دو شعر از آنامیس غفوری
۱
«ما مثل شهر…»
ای دستان خالی دهخدا
که کلماتت کوچکند در توصیف تشابه این شهر که زن مانده است
زن
زن
با پوستی مشبک از فرو ریزش شراره نخل های که سر بلند بودند
و حالا می توانیم جای تخت جمشید کنار اندام های نی قلیانیشان
توریست های پلاستیکی/ از چین را بیاوریم
به قصد عکس های یادگاری
بله سلام
سلام به سکوت دهخدا و معین
و هرچه فرهنگ لغت مغضوب است
در بهتان نگاهتان به استیصال مان
سلام از لحظه زایدن مشابهمان
که گرداگرد میم از نفس افتاده نامش
با لب های ترک ترک به جنین بی عصاب
از فوج فوج رشته های اعصاب اسبی متصل است
بله اقا از پشت عینک درست می فرمایید
ما هردو
از میان دو پا وضع حمل می کنیم
و هردو سزاوار زاییدن تخم های سیاه چاقو بدستیم
که با نعره جای گریه از فشار فشار شکم می آیند
و هردو محتاج به عصای موسایم که دو نیم شویم
نیمی پا و نیمی مغز های بی جهت به دنبال خداحافظی
با هلاکت از تشنگی ثبت در تاریخ
حالا که دهان بسته ام
حالا که تمام زنان شهر دهان بسته اند
صدا از لای انگشتان پاهایمان می آید
من تصویر به بند کشیده از هشت مرحله بیابانم
که یوکابد در من در بند بند من
نوزادی با دهان خونی
رها
رها
رها….
مادرانه گی را اآغشته به خون از پستان می مکند
چه پدر چه پسر
در روانه های خشک گندم و بوته های تا خرخره گِل گرفته
اگر روی تن من عطر سیل پیچید
اشتباه نکن
که قواره های اشک است
از دهان دوختگی مادرانی که ماهی بودند در بند
با تخمک های پلنگی
پس دهخدا عینکت را که گرد است
مثل دوران شروع نام این شهر
بردار
بیاندازید
بشکن
و کلمه ای دردمند بیاور هم سوگ ما
با یک توصیف که کوسه های مذکر را از پا در بیاورد
و تصنیف ریشخند زنان را بر انگیزد
در لحظه ماندن مرد از دریا
سر میدان
که در تلاش است خرماهارا از ترشیدگی سر میدان نجات دهد
با یک تکه شعار خرمای تازه
و پتیاره های قهوهای سوخته
سر بریده در سینی به طنز گلو بریده می خندند
و دهخدا بعد از این مرثیه:
خانوم حال پارچه های رنگی و زری دوزی ها چطور است؟
۲
«ناکامل»
چی میگفت دود از گلوی سیگار پدرم
دست به یقه با زجه های مادرم
در ارتعاشات ملیح چشمی
ای گورستان مسکوت که از تو فقط صدای فرار می آید
به مردگان خیره به ما بگو
دختری به فکر رفتن است
از استخوان های رنجیده در انتهای نوزده سالگی
از تصویر های نیمه سوخته در آلبوم
که فریاد های مکرر است
در این پیچش بلند ماغ های زنانه
به سر خوردگی سالیانه ی پریشان پدرم فکر میکنم
بایست در فرونشستن بهار که تابستان استخوانیست
گیر کرده در مجرای اشک
بکشم ۱۹ سالگی ام را به پاشکستگی چشم
به سرخوردگی خیابان های پیچیده در تنم
که سال ساله مردن است و خون
در سراروی سگ های بی ساقه
که گندم گون تصنیف گریستن زنانه را رعایت میکنند
عو عو کنان به گردنه ی پای محبوس سلول های زیر خاکی بپیچند
کنار بطری های که سرانه ی زنانه را به خفه خون می برند
این اعصاب ضعیف دست جمعی شکل گر گرفتگی نقشه در مشت خاک است
به من پیش از هر رفتنی نگاه نکن
که از درخت می پرسم زمین سهم کدام کلمه متورم زیر پوست است
چند شاخه با رد پای شکسته از طلوع صورت ملول سپیده به ما نفوذ میکند
اگر رفتن چند قدم بیشتر از آرزو نزدیک به من بود
با همین سرفه گونه راه رفتن از سر رسید زود به هنگام زمستان
به باد دست میدادم
و دور از تفکر پروانه ای به« شدن» پشت می کردم و بی رکاب می تازاندم
من فقط به پرواز دود سیگار پدر شک ندارم
که لاشه اش هم از این تقویم به هم ریخته با فصل های تو در تو نیش می زند
نیش پیشاپیش از شهیق تولد تا همین لحظه مسدود گورستانی به استخان تیغ می زند
پناه برده ایم از تیر های پهلو ی این روزگار سگی
با جام های پر از کلمه
بدون پا که رفتن فعلی مکدر است
با آماس وارگی زبان در دهانی ظریف که رنگ باخته به مردادی نامعلوم میان زمستان ملول یا گور های متوالی تابستانی
حالا می گویی تمام شد
چرخش استیصال من با کفن در دود گرفتگی عضلات پیر سیگار تمام شد
و دامن لکه دار ماه از زیر خاک هم شرم میکند که سپیده در انتهای تاریکی حرام شد
ای زخم های پتیاره
تا شریان عفونت های کلامی
در کبودی های صورت مادرم
تا ۱۶۰ سانت قد شکسته ی مورثی
امسال ها بی آن که شبنمی بر گله های آفت گرفته این شهر به طراوت تمام شد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: