Advertisement

Select Page

مُردم از بس گم شدم

مُردم از بس گم شدم

از آن سوى خط تلفن پرسید: »چرا مى‏‌خواى از اون‏جا برى؟»‏
گفتم: «اینجا خونه‌‏ها سردن، راهروهاى ساختمان‏‌ها سردن، محیط ‏کار سرده و خیابان‌‏ها هم سردن. همه‏‌جا تمیزه و برق مى‏‌زنه، ولى ‏سرما پوست آدمو خشک مى‌‏کنه، انگیزه‌‏ها رو مى‌‏خشکونه، قلب رو ‏نه به دوست داشتن وامى‌‏داره، نه به دوست داشته شدن.»‏
‏- یعنى تا این حد بده؟
‏- بد نیست، وحشتناکه.‏
از ذهنم گذشت که شاید در فرانسه و هلند و اسپانیا هم دچار ‏همین سرنوشت مى‏‌شدم، ولى حالا که یاد آن روزها مى‌‏افتم، ‏مى‌‏بینم کارى از دستم ساخته نبود. بیشتر از سیصد‌هزار ایرانى ‏بودیم که قانونى یا غیرقانونى وارد خاک ترکیه شده بودیم. من قانونى ‏آمده بودم، اما به‌‏محض این‏که فهمیدم کجا هستم، پاسپورتم را پاره ‏کردم. ظاهراً این‏طورى راحت‌‏تر مى‏‌شد زیر پوشش نمایندگى ‏سازمان ملل رفت و خود را به یکى از کشورهاى خوشبخت اروپا ‏رساند. چه‏‌قدر پلیس ترکیه سرم داد کشیده بود، چه‌‏قدر ‏صاحب‏خانه‌‏ها و پلیس‌‏ها و مترجم‌‏هاى مختلف با تحقیر نگاهم کرده ‏بودند و تشر زده بودند. به‌‏هر حال سر از سوئد درآوردم. به من جا ‏دادند، غذا و لباس و پول دادند و کم‌‏کم لیسانس شیمى گرفتم و بعد ‏دکتراى شیمى معدنى. تا آخر عمر ممنون ملت و دولت سوئد هم ‏هستم، ولى همیشه خودم را غریبه و حتى طفیلى مى‌‏دانستم، ‏همیشه، حتى زمانى که با مرد مورد علاقه‌‏ام هم‌بستر بودم، به فکر ‏بازگشت به ایران بودم. چمدانم همیشه بسته بود و انگار چیزى توى ‏دلم بود که مى‌‏گفت بهتر است همان ایران بمیرى. اگر این‏قدر دلم ‏پیش ایران بود، پس چه شد که از آن دل کندم و حالا، حتى با این ‏سرما و این‏همه بى‌‏اعتنایى دلم نمى‏‌خواست به ایران برگردم. ‏داستانى است که سر دراز دارد.‏
حالا که محکوم هستم به زندگى در این شهر با کى حرف بزنم، ‏عصرها به خانه چه کسى بروم و چه کسى به دیدنم بیاد؟ در ‏ساختمان‏‌هایى که از بالا مثل قوطى کبریت‏‌هاى کنار هم مى‌‏مانند، ‏مرد و زن از روبه‌‏روى هم مى‏‌آیند و مى‏‌روند و یا از کنار هم ‏مى‏‌گذرند، بى‏‌آن‏که حتى به هم سلام کنند.‏
به‌‏همین علت، تنهایى داشت خفه‌‏ام مى‌‏کرد و وقتى به خودم آمدم ‏که دیدم به‏‌خاطر همین خوره تنهایى و از سر بدبختى و بی‌کسى یا ‏هر چیزى که مى‌‏شود فکرش را کرد، با یک پسر مراکشى دوست ‏شده‌‏ام که فقط موقعى به من توجه مى‏‌کرد که مى‏‌خواست ‏عشقبازى کند. دنیاى خودش را داشت و اصلاً مرا به آن راه نمى‌‏داد. ‏چه‌‏کار باید مى‏‌کردم؟ او به راه خودش رفت و من به‌‏راه خودم. بعد از ‏حدود شش ماه تنهایى، با فنلاندی که همکارم بود دوست شدم. ‏همکار بودیم و با هم مى‏‌رفتیم یک ساختمان را تمیز مى‏‌کردیم. ‏مى‏‌دانستم خیلى حسابگر است ولى یک ماه بعد که گفت: «بهتر ‏نیست کنار هم زندگى کنیم؟» براى این‏که از دستش ندهم، و ‏درحالى‏‌که مى‌‏دانستم نمى‌‏شود به دوستى طولانى‌‏مدت با او فکر ‏کنم، جواب مثبت دادم و با او هم‌خانه شدم. از همان اول ‏همه‏‌چیزش را با من حساب مى‏‌کرد. زرشک، گردو و بادام و هر ‏چیزى را که از ایران مى‌‏فرستادند مى‏‌خورد و به‌‏به و چه‌‏چه مى‏‌گفت، ‏ولى خودکارش را از دستم درمى‏‌آورد و مى‏‌گفت: «مال منه.» یا ‏مى‏‌گفت: «تو براى درس‏‌هات بیشتر بیدار مى‏‌مونى، باید پول ‏بیشترى براى برق بدى.»‏
از کارهایش، گداصفتى و حسابگرى‌‏هایش ذله شدم و بالاخره ‏گفتم:«‌چرا این‏قدر حساب و کتاب مى‏‌کنى مگه ما دوست ‏نیستیم؟»‏
خیلى جدى گفت: «نخیر! ما همکاریم.»‏
با تعجب و لحنى تمسخرآمیز پرسیدم: «منظورت سه چار روز نظافت ‏در هفته است؟»‏
سرش را خاراند، چیزى نگفت و رفت طرف یخچال، ولى ناگهان ‏برگشت و خیلى راحت گفت: «خُب، تو شب‏ها به یک مرد احتیاج ‏داشتى و من به یه زن. اسمش همکاری یه، غیر از اینه؟»‏
فکر کنم ساعت ده شب بود و سه ماه پیش آمده بود خانه‏‌ام که ‏خشک و جدى گفتم: «وسایل‌تو جمع کن، برو بیرون، دیگه هم پشت ‏سرتو نگاه نکن.»‏
دخترها زیاد طرف دخترها نمى‌‏رفتند. کسى با کسى دوست ‏نمى‏‌شد و اصلاً حرف نمى‌‏زد. به‏‌همین خاطر رفتم یه سگ خریدم، ‏شاید این‏جورى با کسى دوست بشوم. چهار دفعه رفتم پارک، ‏بالاخره سگ من و سگ یک زن سوئدى با هم بازى کردند. زن که ‏حدود ده دوازده متر دورتر روى نیمکت لم داده بود، نگاهى به سگ‌‏ها ‏و سرخوشى آنها انداخت، بعد براى من سر تکان داد. کم‏‌کم با هم ‏سلام و علیک پیدا کردیم، ولى فقط چند قدمى از این سر تکان ‏دادن‌‏ها جلوتر رفتیم؛ یعنى اجازه پیشروى بیشتر نمى‌‏داد. به‌‏محض ‏سلام دو سه جمله‌‏اى مى‌‏گفت و بعد خداحافظى مى‌‏کرد. آن زوج ‏پیر بالاى هفتاد سال هم همین‏‌طور. ولى جمله‏‌هاى آن‏ها بیشتر ‏بود. به‏‌همین خاطر هم کم‌‏کم دوست شدیم؛ ولى دوستى طبق ‏تعریف سوئدى‏‌ها: یک لبخند، سلام و و چند جمله درباره سگ من و ‏سگ آنها. سه ماه فقط کارمان همین بود، تا این‏که براى صرف قهوه ‏عصر دعوت‏شان کردم و آنها به خانه‌‏ام آمدند. نپرسیدند من کى ‏هستم، چه کاره‌‏ام، شوهر دارم یا ندارم، اصلاً از زیر سنگ آمدم یا ‏مثل بقیه مردم پدر و مادر دارم. خودم به آنها گفتم ایرانى‌‏ام که هیچ ‏واکنشى از مرد یا زن ندیدم. دوستى‌‏مان چند هفته بعد تمام شد، ‏چون آن‏طور که از مرد شنیدم، پیرزن مریض شد و چند روز بعد مُرد. ‏از آن پس پیرمرد دیگر به پارک نیامد. و من باز هم پشت پنجره ‏مى‌‏نشستم، به دوردست‌‏ها خیره مى‏‌شدم تا خستگى یک عمر ‏عشق بى‏‌حاصل و زندگى تکرارى را از تن بیرون کنم. دیگر چیزى در ‏انتظارم نبود. ظاهراً خودم را به پایان برده بودم.‏
در محیط کار هم همین‏‌قدر تنها بودم. واقعاً درمانده شده بودم. باید ‏چه کار مى‏‌کردم. میترا که حالا در آمریکا دم و دستگاهى براى ‏خودش راه انداخته بود، رُک و پوست‏‌کنده پشت تلفن گفت: ‏‏«مى‌‏تونى براى دو روز روى من حساب کنى.»‏
طى دو روز توى آمریکا چه‏‌کار مى‏‌شد کرد؟ یادش رفته بود که بیست ‏سال پیش، من بودم که براى خودش و برادرش رو زدم به دو تا از ‏فامیل‌‏ها و براى‏شان کار درست کرده بودم. یادش رفت که من در ‏سوئد با هزار زحمت نشانى آن پیرزن نیکوکار مسیحى مقیم ‏ایتالیایى را پیدا کردم و تلفنى به او داده بودم. او بود که ویزاى آمریکا ‏را براى میترا ترتیب داده بود. ولى خودم چه؟ حالاحالاها باید تحمل ‏مى‌‏کردم؛ چون پیرزن نیکوکار مدتی پیش مُرده بود. به آمریکا هم که ‏مى‌‏رفتم باید ژست‏‌ها و بدخلقى‏‌هاى میترا را تحمل مى‏‌کردم. البته ‏از تحمل سرماى آدم‏‌ها و هواى سوئد راحت‏‌تر بود. اصلاً حاضر بودم ‏بروم جهنم، ولى سوئد نمانم. شب‏ها مى‌‏رفتم توى اینترنت تا ببینم ‏کدام مرد بخت‏‌برگشته آمریکایى دنبال زن مى‏‌گردد. عکس‌‏ها با سن ‏و سالى که زیر یا کنارش مى‌‏آمد، جور نبود. خیلى‏‌هاشان وضع مالى ‏مبهمى داشتند و بعضى‏‌ها وضع‏‌شان آن‏قدر خوب نبود که خرج زن ‏هم بدهند. شرط و شرایط گذاشته بودند: حداقل دو هزار دلار درآمد ‏ماهانه براى این‏که آپارتمان موجود را از دست ندهند یا زن ترجیحاً ‏کارمند ادارى باشد که عصر به خانه برگردد- لابد براى کارهاى ‏آشپزى. من هم باید شرط مى‏‌گذاشتم: برایم ویزا و اقامت بگیرد. ‏درضمن براى دسترسى ساده، حتماً خانه او و بقیه مردها حول و ‏حوش بوستون باشد. براى یکى‌‏شان که جوان‏تر بود و از چت هم ‏خوشش نمى‌‏آمد، ایمیل فرستادم. آخرین عکسش را فرستاد؛ ‏آن‏هم بنا به‌‏درخواست من که حالا با دیدن چهره واقعى‏‌اش روى ‏مونیتور داشتم به گریه مى‌‏افتادم. کله تاس و خربزه‌‏شکلش، صورت ‏سه گوش چروکیده و دندان‌‏هاى درشتش حالم را بهم زد: «درسته ‏که دیگه مردها همه‌شون یکى‏‌ان، ولى معنیش این نیست که تن به ‏هر خفتى بدم.»‏
با مرد بعدى چت کردم. فکر کنم بالاى صد و ده کیلو بود. گفت: «بدک ‏نیستى مى‏‌شه باهات حال کرد، نظر تو راجع به من چیه؟»‏
‏- حرف خاصى ندارم.‏
‏- درآمدت چه‌‏قدره؟ اصلاً چى‏‌ها دارى؟
خیلی خودمانی گفتم: «مى‏‌تونم کار کنم. برات نوشتم که چه‌‏کاره‏‌ام. ‏راستى خودت الان چه کار مى‏‌کنى؟»‏
‏- فعلاً بیکارم، ولى قراره یکى از بچه‏‌ها یه کار توى پمپ بنزین برام ‏جور کنه. الان هم او و مادرم دارن اجاره اینجا را مى‏‌دن.‏
بعد از کلى وراجى، فهمیدم که دارم دنبال مردى راه مى‏‌افتم که ‏خودش آویزان دیگران است و دوست دارد بعد از این‏هم با پول و ‏زحمت من زندگى کند و شب‏‌ها آبجو و کالباس بخورد و فیلم نگاه ‏کند و روزها بخوابد.‏
براى سومى ایمیل فرستادم، در جواب فهرست بلندبالایى فرستاد: ‏‏«حداکثر سن زن موردنظرم چهل سال است. قدش باید حدود صد و ‏هشتاد سانتى‏متر و هیکلش متناسب باشد (وزن حدود هفتاد و پنج ‏کیلو) خوشگل هم باشد.» اینها عین جمله اوست؛ حتى پرانتز هم ‏از او بود. عکسش هم را فرستاده بود. تف کردم به صورتش: «پیر ‏خرفت! خجالت نمى‌‏کشى با پنجاه و شش سال سن دنبال مانکن ‏مى‏‌گردى؟»‏
و چیزى نمانده بود مونیتور را در هم خُرد کنم. آب خنک خوردم و ‏کم‌‏کم آرام گرفتم: «راستى چن سالمه؟ چن ساله مى‏‌زنم؟»‏
بلند شدم رفتم جلو آینه قدى. داشت گریه‌‏ام مى‏گرفت. نه ‏خوشگلى گذشته را داشتم نه جوانى بیست سال پیش را که تازه ‏به سوئد آمده بودم و نه اندام ترکه‌‏اى آن سال‏ها را. چند سالم بود، ‏شرط بعضی از مردها را داشتم؟ ولى چه فرق مى‏‌کرد؟ چند ‏هفته‌‏اى از چهل سال را پشت سر گذاشته بودم، ولى انگار خیلى ‏بیشتر عمر کرده بودم. زارزار گریه کردم و خودم را روى کاناپه ‏انداختم.‏
اگر به کسى، آمریکایى یا ایرانى، مى‏‌گفتم که ساعت‏ها خاموش و ‏بى‏‌حرکت مى‌‏نشینم و به نقطه‏‌اى زل مى‏‌زنم بى‌‏آن‏که چیزى را در آن ‏جستجو کنم و خودم هم نمى‌‏دانم این نقطه چیست و چه اهمیتى ‏مى‌‏تواند داشته باشد، باور مى‏‌کردند؟ و اگر باور مى‌‏کردند، حاضر ‏بودند کارى برایم بکنند؟ ‏
‏□‏
دوست‌‏پسر میترا شب‏‌ها حدود ساعت ده مى‌‏آمد و تا صبح در آن ‏اتاق صداى نازناله میترا بود و در این اتاق دندان‌‏قروچه‌‏هاى من که ‏بى‏‌صدا بود و فکم را به درد مى‏‌آورد: «کسى که پُر از عشق است، ‏حتى به اشیاى بى‌‏جان هم جان مى‌‏بخشه.» این حرف مزخرف ‏روزگارى توى ذهنم جولان مى‏‌داد ولى حالا به این نتیجه رسیده بودم ‏که عشق همان لذت جنسى است و بقیه‏‌اش دروغ. پس بهتر است ‏وقت عمده را صرف یک جاى درست و حسابى کرد تا تجربه جنسی ‏و کوتاه مدت با دیگران.‏
روز پنجم میترا پیش‏دستى یک‏بارمصرف را تقریباً پرت کرد طرفم و ‏ظرف میوه را کوبید روى میز. خیره‌‏اش شدم: «اگه تو رو نداشتم از ‏درد ‌میمُردم.» این حرف به سال‌‏ها پیش برمى‌‏گشت؛ زمانى‏‌که پدر ‏و مادرم زنده بودند و پدرم از شش‌‏جا اجاره مى‏‌گرفت. بعد از مرگ ‏مادر و پدرم، دو خواهر و دو برادرم به جان هم افتادند و از آن‏همه ‏ثروت یک سکه ده تومانى به من نرسید. از این چهار نفر یکى‌‏شان ‏سابقاً مسلمان انقلابى بود و دیگرى چپ دوآتشه. اگر سهم مرا ‏مى‌‏فرستادند شاید با پولم مى‌‏توانستم یکى از این مردهاى تن‌‏لش ‏آمریکایى را بخرم و به عقدش دربیایم. نشد و حالا من ِ بدبخت باید ‏تحقیر هر کس و ناکسى مثل میترا را تحمل کنم: «تو به‏‌خاطر من ‏این کارها را نکردى، به این خاطر کردى که دلت مى‏‌خواد من و امثال ‏منو راضى نگه‏دارى، تا ازت تعریف و تمجید کنیم.» این حرفى بود که ‏سال‏ها پیش میترا زده بود، بعد از آن‏همه خوبى که در حقش کرده ‏بودم. کاش زهرمار دم دستم بود و همان‏‌موقع به‏‌جاى خارج شدن از ‏ایران خودم را خلاصم مى‏‌کردم تا حالا محتاج آدمى مثل او نباشم!‏

‏ ***‏

صداى ثریا توى تلفن اول مهربان بود، بعد معمولى و آخرش سرد و ‏بی‌روح. انگار یادش رفت که وقتى ایران بود، از درد معده و روده ‏فریادش داشت به آسمان مى‌‏رسید و به‏‌خاطر بى‏‌پولى دنبال مداواى ‏مفت و مجانى بود که من بردمش پیش دکتر مرتضوى و او خارج از ‏نوبت مجانى ویزیتش کرد، و دو روز بعد بردمش تا مجانى ‏آندوسکوپى‏‌اش کند و سه روز بعد باز بردمش تا مجانى ‏کولونوسکوپى‌‏اش کند و مجانى برایش نسخه بنویسد و من فرداى ‏آن‏روز داروهاى نسخه چهارهزار تومانى را بگیرم و بدهم دستش.‏
حالا وقتى به او مى‌‏گویم: «دوستان سابق هیچ مهر محبتى به آدم ‏ندارن، حاضر نیستن براى کسى وقت بگذارن.» خیلى راحت ‏مى‏‌گوید: «شاید، ولى تو هم خیلى پرتوقع شدى! تازه، مگه خود تو ‏براى اونایى که از ایران می‌اومدن سوئد وقت مى‏‌ذاشتى؟»‏
ناراحت شدم و رفتم اتاقى که بهم داده بودند. ساعتى بعد داشتم ‏اشک مى‏‌ریختم که در زدند. گفتم که بیاید داخل. شوهرش بود. ‏دلدارى‏‌ام داد: «تا من توى این خونه هستم، اینجا را خونه خودت ‏بدون. از ته دل مى‏‌گم.»‏
به او خوبى نکرده بودم و اصلاً مرا ندیده بود، اما جعبه دستمال ‏کاغذى را جلوم گرفت: «اشک‏‌هاتونو پاک کنین. به‌‏کمک دوستان ‏سعى مى‏‌کنیم یه راه‌‏حل پیدا کنیم. همکارم یه سرنخ‏‌هایى از ‏دوست‌‏پسرش بهم داد که شاید به‌‏دردمون بخوره. دوست‏‌پسرش یه ‏آمریکایى خل‌‏وضع مى‌‏شناسه به اسم ادموند. این ادموند دوست ‏داره به دیگران کمک کنه، حالا چرا، کسى نمى‌‏دونه.»‏
چندین و چند ساعت توى هول و ولا بودم. یا آب و نوشابه و قهوه ‏مى‌‏خوردم یا مى‌‏رفتم دستشویى. نشستن توى کارم نبود. مُردم و ‏زنده شدم تا روز موعود از کار برگشت. با خوشحالى گفت: «دیدى ‏شانس دارى!»‏
و گفت: «درست شد. همه چیزو گفت.»‏
و گفت: «ادموند خصوصیاتش بیشتر به شرقى‏‌ها شباهت داره. ‏دلش مى‌‏خواد به مردم کمک کنه، حتى براشون فداکارى کنه، دیگه ‏خودت مى‏‌دونى و او.»‏
و نشانى‏‌اش را داد. روز بعد، رفتم. آنجا یک بیغوله بود. آدم فکرنمى‌‏کرد در بوستون این‏طور جایى وجود داشته باشد. پر از بشکه‌‏ها و ‏سطل‏‌هاى کثیف، کابینت‏‌هاى درب و داغان و لوازم خانه مستعمل. ‏یک مرد غول‌‏پیکر با صورت چندروز نتراشیده و چشم‌‏هاى خمار که ‏فقط شورت پوشیده بود، جلوم ظاهر شد. جیغ کوتاهى کشیدم و ‏عقب رفتم. وحشت برم داشت. دست‏هایش را به‌‏علامت تسلیم بالا ‏برد، بعد به‌‏نشانه دعوت به آرامش آنها را آرام تکان داد و به انگلیسى ‏عشق‏‌لاتى پرسید چه مى‏‌خواهم. گفتم: «با ادموند باریمور کار ‏دارم.»‏
چشمکى زد، لبخندى زد و بعد رفت و موقع ناپدید شدن در راهرو، ‏دستى تکان داد. رفتم جلوتر تا جایى‏که شبیه اتاق بود. شلوغ‌‏ترین و ‏تارترین اتاقى بود که در عمرم دیده بودم. مردى، نه لاغر و نه چاق، ‏که قدى متوسط داشت، به من اشاره کرد که بنشینم. با هر ‏زحمتى بود، یک چارپایه پیدا کردم و نشستم. چند لحظه بعد مرد ‏دیگرى آمد که جوان‏تر از آن دو، اما ژولیده‌‏تر و کثیف‏‌تر بود. با صداى ‏گرفته و لحنى کُند، گفت: «ادموند منم، چى کار داشتى مامانى؟»‏
‏- منو…منو دوستم ثریا فرستاده پیش شما. شوهر ثریا همکار ‏دوست‌‏دختر گلن جانسونه. جانسون به شوهر ثریا گفته که شما ‏مى‌‏تونین کمکم کنین.‏
‏- اوه، مگه گلن هنوز زنده‌‏س؟ فکر مى‏‌کردم الان اون دنیا باشه.‏
و گفت: «خُب، فرمایش؟»‏
‏«من ایرانى‌‏ام، دکتراى شیمى دارم، مى‏‌بینى که انگلیسى‌‏ام بد ‏نیست. دو سال سابقه کار توى آزمایشگاه دانشگاه و یک سال ‏سابقه تدریس دارم. مى‏‌خوام بیام آمریکا. از سوئد خسته شدم.»‏
‏- خُب بیا، کى جلوتو گرفته.‏
‏- بهم ویزاى اقامت نمى‏‌دن. مى‌‏تونم قاچاقى بمونم، ولى نمى‌‏خوام ‏اسیر پلیس‌‏ها بشم و مجبور باشم با مدرک دکترى برم رستوران ‏ظرفشویى. اگه تو… مى‏‌دونى… اگه تو کمک…‏
قیافه‏‌اش جورى درهم رفت که ساکت شدم. زل زده بود به ‏چشم‏هایم. گفتم: «من، ببین ادموند، من به کمک تو احتیاج دارم. ‏توى سوئد زندگى مى‌‏کنم، ولى دلم مى‏‌خواد بیام آمریکا. اینجا ‏گرمه، مردم خونگرمن و خودمونی، هیشکی خودشو صاحب خونه ‏نمی دونه. خلاصه …ادموند خواهش می کنم کمکم کن.‏
‏- چى کار کنم که قلبت زیر این سینه پُرگوشتت اذیت نشه؟
‏- خُب، کارى که توى این موقعیت مى‌‏کنن.‏
‏- باهات ازدواج کنم؟
‏- بله، خواهش مى‌‏کنم. هر چه‏‌قدر بخواى بهت مى‏‌دم. اگه نتونستم ‏همه‌‏شو بدم، بهت… چک، نوشته، خلاصه هر چى تو بگى مى‏‌دم که ‏به‌‏مرور دین‌‏مو ادا کنم.‏
مرد سوم گفت: «سکس چى مى‌‏شه؟»‏
گفتم: «هر جور ادموند بخواد.»‏
مرد چاق گفت: «ولى او نمى‌‏تونه… مى‌‏دونى…»‏
ادموند حرفش را قطع کرد: «دور عشقبازى رو خیط بکش. پولت هم ‏براى خودت. من حاضرم این کارو برات بکنم.»‏
بى‌‏اختیار دست‌‏هایم را دور گردنش انداختم و در یک آن، هفت تا ‏هشت بار بوسیدمش. به گریه افتادم. ادموند روى سرم دست ‏کشید. از او فاصله گرفتم. سومین دست جعبه دستمال کاغذى را ‏جلوم گرفت. مرد چاق گفت: «چى دوست دارى ایرانى؟ مشروب یا ‏قهوه؟»‏
باور نمى‏‌کردم. ادموند تا ایستگاه اتوبوس همراهم آمد: «اگه اولش ‏باهات خوب تا نکردم…»‏
‏- اوه، حرفشو نزن.‏
به خانه ثریا که رسیدم، از فرط هیجان خودش و شوهرش را ‏بوسیدم. هر دو به خنده افتادند و من زدم زیر گریه. به‏‌حدى بغض ‏داشتم که گلو و سینه‏‌ام سنگین و داغ شده بود و باید گریه ‏مى‌‏کردم؛ از خوشحالى یا هر چیز دیگر. به ادموند فکر کردم و به ثریا ‏که همین چند وقت پیش گفته بود: «خودت چى میترا؟ توهم خیال ‏برت داشته، خیال مى‌‏کنى بارها و بارها به دیگران کمک کردى. ‏این‏قدر این چیزها را تکرار کردى که خودت هم باورت شده.»‏
شب از فرط سیرى لب به غذا نزدم. باز به نقطه‌‏اى خیره شدم. دیر ‏خوابیدم ولى چه خوابى. توى ایستگاه مترو مرد موبور و تنومندى که ‏مى‏‌دانستم سوئدى است، اول چپ چپ نگاهم کرد، بعد سرش را ‏آن‏طرف گرفت. نمى‌‏دانم چه شد که از ایستگاه بیرون زدم و بدون ‏پشت سر گذاشتن خیابانى که روبه‌‏رویم بود، داخل یک فروشگاه ‏بزرگ شدم. در قسمت پوشاک خوشم آمد که یک پیراهن بلند کنم ‏‏(تمام مدتى که در سوئد بودم فقط یک‏بار این فکر به سرم زده بود که ‏چیزى بردارم؛ یک عینک که بالاخره هم از ترس آن را سرجایش ‏گذاشته بودم.) مرد جوان و خوش‌‏قیافه سوئدى هم پشت سرم بود و ‏دوباره چپ‏‌چپ نگاهم کرد. شنیدم که به مأمور انتظامات گفت: «این ‏خانم یک عینک دزدیده.» درحالى‏که به‌‏بى‏گناهى‏‌ام فکر مى‏‌کردم، ‏شروع کردم به دویدن. فقط همین مرد دنبالم کرد و خیلى سریع به ‏من رسید که حالا بالاى یک ساختمان ایستاده بودم؛ ساختمانى که ‏مى‌‏دانستم چهل و چهار طبقه است. خنده چندش‌‏آورى کرد و ‏دستم را محکم گرفت. جیغ زدم، ولى ولم نمى‌‏کرد. هلم داد طرف ‏لب پشت‏‌بام. تب‌‏زده و خیس از عرق جیغ زدم که پرت شدم پایین. در ‏هوا دست وپا مى‏‌زدم و فریاد مى‌‏کشیدم و صداى خنده مرد بلندتر ‏مى‏‌شد و مدام از خودم مى‏‌پرسیدم که چرا به زمین نمى‏‌رسم و مگر ‏این ساختمان چه‌‏قدر ارتفاع دارد و اصلاً چرا ساختمان‏‌هاى سوئد ‏آن‏قدر بلندند که آدم بعد از پنج شش ساعت سقوط هنوز در هوا ‏معلق مى‏‌ماند؟ دست مرد از بالا کش آورد که یقه‏‌ام را بگیرد، از ترس ‏با تمام قوا جیغ زدم و ناگهان خودم را در تاریکى و خیس از عرق ‏دیدم.‏
با خوشحالى اشک‏‌هایم را پاک کردم و گفتم: «متشکرم ادموند، ‏بهترین قهوه را از دست تو خوردم.»‏
خوابم تعبیر شد. فردا که با ادموند رفتیم بیمارستان، پرستارى که ‏مسؤول آزمایش خون بود، به‌‏سرعت مشخصات ادموند و من را به ‏کامپیوتر داد و با نگرانى رو به ادموند گفت: «شما که به ایدز مبتلا ‏هستین.»‏
سر تا پایم در آب سرد فرورفته بود که ادموند با خونسردى و خیلى ‏شمرده گفت: «مى‌‏دونم، ولى چه اشکالى براى ازدواج پیش ‏میاره؟»‏
پرستار با تعجب نگاهش کرد: «یعنى نمى‏‌دونین؟»‏
‏- ازدواج ما همچین هم ازدواج نیست، فرمالیته‏‌س. مى‏‌خوام… ‏چه‏‌جورى بگم. چرا قانون نمى‌‏ذاره مردم طبق میل‏‌شون زندگى کنن ‏و بمیرن؟
پرستار گفت: «من تصمیم‏‌گیرنده نیستم. بهتره با معاون بخش ‏صحبت کنین.»‏
توى شوک بودم که ادموند به من خیره شد. پرستار تلفنى با یکى ‏حرف زد و بعد یک پرینت گرفت، لاى پوشه گذاشت و ما را به اتاق ‏معاون برد. دکتر با هردو نفرمان دست داد. پرستار موضوع را گفت. ‏دکتر او را مرخص کرد و به من و ادموند گفت: «راحت باشین، ‏بنشینین.»‏
بعد از خواندن پرینت، خیلى مؤدبانه گفت: «ادموند تو نمى‌‏تونى ‏ازدواج کنى، اینو که مى‏‌دونى.»‏
ادموند توضیح مفصل داد، اما دکتر عقب‌‏نشینى نکرد: «من نمى‌‏تونم ‏مقررات رو زیر پا بذارم.»‏
به حرف آمدم: «دکتر خواهش مى‌‏کنم این لطف‌و در حق من بکنین.»‏
مات نگاهم کرد که دوباره گفتم: «به من کمکم کنین، دکتر، ازدواجی ‏در میون نیست. همه اش فرمالیته س.»‏
‏ با تعجب گفت: «چرا اصرار مى‏‌کنین؟»‏
‏- براى این‏که نمى‌‏خوام به سوئد برگردم. مى‏‌خوام با ادموند ازدواج ‏کنم، تعهد مى‏‌دیم که به‏‌هم نزدیک نشیم.‏
ادموند پرید وسط حرفم و قاطع گفت: «درست مى‏‌گه، من فقط ‏مى‏‌خوام این بانوى محترم از این وضع خلاص بشه.»‏
متعجب از عنوان «بانوى محترم» بلند شدم و رو به دکتر گفتم: «اگه ‏شما بخواین، مى‌‏تونین به من کمک کنین.»‏
‏- من مى‏‌خوام کمک کنم، ولى نمى‌‏تونم، خلاف قانونه.‏
‏- شاید بتونین یه استثناء توى قانون پیدا کنین.‏
‏- نیست خانم، اصرار نکنین.‏
ادموند گفت: «استثناء وقتى پیدا مى‌‏شه که آدم پولدار باشه.»‏
بغض‌‏آلود گفتم: «ولى دکتر، من… من به این ازدواج احتیاج دارم. ‏خواهش مى‌‏کنم نذارین ناامید از آمریکا برم.»‏
‏- من از هیچ کمکى ابا ندارم، ولى نمى‌‏تونم سوگندمو زیر پا بذارم.‏
‏- پس خودتون یه فکرى برام بکنین. من مى‌‏خوام توى آمریکا بمونم، ‏چه کار باید بکنم؟
سر تا پایم را برانداز کرد: «من براى شما دنبال شوهر بگردم؟»‏
‏- مصلحتى، فرمالیته.‏
‏- من خودمو توى این‏جور مسائل قاطى نمى‌‏کنم. یعنى حق ندارم.‏
‏- پس، به من کار بدین. اینجا کار ندارین، یه جاى دیگه. اصلاً منو ‏به‌‏عنوان دخترخونده‌‏تون قبول کنین…راستى، اگه دوست دارین منو ‏به‌‏عنوان معشوقه‌‏تون نگه دارین.‏
دکتر که حالا سر پا ایستاده بود، هاج و واج به چشم‏هایم خیره شد. ‏ادموند هم با قیافه غمناکى نگاهم کرد. دکتر سرش را با تأسف تکان ‏داد. دوباره روى صندلى نشستم، صورتم را در میان دست‏ها گرفتم و ‏زارزار گریه کردم. دکتر دستش را روى شانه‌‏ام گذاشت و با لحنى ‏ملایم گفت: «متأسفم، واقعاً متأسفم!»‏
در باطن ممنون شدم که تأسفش به ترحم تبدیل نشده بود. سرم را ‏که بلند کردم، او رفته بود و ادموند با غمگینى نگاهم مى‏‌کرد، قسم ‏مى‏‌خورم که یکى از مهربان‏ترین نگاه‌‏ها را داشت، چیزى به مهربانى ‏نگاه مادرم. شاید این نگاه فقط همین یک‏بار تمام مى‌‏شد و چند ‏لحظه طول کشیده بود، ولى کیفیتش همان بود. گفتم: «فکر ‏مى‏‌کنى توى ایالت‏‌هاى دیگه بشه کارى کرد؟»‏
گفت: «اگه قانون‏شون اجازه بده، من میام، هر جا که باشه.»‏
بیرون از بیمارستان، ادموند بى‌‏مقدمه گفت: «سوئد جاى بدیه؟»‏
‏- نه، شاید هم براى خیلى‏‌ها خوب باشه، ولى من این اواخر خودمو ‏توى آینه هم نمى‌‏دیدم. اون‏جا همه چیزش سرده. حتى همین دکتر ‏بى‌‏رحم از تموم سوئدى‏‌هایى که دیدم گرم‏تر و خودمونى‏‌تره.‏
تا خانه ثریا همراهم آمد. به ادموند گفتم:«تو خیلى خوبى، این منم ‏که بدشانسم.»‏
‏- کاش مى‌‏شد کاری برات می کردم. من شاید تا بیست سال دیگه ‏زنده بمونم، شاید هم تا چن وقت دیگه کارم تموم بشه. حیف شد ‏که نتونستم کارى برات کنم.‏
موقع خداحافظى نتوانستم صورتش را نبوسم. بهتر است نگویم ‏چه‏‌طور نگاهم مى‌‏کرد.‏
شب آن‏قدر گریه کردم که ثریا هم به گریه افتاد و شوهرش چندبار ‏چشم‏هاى نمناکش را پاک کرد.‏
چه کسى مى‏‌گوید شانس وجود ندارد؟ شهره فقط چهار ماه در نروژ ‏بود، یک ایسلندى تبعه آمریکا ازش خوشش آمد، با او عروسى کرد و ‏بردش قلب دیترویت. درست است که نمک‏‌نشناسى کرد و بعداً به ‏آن مرد خیانت کرد و او هم طلاقش داد، ولى به‌‏هر حال توانست بار و ‏بندیلش را توى آمریکا بگذارد زمین و از نروژِ همیشه تاریک و سرد ‏خلاص شود. اما حالا شانس من ِ بدبخت، ادموند بیچاره…‏
توى فرودگاه زل زده بودم به یک سگ. سگم را به امید اقامت در ‏آمریکا به یک پیرزن کوبایى فروخته بودم. باید مالیات پرداخت‏‌نشده‌‏اش ‏را مى‏‌دادم و خودم را از نق‏‌هاى پیرزن و اخطارهاى اداره مالیات ‏خلاص مى‌‏کردم. باید یک سگ دیگر مى‌‏خریدم؛ به‏‌هر حال مى‏‌شد به ‏امید آن گاهى از خانه بیرون زد و هر هفته چند کلمه‌‏اى با ‏سوئدى‌‏هاى رنگ‏‌پریده و مؤدب حرف زد.‏

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights