چند شعر از شاپور احمدی
پیکر خاکستری هیچ کس
ناشیانه خود را باز به رؤیاهایم بستهام.
آیا میتوان یادداشتی به هیچ کس نوشت، تا چه رسد به خورشید؟
با موسیقی و میخک نیز میتوان بد بود، و با عصرگاهی سرد
که همه جا سرک کشید، دل چزاندهی کفترها را یافت
و هیچ نگفت. پاهایم میلرزیدند. اتفاقی دست سودم
به پهلوی تاریک زمین. پشت سر هم میگشتیم.
با چشمهای زاغ به نثر دلگیرم میاندیشیدم. از جانم میکَندم.
کسی بزرگ و پیروزگر همه چیز را از من میگیرد.
به دیوبچههای دنبالم زل میزند، به آنان که پس از خاکستر شبانهام ترانه میخوانند.
و مرا میستاید، قلبم را. او خداوندگار من است.
چیزی از آن روز شرماورم هنوز نگذشته است.
هم خوشیم، هم تشنه. در گنبد بیوزن
بیپروا هزاران چهرهی برگگونه را میشنوم.
در چشمانداز خاموش دست میبَرَم، چه ننگی.
خود را از دست دادم. چهرهام را در نیمرخی تکیده گیر انداختم.
دو تکه شدیم بینا با سایهای که نگران بود.
ژرفای گسیختهی جهان را خواندیم.
خودپسندانه به خود تن دردادیم.
زبانی را که تا دیروز ناباورانه میآموختیم
به یک چشم اندوختیم
و از شکل نیفتادیم.
داربست ما این گونه است.
پیکر اطلسی هیچ کس
دستهگلهایی که جلو بیمارستان
زیر نورافکنها، آندره برتون
آن شب با عینکهای بنفش
در تابوتهای سیمانی میریخت
هیچ یادم نمیآیند. آن گذشته را فقط بررسیدهام.
***
همیشه از امروز بعدازظهر میترسیدم.
دلتنگ با خرزهرههای بیمار کلنجار میروم.
هیچ بدی نکنید به پوکهی میخک و هیچ کس و خورشید.
خوب میدانم با قهوهای شدن زبانهی درختان
ستونم ستمگرانه شور خواهد زد. گرچه بسیار جوانم
همسال با خورشید آهسته
کبود و کج در آتشگاهی خاموش میتپم.
***
بیشتاب از لب نازکم پس از صد سال و اندی
خاکستر زبرم را ستردی، بیهیاهو.
گلی افروخته در دامنم میسوخت اما
پنجههایت تا سپیدهدم یخ میزدند.
با خود مهربان بودم چون سایهبانی با گرگی باران خورده.
و اکنون تنها اندکی از بعدازظهر گذشته است.
پیکر نیلوفری هیچ کس
پیشانی بر خاکستر بهشت گریستم.
آیا آهویم آشتیجویانه از نو بر نیمکتهای کنار راه
تاج موردآذین خود را خواهد سود؟
***
یکهو ستارهها تا زیر پل پایین ریختند.
با قوطیهای حلبی، جلو چشممان
سوسوی تازهشان را رد و بدل کرد.
***
همیشه با کتابی در آغوش به پیشوازت میآمدم.
اینبار شعر بلندی در کار بود که همخوابهی گوشتم بود، تنم بود.
***
از دیشب تا حالا کنار تیر چراغبرق با قورباغهها بازی میکردم.
دارم میلرزد. میدانم دستم را رها نخواهی کرد
زیر همین چراغ پلاسیده.
آنجا باغهای واژگون پنهانمان خواهند کرد
تا سراسیمه آهویی بییار شادمانه سر برسد.
***
و صبح را پارهپاره خواهند چید قلبهایمان
گوشهی ایستگاهی نیمهکاره
تپیده در تفالههای زمردین.
حوض شکستهای را دوست دارم
که بارها بر لبهی آن به انگشتانت اندیشیدم.
***
گرگهای تازهرسیده پشت درختچهی یخزده
پوست یکدیگر را در آغوش هم میپیراستند.
هیچ نمیترسیدند، حتی از چراغی که ریزهریزه
گاهی زیر تاج تیرک تا صبح نور میپاشید.
***
چند دههای برادهبراده از آن روز «گرگکُش» میگذرد.
روسپیدان نوکیش رنگهای خود را بر سینه و زانوان کشیدند.
در اشکوبهای قشنگ و پُرسبد
دورادور انگشت برمیآوردند
به رسن پارهپوره
و یکهو از خوشدلی جیغ کشیدند.
چای را دم دادند تا خواهرشان را
کنار بستر خود مهمان کنند.
***
بهدرشتی بر زمینم پا میگذارم.
کدبانوی همین خانهام.
جای خود را مرتب میکنم.
با لودگی بسیار دلیری خواهیم کرد.
گل لکهدارمان را کناری بگذاریم
تا هم به سراپایمان بپردازیم و هم به قلبمان
که از سطرهای بیپایان شعرمان گرم میتپند.
بهتر نیست چون سرآمدان و پاکزادگان به خانههای خود
یا همان قلب آدمی (چه مزخرفاتی) بازگردیم؟
***
هیچ کدام نمیتوانیم عشق را بنگریم.
در طلسمی از گوشت و خون
هیچوپوچمان را آذین بستیم
با قالب آبرومندانهی
چکامهگزاران.
بدون شک کنار صخرههای آسمانی
در رودخانهی زنده
دست خواهد بُرد.
***
کز کردم
تا خاکهی نقرهآگین سرما
اندوهناک از برودوشمان بریزد.
***
آوخ
همهاش
خورشید و آشتی.
بر سر راهم
فانوسها
نمنم میبارند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: