عکاس دوره گرد
نائله یوسفی؛ روزنامه نگار، شاعر و نویسنده است که طی چهارسال گذشته با نشریههای صدف، ابتکار و کرگدن همکاری داشته و آثارش در آنها چاپ شدهاست.
پیرمرد قبل از اینکه وارد دستشویی بشود زیپ شلوارش را باز کرد. همسرش با دست جلو دهانش را گرفت و گفت: ئه ئه نکن، زشته. روزنامه نگار گفت: راحت باشید آقا، خانم من نگاهم را بر می گردانم. در دستشویی باز بود پیرمرد شلوارش را پایین کشید و روی سینک نشست و گفت: بیست و پنج روز قبل از انقلاب رفتم بلوچستان و از بلوچستان راهی پاکستان شدم. آنجا یک پاس پاکستانی خریدم. پاس را می فروختند توی بازارچهها. یک مردی کیف کمربندی به کمرش بسته بود و با زبان اردو می گفت: پاس می فروشم. یک اسم و رسم قلابی خریدم. آنوقتها عکس توی پاس نبود. با یک دوربین و مسواک و خمیردندان به یکی از کشورهای خاورمیانه رفتم. روزها خیابان را دوربین به گردن وجب می زدم. شبهای تابستان توی بادگیر یکی از خانه های زاغه نشینها میخوابیدم. پنکه دستی هم نبود. دزدکی می رفتم. تا اینکه دیدند مسواک توی لیوانشان رقمش زیاد شده است. توی اهالی زاغهها گشتند، خودشان همدیگر را میشاختند. به چشم آشنا بودند. از خودشان بودند. رنگ پوستشان را میگویم. من یک کت چهارخانهی سورمهای تنم بود که از لحظهی خارج شدنم از ایران نشسته بودمش.
یک بنگالی از میانشان بیرون آمد و گفت: توم جلدی کرو(یعنی تو زود باش) اگه او(بیا جلو) توم ایدر کیا کرتاهه (تو اینجا چکار میکنی). فهمیده بودند. خواستند بیرونم کنند. با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم: روزها بیرون عکس می گیرم. بیرونم، فقط برای خواب. گفتم خرج پیاز و گوجه و تخم تان را من میدهم. عوضش شبها میروم توی بادگیر میخوابم. مرد بنگال دست به کمر ایستاده بود. زن ها و بچههاش هم منتظر بودند ببینند آخرم چه میشود. رفت سراغ رفیقاش باهاشان پچ پچه کرد و برگشت و گفت: مشکل نَیه.
روزها بیست و پنج کیلومتر…
پیرمرد دچار یبوست بود و به خود فشار می آورد. در اثر زوری که می زد چهره اش قرمز و بر افروخته شده بود. روزنامهنگار سرش را پایین انداخته و به زمین خیره بود. پیرمرد دنبالهی حرفش را گرفت:
… یبوست مثل زاییدن بچه است. بیست و پنج کیلومتر شهر را گز گز میکردم تا کسانی را ببینم که بخواهند عکسشان را بگیرم و پولی بدهند. وقتی که به محل خوابم میرفتم از کودکان کچلی گرفتهی مریض که دچار سوءتغذیه بودند و زندگی نمورمان عکاسی می کردم. در عکاسیهای خیابانی یک اروپایی جهانگرد با من همراه شد. عکس ها را نشانش دادم و درخواست کرد که به او بفروشم. او پس از سفرش به بریتانیا عکسها را در روزنامهای با عنوان قحطی در خاورمیانه منتشر کرده بود.
یک روز در دوره گردیها سرم را کیسهکش کردند و مرا به عقب جیپ انداختند. پس از دوساعت در ماشین به حالت دست و پا بسته، مشما را از سرم در آوردند. خانه، خانهی کاخ مانندی بود که باید دو سه کیلومتر میرفتی تا به قصر میرسیدی. می فهمی جناب، حیاطشان بود که باید دو سه کیلومتر میرفتی. من را وارد کاخ درباری کردند. شاهزادهای روی سریر نشسته بود. کسانی که من را آورده بودند مدام میگفتند زانو بزن. زبان نمیدانستم جلو رفتم و دستم را دراز کردم. یکی از خدمهها یک لگد به سُرینم زد و من افتادم که یعنی مراسم تعظیم را به جا آورده باشم. روی زمین مانده بودم. یک مترجم آوردند. مترجم گفت: شاهزاده میفرمایند بدبختیهای مملکت ما را فوتاگرافی میکنی و میفرستی برای روزنامه لاندن. گفتم: من عکاس دوره گردم. درخت نیست باد و باران نیست، مناظر طبیعی نیست، صحرا و فقیر میبینم. از چیزهایی که میبینم عکس میگیرم. مترجم پرسید: برای چه می بینید؟ گفتم: این سوال خودتان است یا شاهزاده گفت: بنده پرسیدم. گفتم: شغلم دیدن است. شاهزاده در گوش مترجم وز وز کرد.
عرق از سر و روی پیرمرد چکه میکرد. همسرش گفت روزی چهارساعت سر پا می نشیند. پیرمرد ادامه داد:
… مترجم گفت شاهزاده میفرمایند از بدبختیهای ملت من نان نخورید. گفتم من بیشتر از لحاظ ثبت وقایع عکاسی میکنم. مترجم گفت: ببریدش. دوربینم را گردن خدمه انداختند و به زندان مرکزی برده شدم. در تابستان پنجاه درجه گفتند کف حیاط طاق باز بخواب. دراز کشیدم. بلندم کردند و لختم کردند و از سر گفتند دراز بکش. سیمان هم زده آوردند و تا زیر بغل سیمان گیرم کردند. پیرمرد گردنش را راست کرد و در ادامه گفت: روزی سه وعده سیمانم می گرفتند. تاول هایم رَس شده بودند که آوردندم پیش شاهزاده. شاهزاده بلند شد و دوربین را گردنم انداخت. لخت جلوشان ایستاده بودم و در تب تاول می سوختم گفت: حالا عکس بگیر. شاهزاده روی تخت سلطنتی نشستند و ژستی گرفتند. چلیک چلیک عکس انداختم. گفت می خواهی عکاس دوره گرد باشی یا درباری گفتم هر چه شما صلاح بدانید. مرا لخت بردند به حرم سراشان. زن ها یک صدا از دیدن تن لختم میخندیدند و همهمه سر می دادند. خدامه گفت عکسشان را در همین وضعیت خنده بگیر میخواهیم ثبت تاریخی شوند. گرفتم. کتاب عکسهایی که خدمتتان هست همه اش در همان دربار است.
روز بعد لباس شسته رفته دستم دادند و روزی صد عکس در حالتهای مختلف شاهزاده از من میخواستند. پیرمرد کارش تمام شده بود. پا دراز کرد و با توک پا لنگ در را رو هم زد و بعد صدای فیش فیش شلنگ و گریه آمد. زن گفت: بعد از اجابت مزاج سخت گریهشان می گیرد. روزنامه نگار کتاب عکسها را برداشت و گفت جلسه بعد برای ادامه صحبتها خدمت تان خواهم رسید.
[clear]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: