![شعر «پرفورمنس» از جمشید عزیزی](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2025/02/FrontImage-Azizi-150x150.webp)
کودکی ناپلئون
![کودکی ناپلئون](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2012/02/jamal-jomeh2.jpg)
شعری از جمال جمعه – محقق، مترجم و شاعر معاصر عراقی
کاغذهایی داشتم
نمیدانستم با آنها چه میتوان کرد
با کبودی اندوه خطی خطیشان کردم
انگشتهایی داشتم
به سوی دیگران اشاره میکردم: بنگ
اما هیچ کسی نیفتاد و نمرد
بزهای وحشی رنج میدوند
در دشتهای شادمانی من
فریاد نمیزنم آنها رم کنند یا نمیگویم بایستید
از خورشید بیزار بودم
چرا که هر روز میمرد
و از خورشید بیزار بودم
چرا که لحظه مردنش کوتاه بود
از گل خلق شدم
و دلتنگی مرا به شکل پیالهای آفرید
از آن پس همیشه د ل نگران آزادی مردابهایم
کاغذهایی داشتم
به شکل نامههایی کوچک آنها را بریدم
و منتشر کردم در میان بادها
اما هرگز جوابی نگرفتم
ازآبگیری گذشتم
سنگریزههایی درآب پرتاب کردم
و فرمان دادم : ساکت بمان
میخواستم درختی باشم
اما عاشقان ویرانم کردند
میخواستم باران باشم
اما رودها تقسیمم کردند
پس تصمیم گرفتم انسان باشم
تا رودها را قسمت کنم
وچاقو رابگیرم از دست عاشقان
چرا باران میبارد
هر بار که من کلاهم را به یاد میآورم
کاغذهایی داشتم
و صدها قایق آرزو از آنها ساختم
اما فقط بر آبهای حسرت روانه شدند
ستارگانی داشتم
پرتوهای نور را پرتاب کردم به سویشان
تا هرگز محو نشوند
ستارگانی داشتم
با اشکها آنهارا شمردم
و هرگز تمامی نداشتیم
من بر یکی از بالهای ابر زاده شدم
و در هبوطم به پرندگان برخوردم
بعد از آن بر بالهایم تکیه کردم
هیچ دوستی برای کمک نیست
تا شکستهای مرا سامان دهد
و جنگی نیست
تا هدایتم کند به شکستی بهتر
آه
چرا کودکیام میلرزد
وقتی آینده را به یاد میآورم
صورتم ریش درآورده
باید با گنجشکها وداع کنم