فضاسازی تا حد زیادی به مشخصات ژنریک رمان کارمک مک کارتی برمیگردد که در مورد نگهبان صادق نیست. تمام جهان داستانی رمان نگهبان از نگاه شخصیتهای رمان روایت میشود بنابراین آخرالزمانشان هم در محدوده جهان شخصیتهاست. پوکه آخرالزمانی است که این آدمها توش گیر افتادهاند و راه فرار هم ندارند. توی همین آخرالزمان همان ساختارهای کلی شروع به فروپاشیدن میکنند. دوستی، اخلاق و غریزه همه شکل جدیدی به خودشان میگیرند. شکلی که بدویتر و وحشیتر است. شکلی که امکان بقا را برای شخصیت اصلی رمان ممکن میکند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید