![شعر «پرفورمنس» از جمشید عزیزی](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2025/02/FrontImage-Azizi-150x150.webp)
به یادشاعر پر شرر و میهن دوست؛ اصلان اصلانیان
![به یادشاعر پر شرر و میهن دوست؛ اصلان اصلانیان](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2018/12/Aslan_Aslanian-600x370-600x370.jpg)
سال ۷۸ بود که منوچهر تاکی رفیق سالیانم به من گفت اصلان اصلانیان در ملارد شهریار ساکن است و از طریق دوستی میتوان با او رابطهای برهم زد که دیداری حاصل شود. به فال نیک گرفتم و چندی بعد، با دو رفیق دیگر هوشنگ فراهانی و علیرضا جواهری که هر دو از موسیقیدانان خوب ما هستند همراه شدیم و اصلانیان را در یکی از آن بیشمار خانهی نقلی و تنگِ هم خوابیده، داخل کوچهای لاغر و دراز یافتیم. روز دیدارمان، خودش را ششدانگ ساخته بود و آمادهی پذیرایی از ما شده بود. چای را از کتری روی علاءالدین در استکانهای کمر باریک ریخت و ما تکیه زده به پشتیهای با هم قهر، در اتاقی کم و بیش لخت چشم دوختیم به دهانش که با قلپ زدن چای از نعلبکی، کلام مهر و دوستی بیرون میریخت و در همان حال چشمهایش را جستجوگرانه روی تک تک ما میچرخاند؛ انگار دنبال نقطه اتکایی بود تا حرفش را یکریز بیرون بریزد.
در همان ساعتهای باهم بودنمان از مرارتهای اجتماعی و غم نان گفت، از چگونه و چطور زندان کشیدن و خاطراتش با خیلیها، از مهربانیها و محبت و توجهی شاملو به خود، از شعر، از شاعران، از ترانهسراییاش، از کارهایی که در حوزهی ادبیات کودکان انجام داده بود و انس روزهای اخیرش با حضرت حافظ و …
بعد به درخواست ما “شب است و چهره میهن سیاهه” را با صدایی خفه و حنجرهای شکسته خواند که برای چریک فدایی خلق امیر پرویز پویان سروده بود و در چاوش ۲ شجریان آن را با آهنگسازی لطفی به آوازی ماندگار بدل کرده بود. نواری که حسابی گل کرد و روزهای انقلاب ورد زبان همگان شد و به نوبهی خود کارساز هم شد. آن بعدازظهر را با اصلانیان در همان خانه غروب کردیم که خود دوست داشت بیشتر بمانیم و ما مانده بودیم. وقت خداحافظی دعوتش کردیم که در انجمن شعر و موسیقی ما در فردیس کرج شرکت کند. یک جلسهاش را آمد و دقایقی نشست و بی سر و صدا رفت. حال نشستن در جمع و چانه زدنهای ادبی را نداشت و فضای ادبی آن دوره او را بر نمیتابید و …
بعد از آن هم همدیگر را به ندرت دیدیم. انگار در او توش و توانی برای استمرار بخشی دیدارها نبود و در ما آن استواری آهنگ. اصلانیان در حال و هوای خاص خود روز و شب را پیمانه میکرد و خو کرده به همان خانهی مادریاش بود. شعری هم پس از دیدار اول برای من سروده بود. اما به دلایل خاصِ خودش، هیچگاه نخواست التفاتی را به دست من برساند. یک بار در آن معدود دیدارها با حال نصف و نیمه مساعدش آن را برای من خواند که با این مطلع در ذهن و زبان من جا خوش کرده است: دوست من تاکی رفیق آورده است / نام او عابد دلم را برده است …
سه شنبه ۲۹ آبان ماه شمال بودم و درگیر جلسهی نقد و بررسی کتابم، همان روز اصلان ــ همنام شناسنامهای من ـــ اصلانیان در امامزاده ابراهیم ملارد آرام گرفت. یادش گرامی که جانی پر شرر داشت و در دورهای “شب است و …” را سرود که “سرود نشانه”ای شد برای میهن همیشه در رنج مان.
شب است و چهره میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره
برادر شعله واره
برادر دشت سینش لاله زاره
تو که با عاشقان درد آشنایی
شب و دریایی خوف انگیز و توفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون می بارد از دلهای سوزان
برادر نوجونه
برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی
تو که همرزم و همزنجیر مایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره
برادر نوجونه
برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتش فشونه
برادر کاکلش آتش فشونه
برگرفته از صفحه فیسبوکی دوست شاعر و منتقدم رضا عابد