فرقهی خودخواهان – بخش هفتم
* * *
اولین جلسه روز ۲۸ مارس برگزار شد. میبایست اشاره کنم که آقای لانگنهارت به عنوان یک نجیبزاده، و علاوه بر آن فردی ثروتمند، هیچ پیشداورییی در مورد جایگاه خود نداشت، چرا که گروهِ برگزیدهاش از همه نوع بودند؛ درواقع در میان این جمع میشد در کنارِ یک مالکِ بسیار متکبر و یک مارکی پیرِ خرفت، یک ساعتساز یافت و یک نانوای قُرُمساق و یک معلمِِ زبانِ یونانی در کلیسای سن ژوزف و چند فرد عجیب دیگر که به یاد ندارم. همه پیش از ساعت شروع رسیدند و همه بسیار مهربانانه با یکدیگر به گفتوگو و خوشوبش پرداختند، یقیناً شادان از اینکه افرادی همانند خود و صاحب همان عقاید یافتهاند، هرچند که درنهایت، همانطور که من به خدمتکارم، سوزون، گفتم این عقیده الزاماً همانچیزی نباشد که همگان بر آن باورند.
پس از این کنسرتِ چهرههای سرخوش، آقای لانگنهارت پشت تریبون رفت، چهرهاش از شادی و شعفی که تا آن زمان در او ندیده بودم میدرخشید ــ بعدها فهمیدم که این مرد تنها شاد از اندیشیدن بود.
ــ دوستانِ من، چه سعادت بزرگی که امروز همهی ما در اینجا گرد آمدهایم، با هم برای هدفی واحد، یعنی جستوجوی حقیقت. بهاینترتیب گشایش مکتبِ خودخواهانِ پاریس را اعلام میکنم.
افراد حاضر در کلاسِ کوچک همه با هم دست زدند، و سرشار از شوق به یکدیگر با علامت دست پیامهای گرم و مهرآمیز فرستادند.
آقای لانگنهارت با هیجان چنین ادامه داد:
ــ بگذارید پایهی بحث را بر این بگذاریم: جهان تنها به من تعلق دارد، حتا همهی واقعیت و ریشهی آن، چهگونه میتوان منطق این مبحث را گشود؟ پیشنهاد میکنم در ابتدا بر نظریهی احساس تمرکز کنیم. چرا که نظرات و عقاید ما از کجا میآیند؟ تردید نمیتوان کرد که…
نانوای قرمساق کلامش را قطع کرد:
ــ من نمیفهمم به چه حقی اینجا شما صحبت میکنید و پشت تریبون میروید. بس است ادای دکترهای دانشمند را درآوردن، چراکه درحقیقت من، و تنها خودِ من هستم که عاملِ همهچیزم، جهان منم. از جلوی نظرم دور شوید، از آن منبرتان پایین بیاید، خودم میآیم و برایتان توضیح خواهم داد.
آقای لانگنهارت مدتی طولانی به چشمهایش خیره شد و سپس با لبخندی زمزمه کرد:
ــ خوب است، خوب است، اینطوری خیلی بهتر است.
این مرد میبایست قدرتی عظیم در خود داشته باشد، چرا که نانوا مؤدبانه سرش را پایین انداخت و سر جایش نشست.
ــ بنابراین نظریهی احساس، تنها عاملی است که موجب پایهگذاری درکی منطقی…
مالکِ متکبر گفت:
ــ خواهش میکنم پوزشِ من را برای ایجاد وقفه در کلامتان بپذیرید. اما من نمیفهمم شما چهگونه اجازه میدهید این کیسهآردِ مسخره مدعی شود که او سرمنشاء همهچیز است، چراکه خالقِ جهان منم، همین هفتهی گذشته به نحوی بسیار مودبانه به توافق رسیدیم. من نمیتوانم اجازه بدهم که چنین خطایی در اینجا گفته شود.
مرد ساعتساز گفت:
ــ آه! ببخشید، منم.
معلم زبان یونانی گفت:
ــ اصلاً اینطور نیست. منم.
نانوا دوباره کلام را باز یافت:
ــ اما از آنجا که منم.
ــ منم.
ــ منم.
ــ منم.
همهی بیست نفر از جا برخاسته و هر یک بهنوبت فریاد میزدند و سر و دست خود را حرکت میدادند. آقای لانگنهارت همچون تماشاگری متعجب، به نظر میرسید که گرفتار سردردی سخت شده و سر خود را با دو دستش گرفت.
بقیه همچنان به فریادهای خود ادامه میدادند؛ نانوا شروع به کتکزدنِ بغلدستی خود کرد، معلمِ زبان یونانی هم بغلدستی خود را با ضربتِ فرهنگنامه ازخودبیخود کرد، مالکِ بزرگ جستوخیزکنان به هر طرف ضربهیی پرتاب میکرد، یک بار به راست و بار دیگر به چپ، لگدی به سویی؛ چند لحظهیی صدای جیغ و فریاد همهجا را گرفت، پَر، سیلی، چوبدستی، قطعات شکستهی هرچیزی به هر سو پرتاب شده و به پرواز درآمد، نیمکتها سرنگون و پردهها کنده شدند، زدوخورد به اوج خود رسیده بود.
من و سوزون به سمتِ چاه واقع در حیاط دویدیم و چند سطل آب سرد روی این مجادلهی فلسفی ریختیم. به آنها امر کردم بر سرِ جای خود بنشینند. آقای لانگنهارت از حالتِ خلسهی خود برون شد، هراسناک نگاهی به مستمعینِ خیساش انداخت، و بهسردی به آنها اعلام کرد که در جلسهی آینده علت این بینظمی را بر آنها خواهد گشود. هر یک گمان میبرد که هفتهی آینده بالاخره تفوقِ او را خواهند پذیرفت؛ و همه راضی و خوشحال محل را ترک کردند.
آقای لانگنهارت کیسهیی پول بابت خسارات وارده برایم گذاشت. به نظر میرسید که در اعماقِ وجودش در رنج است.
* * *
در جلسهی دوم همهی افراد خیلی زودتر از ساعت مقرر رسیدند، درحالیکه در چهرهی هرکدام عمیقاً حالتی حاکی از شیطنتِ شخصی به چشم میخورد که امر غیرمنتظرهیی را برای همراهانش تدارک دیده است ؛ طنزِ قضیه آنجا بود که هریک به دیگری سلامی گفت و به جای خود نشست و با صبر و طمانینهیی دروغین در انتظار سخنران ماند.
آقای لانگنهارت رخدادهای ناگوار جلسهی پیشین را یادآوری و پیشنهاد کرد که به علت آن بپردازد.
اما هنوز دهانش را باز نکرده بود که نمیدانم در اثر چه مصیبتی، لوستر زیبای شصتشمعیام که همان روز صبح برایم آویزانش کرده بودند، با سروصدای زیادی از ارتفاع به زمین افتاد. لوستر درست در فاصلهی میان تریبون و ردیف اول مستمعین فرود آمد، و هر شصت شمعام، که خوشبختانه خاموش بودند، زیر دست و پا و نیمکتها به هر سو پخش شدند.
صدا در سراسر تئاتر برای لحظاتی طولانی پیچید.
سکوتی مرگبار به دنبال این فاجعه بر همهجا حاکم شد.
سپس صدیی یخزده و سرد سکوت را از هم گسست:
ــ چهکسی این کار را کرد؟
سکوت باز هم سنگینتر شد.
صدایی دیگر ادامه داد:
ــ کسی میکوشد جلوی درخشش حقیقت را بگیرد.
صدایی دیگر:
ــ این یک دسیسه است.
ــ شیادی.
ــ توطئه.
و بهناگاه، همه از جا برخاسته و بنای فریادکشیدن گذاشتند، یکی بقیه را متهم میکرد، یکی مدعی بود مورد توهین واقع شده، هتاکی، تهدید چراکه هریک از این افرادِ برانگیخته یقین داشت کسانی در تلاشند تا از اعلام قطعی اینکه او خالقِ همهچیز است پیشگیری کنند. پنج دقیقهی بعد، با مشت و لگد به جان یکدیگر افتاده بودند، ده دقیقه بعدتر همه سراسر خیس بودند، چراکه من و سوزون در خالیکردنِ سطلهای آب بر سرشان مهارت یافته بودیم.
با توسل به زور آنها را سر جایشان نشاندیم، و آقای لانگنهارت، درحالیکه سرش را همچون افرادی که از دیدن کابوسی به خود آمده باشند تکان میداد، نیازمند خودداری فوقالعادهیی شد تا برای هفتهی بعد با آنها قرار بگذارد و به آنها قول دهد که این مسئله را روشن خواهد کرد. آنها خشمآگین محل را ترک کردند. فیلسوفِ ما با حالتی افسرده دست در جیب کرد و دو کیسه پول برای لوستر به ما داد، و سوزون و من معتقد بودیم که حقاش نیست که اینهمه ناهمواری بر سر راه این مرد ایجاد شود.
* * *
جلسهی سوم به سردی تمام آغاز شد. شرکتکنندگان تکتک در سکوت و گویی خلافِ میلِ خود رسیدند، درحالیکه همه مزورانه دیگری را زیر نظر گرفته و از سلامگفتنِ به یکدیگر نیز پرهیز میکردند. من به برخی شک داشتم که زیر کتهایشان سلاحی پنهان کرده باشند؛ سوزون بهنرمی در گوشم زمزمه کرد که از این پس ترجیح میدهد امور مربوط به یک قمارخانهی قاچاقچیان را رتقوفتق کند تا مجمع فیلسوفان.
آقای لانگنهارت بسیار آرام و خونسرد به نظر میآمد.
ــ دوستان عزیز من، همهی مرافعاتی که در جلسات پیشین موجب جداییانداختن میانِ ما بود، همه درمجموع بسیار قابلپیشبینی و قابلدرک بودند. چراکه ما همه از یک خطا رنج میبریم: اغتشاشی که تکلم بر اندیشه وارد میآورد. زیرا زبانِ تکلم ما را به خطا میاندازد، میبایست پذیرفت آقایان، که زبانِ تکلم ما فلسفی نیست.
اگر مثلاً من بگویم: هر کسی خود بهتنهایی خودِ جهان است و خالقِ همهچیز، موجب جدایی ما میشوم و خلافِ نظر خودم نیز سخن گفتهام. اما اگر بگویم: من بهتنهایی خودِ جهانم و خالقِ همهچیز، نه تنها در توافقِ کامل با نظراتم سخن گفتهام، بلکه هر شخصی که نظریهی من را تکرار کند، میتواند همین نظریه را در رابطه با خود داشته باشد. زیراکه هرکدام از ما در اندیشهی درونی خود گمان میبرد: من بهتنهایی خودِ جهانم و خالقِ همهچیز، اینطور نیست؟
مجمع او را تأیید کرد.
ــ بدینسان میبینیم آنچه ما را به خطا وامیدارد زبانِ تکلم است. دستورِ زبان و استفادهی از آن من را مقید به تفاوتگذاری میان شش شخص میکند، من، تو، او، ما، شما، ایشان درحالیکه تنها دو شخص موجودند: من و نظریاتِ من. بهدردنخورها را حذف کنیم، اضافیها را خط بزنیم، و صرف و نحو را به محدوهی واقعی و درستش برانیم.
حالا میخواهم که همه در پی من تکرار کنند: از همین امروز مصمم به اصلاحِ فلسفی زبان تکلم، و طردِ استفادهی تجدیدنظرطلبانه از تو، او، ما و شما خواهم شد، زیرا من بهتنهایی خودِ جهانم و خالقِ همهچیز، و با این تصفیهی دستور زبانی خود را از این دردسرهای تحملناپذیر که از زمانهای پیشین به من تعلق داشتهاند، رها میسازم.
و همه همآوا و همخوان بهنحویعبادی به تکرار همین عبارت پرداختند:
ــ از همین امروز مصمم به اصلاًحِ فلسفی زبان تکلم، و طردِ استفادهی تجدیدنظرطلبانه از تو، او، ما و شما خواهم شد، زیرا من بهتنهایی خودِ جهانم و خالقِ همهچیز، و با این تصفیهی دستور زبانی خود را از این دردسرهای تحملناپذیر که از زمانهای پیشین به من تعلق داشتهاند، رها میسازم.
و آقای لانگنهارت چنین ادامه داد:
ــ و از این پس، آنگاه که یکی از مخلوقینِ من میگوید «من»، من میبایست بهنوبهیخود بشنوم و بیانیشم «من»، و بدینسان من به تکذیب خود برنخاستهام.
و آنان بهنحویدرخشان به تکرار پرداختند:
ــ و از این پس آنگاه که یکی از مخلوقین من میگوید «من»، من میبایست بهنوبهیخود بشنوم و بیاندیشم «من»، و بدینسان من به تکذیبِ خود برنخاستهام.
ــ همهچیز برخاسته از من است و به من بازمیگردد.
ــ همهچیز برخاسته از من است و به من بازمیگردد.
جمعیت سراپا شور به تشویق دست میزدند. همه به یکدیگر تبریک میگفتند، دست یکدیگر را میفشردند، بطریها گشودند و برایشان لیوان آوردیم. همهی پیروان، اگر تاکنون نفهمیده بودند، این بار فهمیدند که حق با آنها بوده و از آن خرسند بودند. من ناچار از گشودنِ شمار زیادی بشکهی شراب شدم، چراکه جلسه در ساعات بسیار دیر شب به پایان رسید. آقای لانگنهارت سراپا مست مزدی شاهانه به ما داد، و سوزونِ من که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود، آنچه را که پیش از این در مورد فلاسفه و فلسفه گفته بود، پس گرفت. حقیقتی بود، به نظر میرسید که در آینده، آتنِ کوچکِ ما نیکبخت خواهد بود.
* * *
—————–
۱ – Marquis از القابِ اشرافی دورانِ سلطنت در فرانسه، در ایران طی دوران قاجار، السلطنه، الملوک، الدوله و… تکراری از این القاب اشرافی انتصابی هستند (م)
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: