یک تاپ ساده
نامه او در ظاهر فرقی با بقیه نداشت. در پاکتی سفیدرنگ میان انبوه نامههای آن روز، در انتظار باز شدن بود. قسمتی که آدرس فرستنده را روی پاکت مینویسند، به جز یک خط آبی سرتاسری خالی بود. به نامههای با فرستنده مجهول عادت داشتم. خیلیها بودند که نمیخواستند شناسایی شوند، مخصوصا آنهایی که لیلیان را با الفاظ رکیک خطاب میکردند و از او تقاضاهایی داشتند که بازگو کردنشان به صلاح نیست. البته همه نامهها چنین محتوایی نداشتند. بعضی از مردان صادقانه آدرس و شماره تماس خود را مینوشتند. حتی عکس خودشان را هم میفرستادند. تقاضایشان یک شب شام خوردن یا حتی قهوه خوردن با لیلیان بود. سعی میکردند دانش سینمایی خود را به رخ بکشند. طبیعتا همه فیلمهای او را دیده بودند. آن هم چند بار. تحلیل خود را از بازی او مینوشتند و حتی، در قالبی کاملا مودبانه، پیشنهادها و انتقادهای خود را مطرح میکردند. فقط مردها نبودند که برای لیلیان نامه مینوشتند. او در بین دخترهای جوان هم طرفدارهای زیادی داشت. خیلیهاشان او را الگوی خود میدانستند و برای رسیدن به جایگاهی که داشت از او راهنمایی میخواستند. خیلی های دیگر دنبال عکس امضاشده اش بودند. هر روز که سر کار حاضر میشدم انتظار حداقل یکی دو تا نامه جالب را داشتم.
بهعنوان منشی لیلیان هیوز، خواندن نوشتههای طرفدارهایش، تنها کار من نبود اما لذتبخشترینشان بود؛ لذتی گناهکارانه انگار که مراودههای خصوصی دو عاشق را میخوانی. من خیلی از نامهها را دور میانداختم؛ بعضیها را خودم از طرف لیلیان جواب میدادم و تعداد معدودی را برایش کنار میگذاشتم. جدای از نامههای شخصی، طرحها و فیلمنامهها و پیشنهادهای مختلفی برای بازی به دستم میرسید که باید همه را به جرارد، کارگزار لیلیان تحویل میدادم. البته من اجازه داشتم که بستهها را باز کنم و اگر میخواستم نگاهی بهشان بیندازم. حتی چند بار که لیلیان به دفتر سر میزد نظر من را راجع به فلان فیلمنامه میپرسید. من هم صادقانه عقیدهام را به او میگفتم. یکبار جلوی جرارد، از یکی از فیلمنامهها پرسید و من گفتم که به نظرم داستان جذابی ندارد و حوصله تماشاگر را سر میبرد. جرارد با ناباوری گفت، «تو میدونی این فیلمنامه رو کی نوشته؟» و بعد اسم کسی را برد که نمیشناختم و الان هم یادم نمیآید. اما لیلیان دستش را روی گونهام گذاشت و با مهربانی گفت، «اگر فقط یه نفر توی دنیا دلسوز واقعی منه همین اِستره. نه از اسمهای گنده میترسه و نه مصالح کمپانیها رو در نظر میگیره. نظر واقعیش رو میگه و فقط صلاح منو میخواد.»
خب راست هم میگفت. من همیشه صلاحش را میخواستم و محرم اسرارش بودم. مثلا چند سالی با پسری گیتاریست رابطه پر فراز و نشیبی داشت و دائما راجع به او با من حرف میزد. من چیزهایی میدانستم که نشریات زرد هرچه بخواهی برایش میدهند. اما خیال لیلیان از جانب من راحت بود. قدر من را میدانست و سعی میکرد قدردانیاش را در عمل نشان دهد. بعضی اوقات هدیههایی را که برایش میرسید به من میداد. یک بار که شانل از او خواسته بود در فیلم تبلیغاتی برای معرفی محصولات بهاریاش بازی کند، بهعنوان پیشکش یک مجموعه حاوی همه آن محصولات را برایش فرستادند و لیلیان سخاوتمندانه کل بسته را به من بخشید. وقتی با هم بودیم بیشتر درباره خودش حرف میزد و روابطش با افراد مشهور. من هم گهگاه از دوستان و اطرافیانم حرف میزدم. دیگر خیلیها را میشناخت. میدانست دختر خالهام عکسهای او را جمع میکند یا مثلا فلان دوستم علاقه دارد بداند لیلیان از چه کرمی برای پوستش استفاده میکند. یک وقتهایی به پایم میزد و میگفت، «استر یه کم هم از خودت بگو. من هرچی راز مگو بود برات تعریف کردم و اونوقت تو…» من هم میخندیدم و درحالیکه سعی میکردم نگاهش نکنم جواب میدادم، «من رازی ندارم.» و واقعا هم نداشتم. اگر هم داشتم در برابر چیزهایی که لیلیان میگفت تعریفی نداشت. مثلا باید میگفتم که باز مادرم پایش را در یک کفش کرده که با فلان پسر مومنی که کنیسه رفتنش ترک نمیشود آشنا شوم؟ جالب نبود که! جوابهای سربالای من لیلیان را قانع نمیکرد و معمولا در ادامه اصرار میکرد که، «تو خیلی دختر خوبی هستی. باید برات یه پسر خوب پیدا کنیم.» آخرین باری که این حرف را زد وقتی بود که از سفر برگشته بود و من برایش انبوهی از نامههای فدایت شوم را جمع کرده بودم. به برفی که بیرون میبارید و اولین برف سال بود نگاهی کرد و گفت، «امسال شاید بابانوئل برات یه پسر بیاره.» بعد با حالتی که انگار چیزی یادش آمده—که نمیشد فهمید واقعی است یا از قدرت بازیگریاش نشات میگیرد—به پیشانی خودش زد و گفت، «راستی شماها که بابانوئل ندارید!»
در همان روز برفی بود که آن نامه با پاکت سفید به دستم رسید. نامههای دورریختنی آن روز خیلی زیاد بود. این یکی را هم که باز کردم آماده بودم که راهی سطل زبالهاش کنم اما همان خط اولش نظرم را جلب کرد. خطاب به «خانم منشی زیبارو» بود! در نامه کوتاه پنج خط یاش نوشته بود که مدتی است متوجه من شده که هر روز صبح در ایستگاه لکسینگتون و شصت و سوم از مترو پیاده میشوم و قدمزنان به دفتر کارم در خیابان پارک داخل یکی از ساختمانهای قدیمی پانزده طبقه میروم. در آن ساختمان دهها دفتر دیگر هم وجود دارد اما نویسنده نامه نگفته بود که از کجا میداند من برای لیلیان هیوز کار میکنم. دست آخر آرزو کرده بود روز خوبی داشته باشم و ته نامه را هم فقط با حرف N امضا کرده بود. غیر از آدرس روی پاکت اثری از اسم لیلیان در خود نامه نبود. نامه را تا کردم و در کشوی وسایل شخصیام گذاشتم و چیزی به لیلیان نگفتم.
نامه بعدی سه روز بعد آمد: این بار خطاب به «استر، منشی زیبارو»! گفته بود که به زمستان نزدیک میشویم و باید حواسم به سرد شدنهای موذیانه هوا باشد. ضمن اینکه به جذابیت بازوها و ساق پاهایم “اقرار” کرده بود از من میخواست که این زیباییها را در لباسی گرم بپوشانم. در پایان افسوس خورده بود که چرا جایی زندگی میکنیم که محسنات “زیبارویی چون من” باید زیر لباس پنهان باشد. امضای نامه همچنان با همان N بود.
وقتی نامه دوم را خواندم ناخودآگاه از پنجره بیرون را نگاه کردم. برف چند روز پیش کاملا آب شده بود، اما زمین هنوز خیس بود. مردم با عجله از کنار یکدیگر میگذشتند. در این منطقه تجاری شهر همه به مشغلههای بیشمار خود فکر میکنند و حتی فرصت ندارند به هم نگاه کنند. اینجا دقایق به دلار محاسبه میشوند. با این وجود، یکی از همین آدمها بوده که نه تنها به من توجه نشان داده، حتی برایم نامه فرستاده است. راست هم میگفت. یک روز، در واقع سه روز قبلش، دیرم شده بود و ژاکتم را در خانه جا گذاشته بودم. آن روز سوز بدی میآمد و وقتی به دفتر رسیدم بازوهایم یخ کرده بود.
بااینکه این دو نامه کوتاه در کنار نامههای مفصل و پرطمطراقی که برای لیلیان میآمدند، به راحتی رنگ میباختند، اما برای من رنگ و بوی دیگری داشتند. احساس میکردم که به شخصیت اول یکی از آن فیلمنامههای ملودرام لیلیان تبدیل شدهام. در راه خانه و فردایش در مسیر کار به شکلی نامحسوس اطرافم را میپاییدم و در عین حال سعی میکردم به مردم لبخند بزنم. تا نامهها را روی میزم گذاشتم در میانشان دنبال نامهای از او گشتم اما نبود. خودم را دلداری دادم که تازه یک روز از نامه دوم گذشته است و لابد این بار هم سه چهار روزی طول میکشد. اما آن روز بهطرز عجیبی دلگیر بود. نامههای قبلیاش را دوباره خواندم. اینبار روی کش و قوسی که به حرف N داده بود مکث بیشتری کردم. حرف را به عمد کج مینوشت و عادت داشت دو انتهایش را پیچ دهد و به شکلی مواج درآورد. نامهها را کناری گذاشتم و مشغول کارم شدم. ولی خواندن نامههای لیلیان آن جذابیت پیشین را نداشت. از روی ناچاری خواندمشان و به چندتاشان جواب دادم. فردا و پسفردایش هم به کارهای دیگرش رسیدم تا اینکه تعطیلات آخر هفته سر رسید.
در خانه، مادرم دوباره بحث پسری را پیش کشید که خاخام کنیسهمان معرفی کرده بود. اسمش اِفریم بود. یکی دو بار از دور دیده بودمش. همیشه کلاه کیپای مخملی به سر داشت. مادرم اصرار داشت که با آن پسر ملاقات کنم و من هم دائما پشت گوش میانداختم. اما آن روز که برای دوشنبه لحظه شماری میکردم با سرخوشی به مادرم گفتم که حاضرم افریم را ببینم. باور داشتم که الان نامه سوم جایی در پستخانه انتظار پستچی را میکشد.
صبح دوشنبه صبرم داشت سرمیرسید. میدانستم که پستچی نامهها را هر روز ساعت هشت و نیم به دفتر میآورد. یک ساعت زودتر از همیشه راه افتادم. همزمان با پستچی رسیدم. هرچه برای دفتر لیلیان آورده بود از او گرفتم و همه را از جلوی چشمانم باعجله گذراندم. آنچه دنبالش میگشتم بینشان نبود. در دفتر را باز کردم و نامهها را روی میز ریختم. حوصله کار نداشتم. روی کاناپه دراز کشیدم و دستم را روی چشمانم گذاشتم. یک ساعتی خوابم برد. از جایم که بلند شدم به ذهنم خطور کرد که اگر او مثل همیشه کشیک روزانهاش را شروع کرده باشد الان انتظار دارد من را ببیند. از اینکه من را نبیند ترس برم داشت. باید برمیگشتم و همین مسیر را دوباره میآمدم. بارانیام را پوشیدم و بیرون رفتم. برای اینکه من را در حال برگشتن نبیند از خیابان شصتم به خیابان مدیسون رفتم و مسیرم را دو برابر طولانی کردم. وقتی به ایستگاه رسیدم انگار که همان موقع از قطار پیاده شده باشم دوباره به سر کار رفتم. اما در راه از کارم پشیمان شدم. با خودم فکر کردم شاید اگر من را نبیند کنجکاو شود و این بهانهای برای یک نامه جدید شود. یک لحظه گفتم شاید بد نباشد یکی دو روزی به بهانه مریضی سر کار نروم. اما بعد ترسیدم یک نفر دیگر نامهها را باز کند. افکار مشوش و پراکنده تمام روز با من بود تا اینکه روز کاری به اتمام رسید و دفتر را ترک کردم. هوا تاریک بود. با طولانیترین شب سال فقط سه روز فاصله داشتیم.
دلم نمیخواست به خانه بروم. برای وقتکشی به نزدیکترین مرکز خرید رفتم. غلغله بود. زن و مرد، پیر و جوان، مشغول خرید بودند. ویترین مغازهها با درختهای نورانی کریسمس تزیین شده بودند. بابانوئلها با بچهها و حتی بزرگترها عکس یادگاری میگرفتند. اما در میان آن همه چهره بشاش دل من گرفته بود. یعنی هر سال دسامبر که میشود، حس مبهمی از سرگشتگی و تنهایی، یک نوع حس تعلق نداشتن به من دست میدهد. شاید اصلا تقصیر خودم بوده است. شاید برای مقابله با آن، باید حرف مادرم را گوش میکردم و با جوانانی که خاخام خیرخواه صلاح دیده ازدواج میکردم. شاید عاشق سینهچاک مرموزی که نامههای عاشقانه میفرستد، فقط به درد فیلمهای لیلیان بخورد. شاید باید این ماجرا را برای کارگزارش تعریف کنم که قصهاش را بدهد این نویسندههای بازاری بنویسند. اصلا کجای آن نامهها عاشقانه بود؟ یک جوانک بیکار و فضول من را دو بار دیده و به خودش اجازه داده راجع به لطافت بازوی من اظهارنظر کند!
به خودم که آمدم دیدم جلوی یک فروشگاه لباسهای زنانه ایستادهام. مثل سایر مغازهها آنجا هم حراج بود. داخل شدم و نگاهی به انبوه لباسها انداختم. دخترها برای امتحان لباس جلوی اتاقهای پرو به صف شده بودند. بعضیها خود را در آینه میدیدند و نظر اطرافیان را میپرسیدند. تنوع لباسها کار انتخاب را سخت میکرد. دو پلیور برداشتم و در صف ایستادم. هر دو را دوست داشتم. کشمیر بودند؛ یکیشان بنفش با یقه گرد و دیگری زرد با یقه هفت. در آن شلوغی که باید آینه را با دیگران قسمت میکردی انتخاب کار سختی بود. در سنین نوجوانی، وقتی مادربزرگم دودلی من را هنگام انتخاب لباس میدید به من میگفت که لباسها در مغازه با هم رقابت میکنند و حق انتخاب کار آدم را سخت میکند. بعضی اوقات به یک تاپ در گوشه مغازه اشاره میکرد و میگفت، «اون تاپ ساده رو اون گوشه ببین! بین این همه لباس پرزرق و برق اصلا کسی طرفش هم نمیره. اما مطمئن باش اگر دختری متوجهش بشه و توی خونه، نه اینجا، به تنش کنه، جلوی آینه از انتخابش خیلی هم راضیه.» در نهایت پلیور بنفش را خریدم و خوشحال به خانه رفتم. دیگر به پلیور زرد فکر نکردم تا سه روز بعد که نویسنده ناشناس در نامه جدیدش گفته بود که پلیور زرد به نظر او زیباتر میرسید.
آره! باز نامهای از او آمد و با نامه تمام حسهایی که خیال میکردم از بین رفته بازگشت. نامه سوم از قبلیها طولانیتر بود. این بار بیشتر از خودش گفته بود. گویا در فروشگاه عطرفروشی پدرش کار میکرد اما به زودی قرار بود که مغازه خودش را باز کند. ادعا میکرد که استعداد عجیبی در فهمیدن سلیقه مشتری و پیشنهاد دادن عطر مناسب دارد. هرچند به نظر خودش استعداد واقعیاش در سینما بود. از اینکه مدتی تماس نگرفته بود معذرت میخواست. گفته بود که ساعتهای کاریاش متغیر است و آن چند روز به خاطر نزدیکی کریسمس شدیدا درگیر کار بوده است. حرف اصلیاش، اما، در پایان نامه بود؛ آنجا که از من میخواست همدیگر را ببینیم و چون تعطیلات نزدیک بود باید این دیدار دو روز مانده به کریسمس یعنی چهار روز بعد اتفاق میافتاد. مکان ملاقات کافه شلوغی در خیابان پارک بود و زمانش نُه صبح قبل از کار.
از هیجان میلرزیدم. دیگر مهم نبود که اوضاع روحیام در روزهای اخیر چقدر به خاطر او بالا و پایین شده بود. حتی مهم نبود که در این فاصله رضایت داده بودم که با افریم ملاقات کنم. تصمیمم را گرفتم. باید او را میدیدم. حسن قضیه این بود که میدانستم دوشنبه بعدی او را خواهم دید و این قطعیت با خودش آرامشی دلچسب به همراه میآورد هرچند تحمل انتظار بهرحال سخت بود.
فردایش پلیور بنفش را به مغازه بردم و با پلیور زرد تعویض کردم. روز دیدار که رسید پلیور زرد را با دامن قهوهای مخملی و جوراب مشکی پوشیدم. به جای عینک، لنز گذاشتم. موهایم را صاف کردم و از سمت راست گردنم پایین دادم. به صورتم کرم پودر زدم. کمی از زیر ابروهایم را با موچین گرفتم و دور و بیرون چشمانم را با مداد خط کشیدم. اما بعد که خودم را دیدم به نظرم آمد که زیادهروی کردهام. همه را با پنبه پاک کردم و فقط خطی باریک و کوتاه در امتداد چشمانم کشیدم. دست آخر با ریمل مشکی که روز قبلش خریده بودم مژههایم را پررنگتر و انبوهتر کردم. روی لبهایم سه رژ مختلف امتحان کردم که در نهایت به قرمز جگری رضایت دادم. جلوی آینه تمام قد ایستادم و به خودم خیره شدم. سالها بود که مرعوب زیبایی لیلیان بودم. هرجا میرفتم حرف او بود، حرف درشتی چشمانش و بینی خوشتراشاش، حرف پوست مرمریناش، حرف سینههای متناسبش، و حرف پاهای بلند و باریکش. اما حالا نوبت من بود. شاید حمل بر خودستایی شود اما از آنچه در آینه میدیدم راضی بودم. قبل از ترک خانه یکی از عطرهای مجموعه بهاری شانل را باز کردم و به خودم زدم. دیگر اهمیتی نداشت که در زمستان بودیم و عطر بهاری میزدم. رایحه خوبی داشت. و همین مهم بود!
کافه سه خیابان با ایستگاه مترو فاصله داشت. سعی کردم آرام راه بروم تا وقتی میرسم صورتم برافروخته نباشد. قبل از وارد شدن دوباره به خودم عطر زدم. داخل کافه نیمهشلوغ بود. از گوشهای صدای موسیقی جاز میآمد. بیشتر مشتریها مردان جوان با لباسهای رسمی بودند که سرشان در روزنامه صبح بود و قهوه میخوردند. هرکدام که نگاهش به من میافتاد لبخندی نامطمئن میزدم تا اینکه مرد جوانی از جایش برخاست، چند قدمی برداشت، دستش را دراز کرد و اسم من را صدا زد. سلام کردم و با او دست دادم. خودش را معرفی کرد: نیکلاس! و خیلی زود اضافه کرد که میتوانم او را نیک صدا کنم. با آنچه تصورش کرده بودم زمین تا آسمان فرق داشت. در واقع بهتر بود! موهایش طلایی بود و چشمانش روشن. در آن هوای سرد تیشرت آبی آستینکوتاهی به تن داشت که عضلههای بازویش را به رخ میکشید. مرا به سمت میز خودش برد. یکی از صندلیها رو به پنجره بود و دیگری پشت به پنجره. به صندلی اول اشاره کرد،
«من همیشه اینجا مینشستم. اما فکر نکنم الان دیگه لازم باشه.»
پس از داخل همین کافیشاپ و از روی این صندلی راه رفتن هرروزه من را میپایید! به روی خودم نیاوردم که منظورش را فهمیدهام.
رفت برایم قهوه بگیرد و من نشستم. آدمها بیرون کافیشاپ موج موج راه میرفتند. مدت زمانی که هرکدام از پشت پنجره قابل دیدن بودند بیشتر از چند ثانیه نمیشد. سعی کردم خودم را در حال قدم زدن تصور کنم و او را در حال تماشا. اینکه هر روز بهخاطر دیدن پنج ثانیهای من منتظر میشده احساس قشنگی بود. فقط من نبودم که منتظر نامههای پنج خطی او میشدم. هر دو در انتظار شریک بودیم.
لیوان قهوه را جلوی من روی میز گذاشت. روبرویم نشست و به من خیره شد. انگار داشت تغییراتی که نسبت به قبل کرده بودم را از نظر میگذراند.
«ممنونم که دعوتم رو قبول کردی. لابد روزهای آخر سال خیلی سرتون شلوغه.»
«نه خیلی فرقی با بقیه روزها نداره.»
«حتما این روزها لیلیان هیوز درگیر مهمونیهای سال جدیده!»
کمی از قهوهام نوشیدم، «هر سال برای لیلیان چند تا دعوتنامه میاد. بیشتر از طرف کمپانیهایی که قبلا باهاشون کار کرده یا قراره کار کنه.»
«چقدر این مهمونیها هیجانانگیزن…»
برایش توضیح دادم که آنطور که فکر میکند نیست. از لیلیان نقل قول کردم که میگفت بعد از چند بار خستهکننده میشود.
«هیچوقت تا حالا تو رو با خودش برده؟»
«دو بار! اما هر دفعه که رفتم دلم میخواسته زودتر برگردم. هیچکس رو نمیشناختم. حس خوبی نبود. تعلق نداشتن…»
«من همیشه دلم میخواسته بازیگر بشم.»
دستش را در موهای لختش فرو برد و اجازه داد که دستهای از آنها روی پیشانیاش آرام بگیرند. انگار که با این حرکت ثابت میشد که توان بازیگری دارد.
در جوابش فقط لبخند رنگ و رو رفتهای تحویلش دادم. بیاختیار به ساعتم نگاه کردم.
«دیرت شده؟»
«نه… از روی عادته!»
«ببخشید! این عشق بازیگری من هی مسیر بحث رو عوض میکنه. مامانم میگه این عشق بازیگری تو آخرش کار دستت میده. بگذریم! الان قراره که تو رو بشناسم. دختر زیبایی به اسم استر!»
تبسم، این بار حقیقیتر، به لبانم برگشت. ژاکتم را درآوردم.
«این همون پلیور زردیه که گفتم بهت میاد؟»
سعی کردم طوری بخندم که نفهمد ژاکت را به همین قصد درآورده بودم.
«راستش قبل از اینکه نامهت رو ببینم خودم رفته بودم عوضش کرده بودم. زرد به پوستم بیشتر میاد.»
به صورتم خیره شد. نمیدانستم که دارد هارمونی رنگ پولیور و پوستم را محک میزند یا در چشمانم دنبال دروغ میگردد. سکوت را شکست،
«قشنگه!» و بعد از کمی مکث ادامه داد، «تو هیچوقت به این فکر نکردی که بازیگر بشی؟ چهرهت خیلی سینماییه. دور و برت هم که آدمهای سینمایی ریختن.»
نمیدانم چرا فکر میکرد که چون من منشی لیلیان هستم باید حتما مثل خودش خوره سینما باشم.
«نه دوست ندارم. چقدر سینما برات جذابه!»
«میبینی؟ باز هم برگشتیم به سینما.» این بار دیگر تلاشی نکرد موضوع را عوض کند. دستش را زیر چانهاش گذاشت و ادامه داد، «فکر کن الان که ما اینجا نشستیم پستچی داره بستههای امروز رو توی باکس میذاره. فکر کن یکی از اونا یه فیلمنامه خیلی خوب باشه. فکر کن لیلیان توی اون فیلم بازی کنه و بخاطرش اسکار بگیره. هیجانانگیز نیس؟»
دلم میخواست بگویم که نامههای تو برایم هیجان بیشتری داشت. بیرون، برف میبارید و قدمهای مردم سریعتر شده بود.
«چرا… هیجانانگیزه!»
«به نظر من الان دیگه وقت اسکار گرفتنشه. معمولا مسیری که بازیگرا طی میکنن اینه که اول جایزههای فرعی رو میگیرن تا کم کم واسه اسکار آماده شن. لیلیان تقریبا همهچی رو گرفته. نه؟»
«فکر کنم.»
برای چند ثانیهای حرفی نزدیم. میترسیدم سکوت را با سوالی دیگر راجع به لیلیان بشکند. چرا درباره خودم چیزی نمیپرسید؟ چرا نمیخواست بداند کدام دانشگاه رفتهام، چند تا خواهر و برادر دارم، کجا زندگی میکنم، و برنامه تعطیلاتم چیست؟ چرا از چشمهایم، از موهایم، و از دستانم تعریفی نمیکرد؟ پس آن اشتیاقی که در نامههایش موج میزد کجا رفته بود؟ چرا آن حس کنجکاوی که آدم درباره یک فرد جدید دارد، وقتی بیمقدارترین یافتهها که از لابلای حرفها به بیرون نشت میکند حکم گوهری بیمانند را دارد، یا وقتی جزئیترین حالتهای چهره طرف سریعا مقیم کنج خاطرات میشود، آن حس کنجکاوی چرا محو شده بود؟ ژاکتم را تنم کردم.
«نگفتی هر روز توی کافیشاپ چکار میکنی.»
«یادته که گفتم بازیگری رو خیلی دوست دارم؟ یه ماهه که دارم کلاس فشرده بازیگری میرم. همین بغل. صبحها زودتر میام اینجا کتابهای استانیسلاوسکی و استراسبرگ رو میخونم.»
کتابهایی که روی میز بود را نشانم داد. تا آن لحظه متوجهشان نشده بودم. یک نسخه از هرکدام را در دفتر لیلیان دیده بودم. مشهورترین کتابهای متد بازیگری بودند که اسمشان را بارها سر کار شنیده بودم. وقتی که عدم علاقه من را به کتابها دید، حرفش را ادامه داد،
«دو سه بار تو رو دیدم که از اینجا رد میشدی. کمکم سر اون ساعت منتظرت میشدم. یه بار تا دم محل کار تعقیبات کردم. دفعه بعدی اسمت رو از همسایه پرسیدم. وقتی فهمیدم برای لیلیان هیوز کار میکنی خیلی برام تصادف جالبی بود. جالب نیس؟»
«چی جالبه؟»
«لیلیان هیوز! بازیگری به این شهرت! و منی که میخوام هنرپیشه بشم درست قبل کلاس بازیگری از دفترش سر درمیارم.»
چشمانش از هیجان برق میزد. انگار که از نگاه او این تقارن بیاهمیت دخالتی الهی بود. نمیدانستم در جوابش چه باید بگویم.
«پس قراره بازیگر بشی.»
«شاید یه روز جلوی لیلیان هیوز بازی کردم.»
به نقطه نامشخصی نگاه میکرد. انگار داشت چنین روزی را با چشم تخیلش میدید. لبخند زدم. چشمانش را تنگ کرد و کمی به جلو خم شد. تعجب کرده بودم. نمیدانستم که آیا هنوز در رویایش سیر میکند یا این حرکت آغاز چیز جدیدی است.
«عطرت خیلی خوشبوس!»
چشمانش را گشود. جا خورده بودم.
«ممنون!»
«عجیبه! من همیشه با بو کردن میتونستم تشخیص بدم که طرف چه عطری زده. اما اینو نمیشناسم. خیلی قدیمییه؟»
«خیلی جدیده! اونقدر جدید که هنوز به بازار نیومده.»
چهرهاش پرسشگر ماند.
«کادوی شانل به لیلیان بوده و لیلیان هم داده به من. قراره جزو مجموعه بهاریشون باشه.»
باز هم اسم لیلیان آمد، این بار از دهان من! بر خلاف انتظارم ساکت ماند. کنجکاویاش بیشتر شده بود. نزدیکتر آمد. صدای متناوب و خزنده بوییدنش را میشنیدم. بازدمش تعادل هوای بینمان را بههم میزد. چشمانش را آرام بست. نفسم در سینه حبس شده بود. من هم بوی ادوکلن او را حس میکردم. فاصله صورتهایمان اندک بود. در همان حالت دستم را در کیفم کردم و عطر را درآوردم و روی میز کوبیدم. از جایش جهید.
«عطرش اینه!»
چشمان شگفتزدهاش متوجه عطر شد. سر جایش نشست و عطر را در دست گرفت. هر چند ثانیه یک بار نگاهی دزدکی به من میانداخت. انتظار چنین کاری را از من نداشت. من هم همینطور. دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم. کیفم را برداشتم، عذر خواستم و به دستشویی رفتم.
کافیشاپ فقط یک دستشویی داشت که خوشبختانه خالی بود. در فضای تنگ داخلش، کیفم را روی سکو گذاشتم و خودم را در آینه نگاه کردم. بوی تند و نافذ عطر خیلی سریع فضا را پر کرد. آب را باز کردم و صورت و دستهایم را شستم. مقداری از عطر را به شکمام هم زده بودم. سعی کردم با خیسی دستم آنجا را هم پاک کنم. اما هنوز بوی شانل در بینیام خانه کرده بود. باید هرچه سریعتر کافه را ترک میکردم. میدانستم که از آنجا رفتن به منزله پایان ماجرای نیکلاس خواهد بود. چرا عطر را به میز کوبیده بودم؟ آن صحنه را که مرور کردم به خاطرم آمد که لبهایش اندکی از هم گشوده بودند. نکند از ترس بوسیده شدن آن کار را کرده بودم؟ نه او نمیخواست مرا ببوسد. بوسیدن مقدمهچینی میخواهد. او که از ابتدا درباره لیلیان و بازیگری حرف میزد نمیتوانسته مرا ناگهانی ببوسد. اصلا شاید هدفش از دیدن من این بود که به لیلیان برسد. شاید قضیه این کلاس بازیگری بهانه بود. اما دیگر اهمیتی نداشت. از دستشویی خارج شدم. نگاهش کردم. داشت پشت جعبه عطر را میخواند. از در بیرون رفتم. هوا سردتر شده بود. زیپ ژاکتم را بالا دادم و راه افتادم. میدانستم که سرش به عطر گرم بود و من را از پنجره نمیبیند. خیابان شلوغ بود. مردی داشت با پسرش درخت کریسمس بزرگی را عقب ماشین بار میکرد. مردم زیر بارش برف مشغول آخرین خریدهایشان بودند. بابانوئلها به بچهها شکلات میدادند. زوجهای جوان دست در دست هم ویترین مغازهها را نگاه میکردند. من هم با عجله به سر کار میرفتم تا جواب عشاق لیلیان را بدهم.
خب چکار باید میکردم؟
تیر ۱۳۹۱