Advertisement

Select Page

درماندگی؟ یا گشودگی؟!

درماندگی؟ یا گشودگی؟!

[clear]

آیا می‌توان گفت که رهنورد زریاب، با احاله‌ی عمو به شکل یک جادوگر و اعجاز نما، به چنین راهکارهایی اعتقاد دارد؟ آیا تکیه برسوسیالیسم شوروی و جنگ‌‌های چریکی چه‌گوارا را می‌توان بر این حمل کرد که نویسنده هنوز براین آلترناتیوهایی که آزمایش خود را پس داده‌‌‌اند نگاهی خوش بینانه دارد؟ آیا جادوگری عمو نشان از آن دارد که نویسنده چنین راه حلی را از آستین بیرون می‌آورد؟ آیا اینکه ستمگری از دیدگاه درویش پنجم در نهایت از یک منبع ریشه می‌گیرد (و در اینجا شروربودن ذاتی بشر و غیرقابل مداوا بودن این شر در جهان) که عملکردهایی مشابه در ستمگران ایجاد می‌کند و یا آنان را که آزرده شد‌‌‌ه‌اند در یک وضعیت و روحیه قرار می‌دهد، سیاه و سفید کردن قضایاست و ندیدن سایه‌‌های خاکستری در این طیف؟

با طرح نمونه‌‌هایی از فجایع تاریخی از کالیگولا، نرون، شاه اسماعیل صفوی، و آدمی‌که کرگدن می‌شود در اثر یونسکو و غیره، درویش پنجم نتیجه‌گیری می‌کند که هر آدمی ‌فطرتاً شرور است.

«آدمی‌آدم است. یک جانور بی شاخ و دم است. فرهنگ و شیوه‌‌های زندگی پرده‌‌های رنگارنگی هستند که چیزی را می‌پوشانند.»(ص.۳۰)

و اگر موقعیت فراهم شود پیرمرد مظلومِ توی باغ نیز می‌تواند همان کند که کالیگولا و اگر دیگران به «پیرمرد کمک می‌کنند برای اینست که خودشان را ارضا کرده باشند». و بخشاً از این رو «همه چیز مضحک و بی معنی است».  و این اعتقاد وجود دارد که ما در دور‌‌‌ه‌ای زندگی می‌کنیم که هرنوع اقدامی ‌بی‌فاید‌‌‌ه‌است. زیرا در دور‌‌‌ه‌ی شر به سر می‌بریم و بدین‌رو عمو که دستی در جادو و معجزه یافته است، در جنگ به زند‌‌‌ه‌ماندن «توره» کمک نمی‌کند.

از طرفی «توره» و پسر درویش پنجم نمونه‌ای از انسان‌‌هایی والا هستند که با سرمایه‌داری و ظالمان می‌جنگند. و در این جا سوسیالیسم و هم چه‌گواریسم به عنوان آلترناتیو سرمایه‌داری تقدیر و تکریم می‌شود. کینه‌توزی برای تلافی بدی و ستم یک امر پسندیده تلقی می‌گردد و زمانی که عمو، پدر و پدر بزرگ را به علت پیروی از سنت و در نتیجه محروم کردن وی از دست یافتن به عشقش مرال، با استفاده از جادو و از راه دور درخواب می‌کشد.

در این میان آدم‌‌های خوب داستان، مرال و یولدوز و عمو و باغبان ( به گفته‌ی درویش پنجم: درویشان اول تا چهارم) و در نهایت راوی داستان، که همراز شب‌‌های عرق‌خوری درویش پنجم و دریافت کننده‌‌‌‌ی زندگی نامه‌‌های اوست، و درواقع او را می‌توان درویش ششم نامید، همگان از ویژگی‌‌های مشابهی برخوردارند. اندوهشان را به یک شکل نشان می‌دهند و عاقبتی شبیه یکدیگر دارند.

[clear]

«امشب هم گذشت و کسی ما را نکشت»

اگر از منظری و کلیتی عمومی‌تر به آنچه در این کتاب می‌گذرد نگاه کنیم، شاید می‌بایست به شرایط افغانستان در مجموع نظر اندازیم. آنچه که افغانستان دست کم در ۵۰ سال گذشته با آن روبرو بوده است، از حوادثی که بر سرش آمده است و کماکان هنوز بمب‌‌ها بر روی زمین گاهی می‌ترکند و عملیات انتحاری و ترور، هرروز در گوشه و کنار این کشور لرزه بر تن مردم می‌اندازد. («نورمحمد نور نیا» شاعر در فیس بوکش قبل از نوروز نوشت: امشب هم گذشت و/ کسی ما را نکشت)، هنوز طالبان و هم داعش حکمرانی می‌کنند. اگر چه ظاهراً ۱۳ سال پیش از این دست طالبان از افغانستان برچیده شد‌‌‌ه‌است، افغانستان را می‌توان گرفتار تراماهایی از انواع گوناگون‌اش دانست که ناشی از فجایع و تراژدی‌‌های پی درپی و بی وقفه‌‌‌‌ی کمرشکن بوده است. تراماهایی که در جان و تن همه‌‌‌‌ی افغان‌‌ها بدون استثناء سخت رسوب کرده است. آن چنان رسوب کرده است که شاید تا چند نسل بعد تر، حتی اگر فرجی گشوده شود، نمی‌توان این رسوبات را زدود. رسوباتی که بی اعتمادی، ترس، تنهائی، وحشت، حس بی‌امنیتی و در مجموع ناامیدی به کل زندگی و آینده را در همه‌‌‌‌ی مردم افغانستان لایه به لایه خانه‌زاد کرده است. در میان همه‌‌‌‌ی اقشار از گردانندگان مملکت گرفته تا عادی‌ترین فرد جامعه.

جنگ با شوروی و بلافاصله جنگ با طالبان اجازه‌‌‌‌ی نفس کشیدن به مردم افغانستان نداده است. جنگ قبایل و اِعمال سنت فاناتیک و رسومات رادیکال مذهب اسلام فرصت نداد تا دولت در شرایط آرام‌تر کشور را به تدریج ترمیم کند و بسازد، فقر را کاهش دهد، زمین‌‌های وسیع و دست نخورده‌‌‌‌ی کشاورزی و معادن خود را به یک منبع عظیم درآمد برای بهبود زندگی مردم تبدیل کند. خود نیز چون بقیه‌‌‌‌ی مردم در چنان شرایط و وضعیت میانی قرار گرفته است که می‌توان گفت حتی قدرت اندیشیدن را از دست داده است.

قابل ذکر است که در اینجا قصد بر توجیه آن اعمال غیردموکراتیک و غیر طبیعی و نابخردی و ارتشاء و غیره از جانب دست‌اندرکاران دولتی نیست. به اندازه‌‌‌‌ی کافی نویسندگان افغان که حتی‌الامکانِ تیزهوشی خود را به کار می‌گیرند، انتقادات لازمه را از بدکاری‌‌ها ارائه می‌دهند. در اینجا قصد نگاه به آن روح و حالی است که فضای عمومی‌ افغانستان را در برگرفته است.

این فضا بخشاً همان فضائی را دارد که دوران بعد از جنگ جهانی دوم اروپا با آن مواجه شده بود و بخصوص در آلمان که از مردم هیچ حرکتی دیده نمی‌شد. آنها فقط نگاه می‌کردند. مات و مبهوت بودند. مرال از مکان آباء و اجدادی‌اش کنده‌شده است. به جایی پرتاب شده که به او تعلق ندارد. آنا هارنت نیز مجبور شد به آمریکا برود. او می‌گفت من از کشورم فقط زبانم را با خودم دارم. او پرت شده بود به جایی که جای او نبود. و هم اوست که مطرح می‌کند که مردم آلمان حتی آیشمن از خود حرکت نداشت، نمی‌توانست فکر کند. او فقط انجام وظیفه می‌کرد.

هایدگر می‌گوید: ما شیوه‌‌‌‌ی چگونه زیستن را از دست داده‌ایم. ما قدرت اندیشیدن را از دست داده‌ایم. وقتی مات و مبهوتیم و قدرت اندیشیدن را نیز از دست داده‌ایم، و ترس مردن همواره با ماست، و هیچ امید و اعتمادی نه به زندگی و نه به آینده نیست، سرگشتگی و درماندگی محصول این تراژدی‌‌ها و این فاجعه‌‌هاست که یکی‌‌-دو تا نبوده است. به هرجایش که نگاه کنی لنگ است.

زمانی که هیچ حرکتی از ما سر نمی‌زند، مانند درویش پنجم سرگردان این کشور و آن کشور می‌شویم. نمی‌دانیم چرا؟ او فکر می‌کرد از خودش فرار می‌کند. در اینجا همه چیزش را از دست داده است به جز یک تکه زمین، همسر و بچه‌ای که آن‌هم به دلیل آن گذشته‌‌‌‌ی تراژیک اجازه نمی‌دهد که بخواهد اندکی به حال بیاندیشد، به صورتی که زن وفرزند اینجا گویی اصلاً وجود ندارند. او تنها دلخوشی‌اش همان انقلاب سوسیالیستی شوروی است اگر چه ناکام ماند و امید می‌بندد به اینکه شاید یک انقلاب سوسیالیستی دیگر رخ بدهد و این بار رنگ زندگی و انسانیت و دموکراسی واقعی را داشته باشد، در همین حال او معتقد است که دنیا را شر فراگرفته و هیچ عاملی نمی‌تواند آن را تغییر بدهد. آن گذشته‌‌های تراژیک جایی برای روح زندگی برجا نمی‌گذارد. دیگر جایی برای اندیشیدن و حرکت نمی‌گذارد.

حرکت‌‌های مرال بنا برخواست‌‌های طبیعی‌اش نیست. فقط زمانی که اسب ترکمنی رخ می‌نماید و هیچ‌کس نمی‌تواند او را به‌راه بیاورد، مرال جان می‌گیرد. نشانه‌‌هایی از آن خانه‌ای که در آن سکنی گزیده بود در آن معنا پیدا می‌کند. اسب او را به کنش‌‌هایی وا می‌دارد که از اصلِ مرال برمی‌آید: زندگی اصیل او در ترکمن صحرا، در دل شب با آتشِ افروخته. هم زبانی و همدلی و خیزش بر روی اسب او را زنده می‌کند. مرال در واقع با وجود اسب، جهان‌اش را تا حدی باز می‌گشاید. حال می‌توان گفت که دیگر آن زنِ گم و گور شده در مکانی غریبه نیست. حضور دارد.

هایدگر می‌گوید: «حضور زمانی هست که فقط گشایش تسلط داشته باشد» (ص ۳۸۹ ترجمه‌‌‌‌ی انگلیسی هستی و زمان). ازدواج اجباری با مردی که دوستش نمی‌داشت نیز به شکلی دیگر او را در جایی قرار می‌دهد که جای خود او نیست. نه آن خانه ای که باید در آن مسکن گزیده باشی تا بتواند بگوید: «من درخانه‌ام سکونت دارم، پس هستم».

[clear]

«عمل کلامی‌ هم چون افسانه‌سازی خلاق یا اسطوره‌سازی»

اما وقتی جادو را نویسنده این وسط برایش جا باز می‌کند، یعنی از دل این درماندگی یک سوسوی امیدی نور می‌پراکند. اگرچه اعتقاد به ترمیم خرابی ندارد، به توهمات، به جادو و اعجاز، نه که روبیاورد، به اعتقاد منِ تعالی یک فکر و آرزوست که می‌تواند توسط آدم‌‌هایی که مفاهیم نظری نابرابری و زور را درونی کرده‌اند، و این همه تراژدی را در پشت سر چون دنباله‌ای همیشگی با خود می‌کشند، پس از سال‌‌ها باز نمود یابد. امید به اینکه کسانی و شیوه‌‌هایی در آینده بوجود خواهند آمد و به گفته‌‌‌‌ی کانت یک نوع خود عاملیت فراهم خواهد شد که حالا خودش تاریخ خودش را می‌سازد. و به همان صورت که می‌خواهد، بنا به مصلحتی که می‌بیند، عمو از راه دور پدر و برادر را در خواب می‌کشد که انتقامش را گرفته باشد و این مانند همان چکشی است که نیچه وارد می‌کند برارزش‌‌های موجود، در حالی که «توره»‌‌‌‌ی قهرمان را می‌گذارد درجنگ کشته شود تا از این زندگی مصیبت بار دورش نگاه دارد.

برگشت عمو به سوی عشق یک حرکت است. کینه توزی‌اش نیز یک حرکت است اگر چه ما اعتقاد نداشته باشیم که با کینه‌توزی کاری صورت می‌گیرد و مانند نیچه معتقد باشیم که «مردمانی که منحط هستند و به دنبال کین خواهی، از آنها چیزی جز دین خشن ایجاد نخواهد شد». رفتن به بولیویا از جانب پسر درویش پنجم نیز یک حرکت است در زمانی که چه گوارا یک قهرمان بود. اگرچه حالا رسم و سیاق او دیگر کاربردی ندارد. در اینجا نه خط و مشی چه گوارا که آن حرکت قاطع و رزمندگی و جوشش که نشانی از آن درماندگی و بینوایی ندارد، و به گفته‌‌‌‌ی ژیل دولوز نتیجه‌‌‌‌ی ممتد آن است، مد نظر قرار می‌گیرد. نتیجه‌ای که به گفته‌‌‌‌ی نیچه عبور او را ممکن می‌سازد. در یک گشودگی قرار می‌گیرد که مسیر سفر و عبور از شر را مهیا می‌نماید.

«توره» قهرمان پیر برای یولدوز یک آرزوست زیرا او سربازی بود که با ظالمین می‌جنگید. اگر چه ما امروز جنگ را چاره‌‌‌‌ی کار در این دور و زمانه ندانیم و راهکارهایی دیگر فراراهمان باشد. «توره» برای یولدوز همان ابرانسان نیچه (زرتشت) است. یعنی یک شخصیت افسانه‌ای. همان اصل متعالی نیچه است که یولدوز برای خود گشوده است. یعنی در زمانه‌ای که روح قهرمانانه از دست رفته است و شر در همه‌جا سفره انداخته، یک روح آزادی، نیهیلیسم به معنای دنبال معنا بودن، و گردیدن را برپا می‌دارد.  دولوز از آن به نام «یک عمل کلامی‌هم چون افسانه سازی خلاق یا اسطوره سازی» (ص. ۳۳۳-۳۳۶ سینما ۲   متن فرانسوی) نام می‌برد که به دنبال دروغ و ظواهر و اجبار خود را در واقع رها می‌کند. «داده‌‌های بصری در لایه‌‌های روی هم انباشته شده… سازمان‌دهی می‌شوند، که به طور مداوم به هم ریخته، با شکوفائی‌‌های متغیر، با روابط عمل معکوس، زیر فشارها‌، افسردگی‌‌ها، سقوط‌‌ها، مانده زیر آوارها، از آن جائی که عمل کلام بیرون می‌آید، از گوشه‌‌‌‌ی دیگری سربرمی‌آورد» (همان).

این که یولدوز خود را نمی‌خواهد بسپرد به دست هر مردی که به گفته‌‌‌‌ی درویش پنجم هسته‌‌‌‌ی شر را در درونش دارد، ذهن گشوده‌‌‌‌ی او نسبت به سنت و فشار و ظلم و تبعیض است. خود را نمی‌خواهد در حصار آن سنت‌‌های گذشته بیاندازد. ترجیح می‌دهد دررویای یک کس، یک کس که کس باشد همواره به سر برد تا اینکه تن به ناخواسته‌‌‌‌ی اجباری دهد. و در نهایت با رویایش نیز می‌میرد. یعنی نهایت زندگی. او با رویای «توروه» افسانه‌ای را که نیچه از آن نام می‌برد می‌سازد. و مرال نیز سرانجام بازمی‌گردد به همان جا که تعلق دارد. پس از سال‌‌ها حس درماندگی که حرکت را از او گرفته و او را فقط به تماشاگری تبدیل کرده بود. «تبسم – خنده، نه خنده، نه تبسم» هم چون مردم بعد از جنگ در آلمان، ویژگی چهره‌‌‌‌ی او و بقیه‌‌‌‌ی “دراویش” بود و می‌بایست زمانش برسد که این بهت و تماشاگری به قوه‌ای تبدیل شود تا او را از جا برکند. و به عبارتی مراحل صیرورت خود را از زمان وقوع حوادث پی در پی تراژیک تا زمانی که مدت‌‌ها به گفته‌‌‌‌ی دولوز چون خواب گردانان، هذیان زده‌‌ها، مغناطیس شده‌‌ها مات و مبهوت است، دریابد که چه کند تا اینکه به تدریج به آنجائی می‌رسد که روشنگری حاصل می‌شود و گشودگی که هایدگر از آن سخن می‌گوید سرباز می‌کند. و با رفتنش در نهایت اسطوره می‌شود. در واقع اگر تاکنون این درویش‌‌ها همچون اشیائی بودند که مورد استفاده‌‌‌‌ی دیگران قرار می‌گرفتند، حالا این اشیاء جان گرفته‌اند و خود فرمان خود را در دست دارند. ژیل دولوز در کتاب تصویر- زمان خود (ص. ۲۹۹ سینما۲ متن فرانسوی) با نمونه گرفتن از  کتاب «از کالیگاری تا هیتلر» اثر زیگفرید کراکوئر نشان می‌دهد چگونه یک ماریونت جایگزین بدن انسان می‌شود. این بَدَنی‌است که با صدایی که به او نسبت داده می‌شود، غریبه است. و توضیح می‌دهد که این یعنی که کلیتی وجود ندارد. رژیم از هم گسیخته شده است. «ماریونت و سراینده – بدن و صدا – نه یک کلیت و نه یک فرد را بوجود می‌آورند»، بلکه یک اتومات را ایجاد می‌کنند که آن فرد را نمایندگی نمی‌کند.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights