یادداشتی بر کریسمس و سال نوی مسیحی
من هم عید داشتم، من هم خیابانهای چراغانی و مغازههای نورانی داشتم که مشتریانش ساعتها در صف صندوقهای پرداخت، انتظار میکشیدند و در همهمه و شلوغی خیابانها در ترافیک میماندند و اکثراً عصبی و کلافه به خانه برمی گشتند.
تفاوتش با اینجا این بود که چشمهای کسانی که در حسرت یک وعده غذای سیر به ویترینهای وسوسه انگیز خیره میشدند، تمام مدت، همه جا همراهت بود و وجدانت را عذاب میداد. تو میماندی و هزاران سؤال بی جواب که با "چرا" شروع اما به جوابی ختم نمیشد.
عکس از درخت کریسمس ورودی ساختمان مسکونی ماست
اکنون اینجا کریسمس و سال نوی تو را میبینم که چگونه در تلاشی که عزیزانت ساعات خوشی داشته باشند متفاوت از معمول- هر روز و همیشه! از تلاشات و از شادیات شادم. اما تو چه میدانی که در دل من چه میگذرد؟ چه میدانی که چه دلتنگم چه دلگیرم؟ چه میدانی که در دل میگویم: بیا ره توشه برداریم، … من دلم تنگ است … تو و سرزمینت با من مهربانید و مهربان بودید اما من اینجا چیزی گم کرده دارم که تو نمیتوانی بدانی چیست! تو لمساش نمیکنی!
کریسمس تو برای من فقط یک جشن است همین! من از شادی تو لذت میبرم وقتی میبینم که تلاش میکنی اطرافیانت را با هدیه و مهمانی و سفر و … شاد کنی، هر چند ناخوداگاه در دام تبلیغات مصرف و هر چه بیشتر مصرف بیفتی و ندانی که هر چه جنس خاک خوردهٔ انبارها بوده بیرون آورده شده تا با تخفیفهای باور نکردنی به پول تبدیل شود تا بیشتر جیبت را خالی کنند و بیشتر روی کارتهای اعتباریات بدهکار شوی. در جامعهٔ مصرفی غرب، با انواع و اقسام ترفند میکوشند تا هر چه بیشتر کالا بفروشند و سودهای کلان نصیب صاحبان سرمایه شود. سودهایی که شاید درصد اندکی از آن به تولید کنندگان واقعیاش برسد و مازادش به انباشت سرمایه و چاق شدن جیب صاحبان شرکتهای بزرگ بیانجامد.
کریسمس و سال نوی تو، انگیزهای برای من ندارد و در من شوری بر نمی انگیزاند هر چند دوستانم مهمانیها بدهند و مرا هم با محبتشان بخوانند.
اما من دوست دارم که به چراغانیها و آذین بندیهای خیابانها نگاه کنم! نگاه کنم. آنقدر خیره شوم تا در حافظهام بماند که وقتی روز بیستم مارچ آمد، خالی بودن درختها را حس نکنم و در خیالم آنها را چراغانی شده ببینم. ببینم که همه جا نورانی است و همه مثل من در تکاپوی عید هستند و تلاش میکنند. نبینم که کسی آنها را برای نوروز من آذین نبسته و کسی به جز هموطنانم و دیگر فارسی زبانان (که گاهی تعدادشان در محلهها چندان زیاد نیست که به چشم بیایند)، عجلهای برای این روز و تدارکاتش ندارد.
در ذهنم تجسم کنم که همسایهٔ عرب من – مثل حالا که کریسمس را جشن گرفته و به من "مری کریسمس" میگوید – نوروز را هم مثل من جشن میگیرد. یا آن دیگر همسایه ام که چینی است و چندی پیش یکی از اعیادش را برایم تعریف میکرد و با آن زبان انگلیسیاش (که من از صد کلمه ۹۹ تایش را نمیفهمم!!) میگفت که چینیها عیدهای گوناگون دارند که این یکی از آنهاست که عید سلامتی است و … بقیه را نمیدانم چه میگفت!؟
ببینم نوروز را هم مثل من جشن میگیرند تا من از این احساس اقلیت بودن خلاص شوم و خود را در خانه حس کنم! با اینکه کانادا در قوانینش تمام موارد را رعایت کرده تا جامعهٔ چند فرهنگیی یکسانی داشته باشد اما اینها با قانون حل نمیشوند. این احساسها را میگویم. اینها روی کاغذ و کتاب نیستند که با قوانینِ روی کاغذ تغییری کنند. باید جایی ریشه داشته باشی تا بتوانی حسشان کنی. بعضی از ما توانستهایم در مدت کوتاهی این تغییر مکان را برای ریشههایمان ممکن کنیم و عدهای هم مثل من هنوز مشکل داریم.
آگهیهای تبلیغاتی، حراجهای استثنایی، جایزههای رنگ و وارنگ، … همه و همه برای اینکه هر چه در انبارها مانده به فروش برسانند و از شر جنسهای قدیمی راحت شوند! وقتی قیمت اجناس حراجی را میبینیم تازه متوجه میشویم که اینها حتی با ۷۵ درصد زیر قیمت اصلی هم که بفروشند باز سود میبرند! همین است که روز به روز فقیران فقیرتر و ثروتمندان ثروتمندتر میشوند! به یاد الینا میافتم که ساعتی ۱۱ دلارش را نمیداند به کدام دردش بزند؟! به یاد جیمز میافتم که هنوز با وجود داشتن کار در زبالهها میگردد، به یاد دوست قدیمیمان "ب" میافتم که از هموطنان کردمان بود که با پناهندگی از طریق ترکیه آمد بعد به آذربایجان شوروی برای کار رفت. هر چه اینجا با کار در ساختمان سازی پس انداز کرده بود با خود برد تا آنجا شاید بتواند به قول خودش پولی بسازد تا به همسر قبلیاش که دائم سرزنشش میکرد نشان دهد که میتواند؛ "فقط باید همت کند!" رفت و با دست خالی برگشت! معلوم نشد که چه بلایی سر پولهایش آوردند که دیگر حاضر نبود حرفی در موردش بزند! برگشته بود تا از اول شروع کند. حالا پس از نزدیک به ۵ سال برگردد به جایی که ۵ سال پیش بود! اما دیگر آن "ب" نبود، عوض شده بود. صداقتش، صفایش گم شده بود! روابطش و دوستانش به خصوص دوستان مؤنثاش!! عوض شده بودند و کارش هم دیگر آن کار نبود. یکی دو بار بیشتر ندیدیمش که ناپدید شد و دیگر خبری از او ندارم که کجا رفت و چه کرد!
* * *
هر وقت که میبینمش میخندد، چهرهٔ بچه گانه و شیرینی دارد. نباید بیش از ۴۵ یا ۴۶ سالش باشد. خودش میگوید جوان نیست و زندگی سختی داشته. "الینا" را میگویم، همان زن جوان روس که نظافت ساختمان را به عهده دارد. هر وقت صبحهای زود (اگر حال و حوصلهای باشد!!) برای ورزش میروم، میبینمش که وسایلش را از انباری مجاور اتاق ورزش بیرون میکشد و گویا منتظر کسی باشد تا سفرهٔ دلش را پهن نماید، با لبخندی مرا به گفتگو میگیرد. انگلیسیش خوب نیست و حرف زدنش نیاز به به فکر کردن چندین جانبه دارد! اینکه چه میگوید و اینکه چه داشت میگفت! یعنی هم باید کلماتی را که میگوید حدس بزنی و هم اینکه یادت باشد قبلاً کجا بود و چه گفت! خلاصه اینکه چند دقیقه صحبت با او اگر طولانی تر شود، سردرد میآورد! دوست دارد از خودش بگوید و از گذشتهاش و زندگیاش! تا آنجا که من فهمیدم به تازگی از همسرش جدا شده و یک دختر به نظرم ۲۲ ساله دارد که با خودش زندگی میکند. جوانتر از آن به نظر میرسد که بچهای به این سن و سال داشته باشد! میگوید که در روسیه زندگی آرامی داشته و نمیدانم چه شده که سر از اینجا در آورده! شاعر و نویسنده بوده که اینجا به دلیل انگلیسیاش نمیتواند به کار و حرفهٔ اصلیاش بپردازد.
اینجا کار سه نفر را به او دادهاند اما حقوق یک نفر را میگیرد! میگوید کمپانی باید برای داخل ساختمان، محوطهٔ اطراف و قسمت زباله هر کدام یک نفر را استخدام کند که چنین نکرده و تمام این مناطق را به او سپردهاند اما ساعت کاریش کم است و انتظار دارند که همیشه این جاها تمیز و مرتب باشند. "من چگونه میتوانم به همه جا برسم وقتی به اندازهٔ کافی وقت ندارم!؟ به زحمت به راهروها که ۳۶ طبقه است میرسم چه برسد به بقیهٔ جاها!! حقوقم ساعتی ۱۱ دلار و خردهای است که باید بیمه و مالیات هم بدهم، حالا اگر سر وقت بپردازند که خوب است، همیشه پنجم یا ششم هر ماه میدهند! به آنها میگویم من باید جواب صاحبخانه را بدهم، باید صورت حسابآهایم را بدهم، باید به هزار دردم برسم! چرا این را زودتر نمیآدهید!؟ جوابی نمیدهند! …" وقتی حرف میزند حتی وقتی از دردهایش میگوید میخندد، همیشه میخندد اما عمق چشمهایش چیز دیگری نهان است که من میتوانم ببینم.
مرد روبروی ۱۱-۷ دوباره برگشته! نمیدانم چون هوا این چند روز گرم شده آمده یا ایام کریسمس و سال نو او را آفتابی کرده؟ مدتها بود که پیدایش نبود و من هر چه نگاه میکردم کسی را آنجا نمیدیدم، امروز اما دیدمش! که اول فکر کردم باز از آن رؤیاهای صادق هدایتی است که در تصوراتم میآید، بعد دیدم با صدای بلند آواز میخواند و لیوان سکهای که در دست دارد تکان میدهد تا صدای به هم خوردن سکه ها بلند شود و مردم بیشتر توجه کنند. بلند بلند آواز میخواند و تعادل ایستادن نداشت.
کسی به فکر الینا هست که باید کریسمس و سال نوی مسیحی را جشن بگیرد؟! او که بیش از ما به این ایام آشناست و برایش بوی وطنش میدهد. کسی به جیمز فکر میکند که بعد از شام مجانی کلیسا برای کریسمس و سال نو، باید درون زباله ها به دنبال قوطیهای بازیافت باشد؟! کسی به هموطن کرد من می اندیشد که با آن عقاید بالندهاش به کجا رسید و اکنون چه میکند؟! کسی هست که مرد روبروی ۱۱-۷ را دریابد که … و هزاران پرسش تکراری و بی پاسخ دیگر! آه که خسته ام از این تکرارها. از این گلایهها … ما گیلکها مثلی داریم که نمیدانم درست یادم مانده یا نه:
"رفتم خانهٔ بابو- گفتم دل من وابو، دیدم خانهٔ بابو – بدتر ز خانهٔ مابو!".
ایام تعطیلات بر شما خجسته تا نوروز
ونکوور – ۲۵ دسامبر ۲۰۱۱
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
مژگان نازنین، دست به قلم بسیار خوبی دارید
منتظر نوشته های زیبای دیگر شما هستم
با آرزوی بهترینها در سال جدید میلادی
🙂