مُردم از بس گم شدم
از آن سوى خط تلفن پرسید: »چرا مىخواى از اونجا برى؟»
گفتم: «اینجا خونهها سردن، راهروهاى ساختمانها سردن، محیط کار سرده و خیابانها هم سردن. همهجا تمیزه و برق مىزنه، ولى سرما پوست آدمو خشک مىکنه، انگیزهها رو مىخشکونه، قلب رو نه به دوست داشتن وامىداره، نه به دوست داشته شدن.»
- یعنى تا این حد بده؟
- بد نیست، وحشتناکه.
از ذهنم گذشت که شاید در فرانسه و هلند و اسپانیا هم دچار همین سرنوشت مىشدم، ولى حالا که یاد آن روزها مىافتم، مىبینم کارى از دستم ساخته نبود. بیشتر از سیصدهزار ایرانى بودیم که قانونى یا غیرقانونى وارد خاک ترکیه شده بودیم. من قانونى آمده بودم، اما بهمحض اینکه فهمیدم کجا هستم، پاسپورتم را پاره کردم. ظاهراً اینطورى راحتتر مىشد زیر پوشش نمایندگى سازمان ملل رفت و خود را به یکى از کشورهاى خوشبخت اروپا رساند. چهقدر پلیس ترکیه سرم داد کشیده بود، چهقدر صاحبخانهها و پلیسها و مترجمهاى مختلف با تحقیر نگاهم کرده بودند و تشر زده بودند. بههر حال سر از سوئد درآوردم. به من جا دادند، غذا و لباس و پول دادند و کمکم لیسانس شیمى گرفتم و بعد دکتراى شیمى معدنى. تا آخر عمر ممنون ملت و دولت سوئد هم هستم، ولى همیشه خودم را غریبه و حتى طفیلى مىدانستم، همیشه، حتى زمانى که با مرد مورد علاقهام همبستر بودم، به فکر بازگشت به ایران بودم. چمدانم همیشه بسته بود و انگار چیزى توى دلم بود که مىگفت بهتر است همان ایران بمیرى. اگر اینقدر دلم پیش ایران بود، پس چه شد که از آن دل کندم و حالا، حتى با این سرما و اینهمه بىاعتنایى دلم نمىخواست به ایران برگردم. داستانى است که سر دراز دارد.
حالا که محکوم هستم به زندگى در این شهر با کى حرف بزنم، عصرها به خانه چه کسى بروم و چه کسى به دیدنم بیاد؟ در ساختمانهایى که از بالا مثل قوطى کبریتهاى کنار هم مىمانند، مرد و زن از روبهروى هم مىآیند و مىروند و یا از کنار هم مىگذرند، بىآنکه حتى به هم سلام کنند.
بههمین علت، تنهایى داشت خفهام مىکرد و وقتى به خودم آمدم که دیدم بهخاطر همین خوره تنهایى و از سر بدبختى و بیکسى یا هر چیزى که مىشود فکرش را کرد، با یک پسر مراکشى دوست شدهام که فقط موقعى به من توجه مىکرد که مىخواست عشقبازى کند. دنیاى خودش را داشت و اصلاً مرا به آن راه نمىداد. چهکار باید مىکردم؟ او به راه خودش رفت و من بهراه خودم. بعد از حدود شش ماه تنهایى، با فنلاندی که همکارم بود دوست شدم. همکار بودیم و با هم مىرفتیم یک ساختمان را تمیز مىکردیم. مىدانستم خیلى حسابگر است ولى یک ماه بعد که گفت: «بهتر نیست کنار هم زندگى کنیم؟» براى اینکه از دستش ندهم، و درحالىکه مىدانستم نمىشود به دوستى طولانىمدت با او فکر کنم، جواب مثبت دادم و با او همخانه شدم. از همان اول همهچیزش را با من حساب مىکرد. زرشک، گردو و بادام و هر چیزى را که از ایران مىفرستادند مىخورد و بهبه و چهچه مىگفت، ولى خودکارش را از دستم درمىآورد و مىگفت: «مال منه.» یا مىگفت: «تو براى درسهات بیشتر بیدار مىمونى، باید پول بیشترى براى برق بدى.»
از کارهایش، گداصفتى و حسابگرىهایش ذله شدم و بالاخره گفتم:«چرا اینقدر حساب و کتاب مىکنى مگه ما دوست نیستیم؟»
خیلى جدى گفت: «نخیر! ما همکاریم.»
با تعجب و لحنى تمسخرآمیز پرسیدم: «منظورت سه چار روز نظافت در هفته است؟»
سرش را خاراند، چیزى نگفت و رفت طرف یخچال، ولى ناگهان برگشت و خیلى راحت گفت: «خُب، تو شبها به یک مرد احتیاج داشتى و من به یه زن. اسمش همکاری یه، غیر از اینه؟»
فکر کنم ساعت ده شب بود و سه ماه پیش آمده بود خانهام که خشک و جدى گفتم: «وسایلتو جمع کن، برو بیرون، دیگه هم پشت سرتو نگاه نکن.»
دخترها زیاد طرف دخترها نمىرفتند. کسى با کسى دوست نمىشد و اصلاً حرف نمىزد. بههمین خاطر رفتم یه سگ خریدم، شاید اینجورى با کسى دوست بشوم. چهار دفعه رفتم پارک، بالاخره سگ من و سگ یک زن سوئدى با هم بازى کردند. زن که حدود ده دوازده متر دورتر روى نیمکت لم داده بود، نگاهى به سگها و سرخوشى آنها انداخت، بعد براى من سر تکان داد. کمکم با هم سلام و علیک پیدا کردیم، ولى فقط چند قدمى از این سر تکان دادنها جلوتر رفتیم؛ یعنى اجازه پیشروى بیشتر نمىداد. بهمحض سلام دو سه جملهاى مىگفت و بعد خداحافظى مىکرد. آن زوج پیر بالاى هفتاد سال هم همینطور. ولى جملههاى آنها بیشتر بود. بههمین خاطر هم کمکم دوست شدیم؛ ولى دوستى طبق تعریف سوئدىها: یک لبخند، سلام و و چند جمله درباره سگ من و سگ آنها. سه ماه فقط کارمان همین بود، تا اینکه براى صرف قهوه عصر دعوتشان کردم و آنها به خانهام آمدند. نپرسیدند من کى هستم، چه کارهام، شوهر دارم یا ندارم، اصلاً از زیر سنگ آمدم یا مثل بقیه مردم پدر و مادر دارم. خودم به آنها گفتم ایرانىام که هیچ واکنشى از مرد یا زن ندیدم. دوستىمان چند هفته بعد تمام شد، چون آنطور که از مرد شنیدم، پیرزن مریض شد و چند روز بعد مُرد. از آن پس پیرمرد دیگر به پارک نیامد. و من باز هم پشت پنجره مىنشستم، به دوردستها خیره مىشدم تا خستگى یک عمر عشق بىحاصل و زندگى تکرارى را از تن بیرون کنم. دیگر چیزى در انتظارم نبود. ظاهراً خودم را به پایان برده بودم.
در محیط کار هم همینقدر تنها بودم. واقعاً درمانده شده بودم. باید چه کار مىکردم. میترا که حالا در آمریکا دم و دستگاهى براى خودش راه انداخته بود، رُک و پوستکنده پشت تلفن گفت: «مىتونى براى دو روز روى من حساب کنى.»
طى دو روز توى آمریکا چهکار مىشد کرد؟ یادش رفته بود که بیست سال پیش، من بودم که براى خودش و برادرش رو زدم به دو تا از فامیلها و براىشان کار درست کرده بودم. یادش رفت که من در سوئد با هزار زحمت نشانى آن پیرزن نیکوکار مسیحى مقیم ایتالیایى را پیدا کردم و تلفنى به او داده بودم. او بود که ویزاى آمریکا را براى میترا ترتیب داده بود. ولى خودم چه؟ حالاحالاها باید تحمل مىکردم؛ چون پیرزن نیکوکار مدتی پیش مُرده بود. به آمریکا هم که مىرفتم باید ژستها و بدخلقىهاى میترا را تحمل مىکردم. البته از تحمل سرماى آدمها و هواى سوئد راحتتر بود. اصلاً حاضر بودم بروم جهنم، ولى سوئد نمانم. شبها مىرفتم توى اینترنت تا ببینم کدام مرد بختبرگشته آمریکایى دنبال زن مىگردد. عکسها با سن و سالى که زیر یا کنارش مىآمد، جور نبود. خیلىهاشان وضع مالى مبهمى داشتند و بعضىها وضعشان آنقدر خوب نبود که خرج زن هم بدهند. شرط و شرایط گذاشته بودند: حداقل دو هزار دلار درآمد ماهانه براى اینکه آپارتمان موجود را از دست ندهند یا زن ترجیحاً کارمند ادارى باشد که عصر به خانه برگردد- لابد براى کارهاى آشپزى. من هم باید شرط مىگذاشتم: برایم ویزا و اقامت بگیرد. درضمن براى دسترسى ساده، حتماً خانه او و بقیه مردها حول و حوش بوستون باشد. براى یکىشان که جوانتر بود و از چت هم خوشش نمىآمد، ایمیل فرستادم. آخرین عکسش را فرستاد؛ آنهم بنا بهدرخواست من که حالا با دیدن چهره واقعىاش روى مونیتور داشتم به گریه مىافتادم. کله تاس و خربزهشکلش، صورت سه گوش چروکیده و دندانهاى درشتش حالم را بهم زد: «درسته که دیگه مردها همهشون یکىان، ولى معنیش این نیست که تن به هر خفتى بدم.»
با مرد بعدى چت کردم. فکر کنم بالاى صد و ده کیلو بود. گفت: «بدک نیستى مىشه باهات حال کرد، نظر تو راجع به من چیه؟»
- حرف خاصى ندارم.
- درآمدت چهقدره؟ اصلاً چىها دارى؟
خیلی خودمانی گفتم: «مىتونم کار کنم. برات نوشتم که چهکارهام. راستى خودت الان چه کار مىکنى؟»
- فعلاً بیکارم، ولى قراره یکى از بچهها یه کار توى پمپ بنزین برام جور کنه. الان هم او و مادرم دارن اجاره اینجا را مىدن.
بعد از کلى وراجى، فهمیدم که دارم دنبال مردى راه مىافتم که خودش آویزان دیگران است و دوست دارد بعد از اینهم با پول و زحمت من زندگى کند و شبها آبجو و کالباس بخورد و فیلم نگاه کند و روزها بخوابد.
براى سومى ایمیل فرستادم، در جواب فهرست بلندبالایى فرستاد: «حداکثر سن زن موردنظرم چهل سال است. قدش باید حدود صد و هشتاد سانتىمتر و هیکلش متناسب باشد (وزن حدود هفتاد و پنج کیلو) خوشگل هم باشد.» اینها عین جمله اوست؛ حتى پرانتز هم از او بود. عکسش هم را فرستاده بود. تف کردم به صورتش: «پیر خرفت! خجالت نمىکشى با پنجاه و شش سال سن دنبال مانکن مىگردى؟»
و چیزى نمانده بود مونیتور را در هم خُرد کنم. آب خنک خوردم و کمکم آرام گرفتم: «راستى چن سالمه؟ چن ساله مىزنم؟»
بلند شدم رفتم جلو آینه قدى. داشت گریهام مىگرفت. نه خوشگلى گذشته را داشتم نه جوانى بیست سال پیش را که تازه به سوئد آمده بودم و نه اندام ترکهاى آن سالها را. چند سالم بود، شرط بعضی از مردها را داشتم؟ ولى چه فرق مىکرد؟ چند هفتهاى از چهل سال را پشت سر گذاشته بودم، ولى انگار خیلى بیشتر عمر کرده بودم. زارزار گریه کردم و خودم را روى کاناپه انداختم.
اگر به کسى، آمریکایى یا ایرانى، مىگفتم که ساعتها خاموش و بىحرکت مىنشینم و به نقطهاى زل مىزنم بىآنکه چیزى را در آن جستجو کنم و خودم هم نمىدانم این نقطه چیست و چه اهمیتى مىتواند داشته باشد، باور مىکردند؟ و اگر باور مىکردند، حاضر بودند کارى برایم بکنند؟
□
دوستپسر میترا شبها حدود ساعت ده مىآمد و تا صبح در آن اتاق صداى نازناله میترا بود و در این اتاق دندانقروچههاى من که بىصدا بود و فکم را به درد مىآورد: «کسى که پُر از عشق است، حتى به اشیاى بىجان هم جان مىبخشه.» این حرف مزخرف روزگارى توى ذهنم جولان مىداد ولى حالا به این نتیجه رسیده بودم که عشق همان لذت جنسى است و بقیهاش دروغ. پس بهتر است وقت عمده را صرف یک جاى درست و حسابى کرد تا تجربه جنسی و کوتاه مدت با دیگران.
روز پنجم میترا پیشدستى یکبارمصرف را تقریباً پرت کرد طرفم و ظرف میوه را کوبید روى میز. خیرهاش شدم: «اگه تو رو نداشتم از درد میمُردم.» این حرف به سالها پیش برمىگشت؛ زمانىکه پدر و مادرم زنده بودند و پدرم از ششجا اجاره مىگرفت. بعد از مرگ مادر و پدرم، دو خواهر و دو برادرم به جان هم افتادند و از آنهمه ثروت یک سکه ده تومانى به من نرسید. از این چهار نفر یکىشان سابقاً مسلمان انقلابى بود و دیگرى چپ دوآتشه. اگر سهم مرا مىفرستادند شاید با پولم مىتوانستم یکى از این مردهاى تنلش آمریکایى را بخرم و به عقدش دربیایم. نشد و حالا من ِ بدبخت باید تحقیر هر کس و ناکسى مثل میترا را تحمل کنم: «تو بهخاطر من این کارها را نکردى، به این خاطر کردى که دلت مىخواد من و امثال منو راضى نگهدارى، تا ازت تعریف و تمجید کنیم.» این حرفى بود که سالها پیش میترا زده بود، بعد از آنهمه خوبى که در حقش کرده بودم. کاش زهرمار دم دستم بود و همانموقع بهجاى خارج شدن از ایران خودم را خلاصم مىکردم تا حالا محتاج آدمى مثل او نباشم!
***
صداى ثریا توى تلفن اول مهربان بود، بعد معمولى و آخرش سرد و بیروح. انگار یادش رفت که وقتى ایران بود، از درد معده و روده فریادش داشت به آسمان مىرسید و بهخاطر بىپولى دنبال مداواى مفت و مجانى بود که من بردمش پیش دکتر مرتضوى و او خارج از نوبت مجانى ویزیتش کرد، و دو روز بعد بردمش تا مجانى آندوسکوپىاش کند و سه روز بعد باز بردمش تا مجانى کولونوسکوپىاش کند و مجانى برایش نسخه بنویسد و من فرداى آنروز داروهاى نسخه چهارهزار تومانى را بگیرم و بدهم دستش.
حالا وقتى به او مىگویم: «دوستان سابق هیچ مهر محبتى به آدم ندارن، حاضر نیستن براى کسى وقت بگذارن.» خیلى راحت مىگوید: «شاید، ولى تو هم خیلى پرتوقع شدى! تازه، مگه خود تو براى اونایى که از ایران میاومدن سوئد وقت مىذاشتى؟»
ناراحت شدم و رفتم اتاقى که بهم داده بودند. ساعتى بعد داشتم اشک مىریختم که در زدند. گفتم که بیاید داخل. شوهرش بود. دلدارىام داد: «تا من توى این خونه هستم، اینجا را خونه خودت بدون. از ته دل مىگم.»
به او خوبى نکرده بودم و اصلاً مرا ندیده بود، اما جعبه دستمال کاغذى را جلوم گرفت: «اشکهاتونو پاک کنین. بهکمک دوستان سعى مىکنیم یه راهحل پیدا کنیم. همکارم یه سرنخهایى از دوستپسرش بهم داد که شاید بهدردمون بخوره. دوستپسرش یه آمریکایى خلوضع مىشناسه به اسم ادموند. این ادموند دوست داره به دیگران کمک کنه، حالا چرا، کسى نمىدونه.»
چندین و چند ساعت توى هول و ولا بودم. یا آب و نوشابه و قهوه مىخوردم یا مىرفتم دستشویى. نشستن توى کارم نبود. مُردم و زنده شدم تا روز موعود از کار برگشت. با خوشحالى گفت: «دیدى شانس دارى!»
و گفت: «درست شد. همه چیزو گفت.»
و گفت: «ادموند خصوصیاتش بیشتر به شرقىها شباهت داره. دلش مىخواد به مردم کمک کنه، حتى براشون فداکارى کنه، دیگه خودت مىدونى و او.»
و نشانىاش را داد. روز بعد، رفتم. آنجا یک بیغوله بود. آدم فکرنمىکرد در بوستون اینطور جایى وجود داشته باشد. پر از بشکهها و سطلهاى کثیف، کابینتهاى درب و داغان و لوازم خانه مستعمل. یک مرد غولپیکر با صورت چندروز نتراشیده و چشمهاى خمار که فقط شورت پوشیده بود، جلوم ظاهر شد. جیغ کوتاهى کشیدم و عقب رفتم. وحشت برم داشت. دستهایش را بهعلامت تسلیم بالا برد، بعد بهنشانه دعوت به آرامش آنها را آرام تکان داد و به انگلیسى عشقلاتى پرسید چه مىخواهم. گفتم: «با ادموند باریمور کار دارم.»
چشمکى زد، لبخندى زد و بعد رفت و موقع ناپدید شدن در راهرو، دستى تکان داد. رفتم جلوتر تا جایىکه شبیه اتاق بود. شلوغترین و تارترین اتاقى بود که در عمرم دیده بودم. مردى، نه لاغر و نه چاق، که قدى متوسط داشت، به من اشاره کرد که بنشینم. با هر زحمتى بود، یک چارپایه پیدا کردم و نشستم. چند لحظه بعد مرد دیگرى آمد که جوانتر از آن دو، اما ژولیدهتر و کثیفتر بود. با صداى گرفته و لحنى کُند، گفت: «ادموند منم، چى کار داشتى مامانى؟»
- منو…منو دوستم ثریا فرستاده پیش شما. شوهر ثریا همکار دوستدختر گلن جانسونه. جانسون به شوهر ثریا گفته که شما مىتونین کمکم کنین.
- اوه، مگه گلن هنوز زندهس؟ فکر مىکردم الان اون دنیا باشه.
و گفت: «خُب، فرمایش؟»
«من ایرانىام، دکتراى شیمى دارم، مىبینى که انگلیسىام بد نیست. دو سال سابقه کار توى آزمایشگاه دانشگاه و یک سال سابقه تدریس دارم. مىخوام بیام آمریکا. از سوئد خسته شدم.»
- خُب بیا، کى جلوتو گرفته.
- بهم ویزاى اقامت نمىدن. مىتونم قاچاقى بمونم، ولى نمىخوام اسیر پلیسها بشم و مجبور باشم با مدرک دکترى برم رستوران ظرفشویى. اگه تو… مىدونى… اگه تو کمک…
قیافهاش جورى درهم رفت که ساکت شدم. زل زده بود به چشمهایم. گفتم: «من، ببین ادموند، من به کمک تو احتیاج دارم. توى سوئد زندگى مىکنم، ولى دلم مىخواد بیام آمریکا. اینجا گرمه، مردم خونگرمن و خودمونی، هیشکی خودشو صاحب خونه نمی دونه. خلاصه …ادموند خواهش می کنم کمکم کن.
- چى کار کنم که قلبت زیر این سینه پُرگوشتت اذیت نشه؟
- خُب، کارى که توى این موقعیت مىکنن.
- باهات ازدواج کنم؟
- بله، خواهش مىکنم. هر چهقدر بخواى بهت مىدم. اگه نتونستم همهشو بدم، بهت… چک، نوشته، خلاصه هر چى تو بگى مىدم که بهمرور دینمو ادا کنم.
مرد سوم گفت: «سکس چى مىشه؟»
گفتم: «هر جور ادموند بخواد.»
مرد چاق گفت: «ولى او نمىتونه… مىدونى…»
ادموند حرفش را قطع کرد: «دور عشقبازى رو خیط بکش. پولت هم براى خودت. من حاضرم این کارو برات بکنم.»
بىاختیار دستهایم را دور گردنش انداختم و در یک آن، هفت تا هشت بار بوسیدمش. به گریه افتادم. ادموند روى سرم دست کشید. از او فاصله گرفتم. سومین دست جعبه دستمال کاغذى را جلوم گرفت. مرد چاق گفت: «چى دوست دارى ایرانى؟ مشروب یا قهوه؟»
باور نمىکردم. ادموند تا ایستگاه اتوبوس همراهم آمد: «اگه اولش باهات خوب تا نکردم…»
- اوه، حرفشو نزن.
به خانه ثریا که رسیدم، از فرط هیجان خودش و شوهرش را بوسیدم. هر دو به خنده افتادند و من زدم زیر گریه. بهحدى بغض داشتم که گلو و سینهام سنگین و داغ شده بود و باید گریه مىکردم؛ از خوشحالى یا هر چیز دیگر. به ادموند فکر کردم و به ثریا که همین چند وقت پیش گفته بود: «خودت چى میترا؟ توهم خیال برت داشته، خیال مىکنى بارها و بارها به دیگران کمک کردى. اینقدر این چیزها را تکرار کردى که خودت هم باورت شده.»
شب از فرط سیرى لب به غذا نزدم. باز به نقطهاى خیره شدم. دیر خوابیدم ولى چه خوابى. توى ایستگاه مترو مرد موبور و تنومندى که مىدانستم سوئدى است، اول چپ چپ نگاهم کرد، بعد سرش را آنطرف گرفت. نمىدانم چه شد که از ایستگاه بیرون زدم و بدون پشت سر گذاشتن خیابانى که روبهرویم بود، داخل یک فروشگاه بزرگ شدم. در قسمت پوشاک خوشم آمد که یک پیراهن بلند کنم (تمام مدتى که در سوئد بودم فقط یکبار این فکر به سرم زده بود که چیزى بردارم؛ یک عینک که بالاخره هم از ترس آن را سرجایش گذاشته بودم.) مرد جوان و خوشقیافه سوئدى هم پشت سرم بود و دوباره چپچپ نگاهم کرد. شنیدم که به مأمور انتظامات گفت: «این خانم یک عینک دزدیده.» درحالىکه بهبىگناهىام فکر مىکردم، شروع کردم به دویدن. فقط همین مرد دنبالم کرد و خیلى سریع به من رسید که حالا بالاى یک ساختمان ایستاده بودم؛ ساختمانى که مىدانستم چهل و چهار طبقه است. خنده چندشآورى کرد و دستم را محکم گرفت. جیغ زدم، ولى ولم نمىکرد. هلم داد طرف لب پشتبام. تبزده و خیس از عرق جیغ زدم که پرت شدم پایین. در هوا دست وپا مىزدم و فریاد مىکشیدم و صداى خنده مرد بلندتر مىشد و مدام از خودم مىپرسیدم که چرا به زمین نمىرسم و مگر این ساختمان چهقدر ارتفاع دارد و اصلاً چرا ساختمانهاى سوئد آنقدر بلندند که آدم بعد از پنج شش ساعت سقوط هنوز در هوا معلق مىماند؟ دست مرد از بالا کش آورد که یقهام را بگیرد، از ترس با تمام قوا جیغ زدم و ناگهان خودم را در تاریکى و خیس از عرق دیدم.
با خوشحالى اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «متشکرم ادموند، بهترین قهوه را از دست تو خوردم.»
خوابم تعبیر شد. فردا که با ادموند رفتیم بیمارستان، پرستارى که مسؤول آزمایش خون بود، بهسرعت مشخصات ادموند و من را به کامپیوتر داد و با نگرانى رو به ادموند گفت: «شما که به ایدز مبتلا هستین.»
سر تا پایم در آب سرد فرورفته بود که ادموند با خونسردى و خیلى شمرده گفت: «مىدونم، ولى چه اشکالى براى ازدواج پیش میاره؟»
پرستار با تعجب نگاهش کرد: «یعنى نمىدونین؟»
- ازدواج ما همچین هم ازدواج نیست، فرمالیتهس. مىخوام… چهجورى بگم. چرا قانون نمىذاره مردم طبق میلشون زندگى کنن و بمیرن؟
پرستار گفت: «من تصمیمگیرنده نیستم. بهتره با معاون بخش صحبت کنین.»
توى شوک بودم که ادموند به من خیره شد. پرستار تلفنى با یکى حرف زد و بعد یک پرینت گرفت، لاى پوشه گذاشت و ما را به اتاق معاون برد. دکتر با هردو نفرمان دست داد. پرستار موضوع را گفت. دکتر او را مرخص کرد و به من و ادموند گفت: «راحت باشین، بنشینین.»
بعد از خواندن پرینت، خیلى مؤدبانه گفت: «ادموند تو نمىتونى ازدواج کنى، اینو که مىدونى.»
ادموند توضیح مفصل داد، اما دکتر عقبنشینى نکرد: «من نمىتونم مقررات رو زیر پا بذارم.»
به حرف آمدم: «دکتر خواهش مىکنم این لطفو در حق من بکنین.»
مات نگاهم کرد که دوباره گفتم: «به من کمکم کنین، دکتر، ازدواجی در میون نیست. همه اش فرمالیته س.»
با تعجب گفت: «چرا اصرار مىکنین؟»
- براى اینکه نمىخوام به سوئد برگردم. مىخوام با ادموند ازدواج کنم، تعهد مىدیم که بههم نزدیک نشیم.
ادموند پرید وسط حرفم و قاطع گفت: «درست مىگه، من فقط مىخوام این بانوى محترم از این وضع خلاص بشه.»
متعجب از عنوان «بانوى محترم» بلند شدم و رو به دکتر گفتم: «اگه شما بخواین، مىتونین به من کمک کنین.»
- من مىخوام کمک کنم، ولى نمىتونم، خلاف قانونه.
- شاید بتونین یه استثناء توى قانون پیدا کنین.
- نیست خانم، اصرار نکنین.
ادموند گفت: «استثناء وقتى پیدا مىشه که آدم پولدار باشه.»
بغضآلود گفتم: «ولى دکتر، من… من به این ازدواج احتیاج دارم. خواهش مىکنم نذارین ناامید از آمریکا برم.»
- من از هیچ کمکى ابا ندارم، ولى نمىتونم سوگندمو زیر پا بذارم.
- پس خودتون یه فکرى برام بکنین. من مىخوام توى آمریکا بمونم، چه کار باید بکنم؟
سر تا پایم را برانداز کرد: «من براى شما دنبال شوهر بگردم؟»
- مصلحتى، فرمالیته.
- من خودمو توى اینجور مسائل قاطى نمىکنم. یعنى حق ندارم.
- پس، به من کار بدین. اینجا کار ندارین، یه جاى دیگه. اصلاً منو بهعنوان دخترخوندهتون قبول کنین…راستى، اگه دوست دارین منو بهعنوان معشوقهتون نگه دارین.
دکتر که حالا سر پا ایستاده بود، هاج و واج به چشمهایم خیره شد. ادموند هم با قیافه غمناکى نگاهم کرد. دکتر سرش را با تأسف تکان داد. دوباره روى صندلى نشستم، صورتم را در میان دستها گرفتم و زارزار گریه کردم. دکتر دستش را روى شانهام گذاشت و با لحنى ملایم گفت: «متأسفم، واقعاً متأسفم!»
در باطن ممنون شدم که تأسفش به ترحم تبدیل نشده بود. سرم را که بلند کردم، او رفته بود و ادموند با غمگینى نگاهم مىکرد، قسم مىخورم که یکى از مهربانترین نگاهها را داشت، چیزى به مهربانى نگاه مادرم. شاید این نگاه فقط همین یکبار تمام مىشد و چند لحظه طول کشیده بود، ولى کیفیتش همان بود. گفتم: «فکر مىکنى توى ایالتهاى دیگه بشه کارى کرد؟»
گفت: «اگه قانونشون اجازه بده، من میام، هر جا که باشه.»
بیرون از بیمارستان، ادموند بىمقدمه گفت: «سوئد جاى بدیه؟»
- نه، شاید هم براى خیلىها خوب باشه، ولى من این اواخر خودمو توى آینه هم نمىدیدم. اونجا همه چیزش سرده. حتى همین دکتر بىرحم از تموم سوئدىهایى که دیدم گرمتر و خودمونىتره.
تا خانه ثریا همراهم آمد. به ادموند گفتم:«تو خیلى خوبى، این منم که بدشانسم.»
- کاش مىشد کاری برات می کردم. من شاید تا بیست سال دیگه زنده بمونم، شاید هم تا چن وقت دیگه کارم تموم بشه. حیف شد که نتونستم کارى برات کنم.
موقع خداحافظى نتوانستم صورتش را نبوسم. بهتر است نگویم چهطور نگاهم مىکرد.
شب آنقدر گریه کردم که ثریا هم به گریه افتاد و شوهرش چندبار چشمهاى نمناکش را پاک کرد.
چه کسى مىگوید شانس وجود ندارد؟ شهره فقط چهار ماه در نروژ بود، یک ایسلندى تبعه آمریکا ازش خوشش آمد، با او عروسى کرد و بردش قلب دیترویت. درست است که نمکنشناسى کرد و بعداً به آن مرد خیانت کرد و او هم طلاقش داد، ولى بههر حال توانست بار و بندیلش را توى آمریکا بگذارد زمین و از نروژِ همیشه تاریک و سرد خلاص شود. اما حالا شانس من ِ بدبخت، ادموند بیچاره…
توى فرودگاه زل زده بودم به یک سگ. سگم را به امید اقامت در آمریکا به یک پیرزن کوبایى فروخته بودم. باید مالیات پرداختنشدهاش را مىدادم و خودم را از نقهاى پیرزن و اخطارهاى اداره مالیات خلاص مىکردم. باید یک سگ دیگر مىخریدم؛ بههر حال مىشد به امید آن گاهى از خانه بیرون زد و هر هفته چند کلمهاى با سوئدىهاى رنگپریده و مؤدب حرف زد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید