چند شعر از رضا شیخالاسلامی
در قوری هنوز چای . . .
مانده تا طعم مهربان چشمهایت را
بنوشم
و همین جا پُشت پنجره
به خیابان نگاه کنیم
قرار نیست باران
از این کولیتر ببارد
اما چقدر خوشحالم
که چتر نداری و
میمانی
تا
مثل هوای اتاق
ریههای مرا
پُر کنی
========
از یادهای کودکی
فرشها به قیمت نرسید
اما
لوله شد و بر کول سمسار رفت
پدر تسبیح گردانید و مادر
گریههایش را با پیاز داغ
در آش ریخت
و ما که بچه بودیم
کف اطاق خالی
با ذغال خط میکشیدیم و
«لیلی» بازی میکردیم
و ما که بچه بودیم
نفهمیدیم
چرا پدر
روز به روز
کوچکتر میشود
و مادر گیسوانش را
شانه نمیکند
و من با ذغال
کف اطاق نوشتم
«برشکست»
و خواهرم روی خط من خط کشید و نوشت
«ورشکست»
و من که بچه بودم
خیال میکردم
پدرم «ورشکست بیتقصیر» است
اما طلبکارها میگفتند
ورشکست بیتقصیر
بما ربطی ندارد
اما تقصیر من نبود که بچه بودم
و ستارهها از آسمان حیاطمان
انگار
رفته بودند
و ریشهای پدر روز بروز بزرگتر میشد
و مثل رنگ پیراهن دکتر سفید که میگفت:
«والیوم را بیشتر کنید شبها راحت بخوابد»
و من که بچه بودم و کمی بزرگتر شده بودم
دیدم پدرم را مثل فرشها
بر کول کسی بردند
اول بیمارستان و بعد . . .
روزهای جمعه میرفتیم پُشت میلهها
به دیدنش
مادر فقط گریه میکرد
و من که پُشت لبانم تازه سبز شده بود
هر روز سرم را شانه میکردم
اما هیچگاه ندیدم
مادرم گیسوانش را
شانه کند.
========
درخت
خجالت نمیکشد این درخت!
بلند و دراز ایستاده کنار خیابان
وهی
باد را میرقصاند
و یکریز فُحش
لابد
به رهگذر و رفتگر
«که سایه و برگهایم را . . .»
امروز صبح هم
خودش را
حلقآویز کرده بود
به یک جوان لاغر بیکار . . .
این تکه طناب هم
شانس آورده
رفتگر باز کرده بود از درخت
والا قاضی طناب را هم
به جرم مشارکت در قتل
همراه جوان به اعدام دوباره
محکوم میکرد
===========
با تار گیسوی تو
نواختم
هرچه «ماهور» و «شور»
و گریه کردم از جوانی تا . . . .
با تار گیسوی تو
کدام «گوشه» مانده
گریه نکرده باشم؟