شیوا مقانلو؛ من نویسندهای تجربهگرا هستم
آرمان: شیوا مقانلو (۱۳۵۴-مشهد) را هم به مدد ترجمههایش در حوزه سینما و ادبیات میشناسیم، که بیشترین سهم کارنامه ادبیاش را تشکیل میدهد با چهل عنوان کتاب؛ هم به مدد داستانهای کوتاهش با چهار مجموعهداستان. مقانلو کار حرفهایاش را با دونالد بارتلمی در ابتدای دهه هشتاد شروع کرد؛ سهگانهای از داستانهای بارتلمی. و سپس نخستین مجموعهداستانش را منتشر کرد: «کتاب هول» و بعد «دود مقدس» که نامزد جایزه بهترین مجموعه از جایزه پروین اعتصامی شد و یکی از داستانهای این مجموعه، برنده تکداستان از جایزه گلشیری. این دو مجموعهداستان بهتازگی به همراه داستانهایی جدید در مجموعهای دیگر به نام «آدمهای اشتباهی» از سوی نشر نیماژ منتشر شده. پیش از «آدمهای اشتباهی»، مجموعهداستان «آنها کم از ماهیها نداشتند» از سوی نشر ثالث منتشر شده بود که برنده لوج تقدیر جایزه ادبی مهرگان ادب شد و به مرحله نهایی جایزه هفت اقلیم راه یافت. آخرین اثر منتشرشده تالیفی مقانلو مجموعه یادداشتهایی است با عنوان «فانوس دریایی» که از سوی نشر چشمه منتشر شده. این کتاب در اصل مجموعه یادداشتهایی مقانلو در ستونی تحت همین نام در روزنامه اعتماد بوده است که اکنون با عکسهای پنج عکاس معاصر همراه شده است. آنچه میخوانید گفتوگویی است با این داستاننویس و مترجم، حول داستانهای کوتاهش تا مباحث مربوط به ترجمه و مسائل پیرامون آن.
خیلیها شما را با ترجمه میشناسند؛ هم در حوزه سینما و هم ادبیات. اما شما چند مجموعهداستان متفاوت دارید که در سالهای گذشته کمتر در دسترس عموم بودند… آیا دغدغه پژوهشی شما را از توجه به این قسمت باز داشت؟
من در مجموع حدود چهل کتاب چاپشده دارم، پنج تالیف و مابقی ترجمه در حوزههای ادبیات داستانی (رمان و مجموعهداستان)، سینما و علوم انسانی، زندگینامه، و اثار کودک و نوجوان. مهم نیست تعداد ترجمهها بیشتر از تالیفهاست، مهم این است که در کل و همیشه ادبیات حجم بیشتری از پژوهش یا تدریس را در زندگیام اشغال کرده و برایم مهمتر بوده است. و دقیقا به خاطر همان تجدید چاپنشدن و در دسترسنبودن مجموعهداستانهای اول و دومم بود که آنها را ضمیمه کتاب جدیدم یعنی «آدمهای اشتباهی» کردم، راستش خیلی از مخاطبان امروزی من اصلا از وجود مجموعهداستان «کتاب هول» خبر نداشتند که خب حالا در دسترسشان است. بههرحال حتی حوزههای پژوهشی یا جشنوارهای من هم بر ادبیات متمرکز بودهاند، مثلا اسفند گذشته داور بخش داستان و محتوا در ششمین دور جشنواره گیم تهران بودم، یا داوری بعدیام جشنواره ملی داستان کوتاه پرراس در جنوب است.
در داستان فرامدرن در خیلی چیزها تجدید نظر میشود و خیلی ذوقها و هنرها فرصت حضور مییابند. من گاه با خواندن داستانهایتان تخیل و تصویر نامتعارفی میبینم که ناخودگاه یاد مثلا هیچکاک یا یک پلان از یک اثر سوررئال میافتم، یعنی تصویر در آثار شما زندهتر از آن است که به داستان محدود شود. خودتان به این نکته توجه کردهاید؟
بله، و خوشحالم که شما هم به آن اشاره میکنید. حافظه من بیشتر تصویری است و از نظر آموزشی هم به خاطر رشته تحصیلیام (سینما) با تصویر بسیار مانوسم. هر روز یک فیلم سینمایی یا یک اپیزود از سریالهای محبوبم را تماشا میکنم و طبیعی است ردپای این بمباران تصویری هم در ساختار داستانهایم و هم در سوژههایشان پیدا باشد. در بحث ساختار، به نظرم به خاطر تاکیدم روی جزئیات و فضاسازیها و ظرایف صحنههاست که آن بار تصویری موردنظر شما پررنگ میشود. از نظر مضمون اما همیشه سعی کردهام تاثیرات خودآگاه یا ناخودآگاهم از جهان تصاویر را به زبان و بیانی نو برگردانم و از زاویهای دیگر تعریف کنم. سینما و ادبیات دو رسانه مستقلاند با الزامات و محدودیتها و مزایای خاص خودشان؛ و روایت در هر کدام باید تابع قوانین درونی همان رسانه باشد، نه برگردان نعلبهنعل از دستور زبان این یکی به دستور زبان آن یکی، که درواقع ممکن هم نیست. من دوست دارم داستانم حتی بعد از آخرین کلمهاش در ذهن مخاطبم ادامه پیدا کند و درگیرش کند. و براساس بازخورد خوانندههایم گویا بخش زیادی از این درگیری و ادامهیافتن به خاطر تصاویری است که برایشان میسازم.
انتشار کتاب «آدمهای اشتباهی» که گویی آشتی گذشته و حال نوشتن شماست، خبر خوبی بود. همه داستانها اینجا هستند… شما وقت نوشتن از قواعد ژانری تاثیر میپذیرید یا شکل نوشتنتان از نگاه شخصیتان به زندگی میآید؟
خب موقع شروع به نوشتن و حتی قبلش- موقعی که ایده به سراغم میآید و اذیتم میکند- تابع حس خودم و نگاهم به اطراف هستم, یعنی سوژه در فکرم جوانه میزند و وقتی دست به کیبورد میشوم خود آن سوژه نحوه نوشتنش را هم تعیین میکند. بنابراین هیچگاه در ابتدا خودم را تابع قوانین ژانری نمیکنم که مشخصا باید از پیش فلانطور بنویسم، بهخصوص که تخصص من تا امروز داستان کوتاه بوده و خطکشیهای ژانری داستان کوتاه به پررنگی و محکمی رمان نیست. اما بههرحال من در مورد ژانر زیاد کار کردم و کتاب ترجمهای «ژانرهای سینمایی» (نوشته بری کیت گرانت) هم نخستین کتابی بود که در مورد ژانر سینمایی به فارسی منتشر شد، برخی کلاسهای تحلیل فیلمم هم مشخصا در مورد ژانر است و در این مورد نشست و سخنرانی هم زیاد داشتهام. یعنی تاثیر شناخت ژانری خودآگاه و ناخودآگاه وجود دارد، ولی به من خط نمیدهد. مبدا، خودم هستم.
در داستانهای شما هیچکس سر جایش نیست! یا حداقل خیلیها نیستند… این نخ نامرئی داستانهای شماست؟
به گمانم بله! شاید این یکی از ویژگیهای جامعه معاصر ما باشد، همین که هیچکس سر جایش نیست. حالا این سرجانبودن شاید تبعات اجتماعی خیلی بزرگی هم داشته باشد، اما برای من تبعات فردی و شخصیتاش در این داستانها سوژه و مهم بود. مشخصه بارز اکثر آدمهای امروزی به نظرم گیجی است: یک گیجی غمناک که در آن تکلیفشان با خودشان و دیگران و زندگی روشن نیست، همه میخواهند جای دیگری باشند، اما شجاعت جای دیگریبودن را هم ندارند یا شجاعت پذیرفتن تبعات دیگریبودن را ندارند. نتیجهاش میشود چرخخوردن مدام میان دوایر بطالتی که عمرمان را به شکل مهیبی تمام میکند. من میخواهم این بزدلی اختیاری یا اجباری خودمان را به بهانه بازیهای تاریخی و زبانی در بستر زندگی روزمره نشان دهم.
با این اوصاف برنامه کاری شلوغی دارید. آیا همه وقت شما درگیر فضای نوشتن است، یا شیوا مقانلوی دیگری هم وجود دارد که به شیوا مقانلوی نویسنده فرصت مرخصی میدهد؟
برنامهی کاری من همیشه شلوغ بوده! یک ویژگی بد یا خوب کارم این است که کار و تفریح باهم قاطی شده؛ یعنی نمیدانم وقتی فیلم میبینم جزو ساعت کار است یا تفریح! چون من در منزل و به اصلاح غربیها هومآفیس کار میکنم، گاهی این شبهه هست که کارم کمتر یا راحتتر است ولی درواقع ساعت کار مفیدم بیشتر از خیلیهای دیگر و بیش از حالتی است که نوشتن را جایی خارج از منزل انجام بدهم، چون حالا درگیر ترافیک و حرفهای وقتگیر با همکاران و… نیستم. ولی آن «شیوا»ی دیگر همیشه وجود دارد و مهمتر هم هست! حفظ ارتباط صحیح با سوپری محل یا مربی باشگاه ورزشی به نظر مهمتر از روابط قربانصدقههای بیخود با مثلا فلان گروه تلگرامی نویسندگان یا مترجمان است، چون اولی مستقیم با سلامت جسم و روح آدمی بستگی دارد که قرار است بنویسد. البته شاید اگر در شروع فعالیت حرفهایام بودم «شیوا»ی کاری بیشتر تقلا میکرد تا رابطه کاری با آدمهای حوزه کاریاش را تقویت کند، اما به گمانم دیگر توانستهام سیاستم را روشن کنم که در عین حفظ روابط محترمانه و خوشرویی حرفهای، اصلا اهل رفتوآمد و گروهبازی و طیف و حلقه و کافه و دورهمی و حتی جلسات اضافی نقد کتاب نیستم. در کل هیچوقت زندگی شخصیام را دستکم نگرفتهام، خانواده و دوستان و فضای خصوصیام برایم بسیار مهماند و علاقهای به درگیرکردنشان با فضای کاری و عمومی ندارم.
زمانی ترجمه برای ما، مدخل ورود به مفاهیم بود و همینطور پنجرهای تازه برای فهم ژانرهای جدید! آیا ترجمه هنوز و با توجه به بمباران اطلاعاتی این روزها، چنین تواناییای دارد؟
بستگی به حوزه ترجمه و مخاطبان آن حوزه دارد. مثلا حوزه مطالعات گیمی که من در آن کمی فعالیت نظری دارم یک حوزه جوان و نوپا است که مباحثش مرتب بهروز و نو میشود، و مخاطبان این حوزه هم جوان و اکثرا به زبان انگلیسی که زبان اصلی و همیشگی این حوزه است، مسلطاند. پس ترجمه کتابهای فنی و عملی در این حوزه خیلی معنا ندارد – مگر برخی آثار خاص – چون تا کتاب بخواهد ترجمه و چاپ بشود هم ادیتهای بعدیاش به انگلیسی آمده و هم مخاطب پیگیر ایرانی هم ترجیح میدهد آن بحثها را به همان انگلیسیای بخواند که دایره لغات گیمیاش از ابتدا با همان برایش تعریف و عادت شده. اما در مورد مثلا ادبیات همچنان از ترجمه ناگزیر هستیم و نقش مترجم هم خیلی پررنگ است، هم به خاطر تعدد متون داستانی، هم تعدد زبانهای داستاننویسی، و هم به خاطر مخصوصا کمبود تالیف در حوزه نظریه ادبی. به طور معمول، شما هر چقدر هم به انگلیسی مسلط باشید سرعت فارسیخواندنتان بیشتر است (البته کیفیتش گاهی پایین میآید). ضمنا آثار خیلی خوبی به زبانهای اسپانیولی و آلمانی و ایتالیایی و غیره هم نوشته میشوند که نیاز به ترجمه دارند. ضمنا بسیاری از منتقدان و محققان ادبی ما دستمایههای تحقیقی و پژوهشی خود را از آثار ترجمهای میگیرند و وقت یا تمایل یا توانایی روبهروشدن با اصل اثر را ندارند. پس اینجا ترجمه هنوز پنجره مهمی است برای پیوستن جهانهای مختلف به یکدیگر. بههرحال همه میدانیم که ما مدتهاست چندان تولیدکننده فکر و اندیشه نبوده و بیشتر واردکنندهایم، چه بهتر که این واردات به دست استادکاران و تاجران ماهر دنیای ترجمه باشد تا مخاطب به بیراهه نرود و اندیشه اصلی را غلط فرا نگیرد.
به نظر میرسد در «آدمهای اشتباهی» بیشتر درگیر لحن و زبان شخصیتها هستید تا تمرکز بر زبان، و اینکه زبانی یکه و محوری کار را بچرخاند. در خیلی از داستانهای فرامدرن، زبان راوی اولشخص تمام هویت کار است و عناصر داستان با آن پیش میروند اما شما گویا بیشتر مایلید داستان، داستانبودنش را حفظ کند و برای فرارئالبودن از تکنیکهای دیگر استفاده کنید.
به نظر خودم هرچه در داستاننویسی باتجربهتر شدهام، به این حالت مدنظر شما هم نزدیکتر شدهام. در مجموعه اولم (کتاب هول) برخی منتقدان اصرار داشتند که زبان داستان بر کلیتش سنگینی میکند، و در مجموعه آخر یکی از منتقدان میگفت چرا روای اولشخصت اینقدر بیکلاس و عامی صحبت میکند! هر دویشان درست است و عامدانه هم انجامشان دادهام، و اگر امروز به داشتن لحنی فراخور کاراکتر و موقعیت هر داستان نزدیکتر شدهام، یعنی موفق بودهام. من خودم را همیشه نویسندهای تجربهگرا میدانم، و اصلا آدمی تجربهگرا در زندگی. لحظه مرگ یک هنرمند لحظهای است که مطمئن شود به بهترین شکل ممکن کارش رسیده! مهم، ترکیب پختگی حاصل از تجربه و گذر عمر با اشتیاق و شور و شر حاصل از جوشش هنر است. آن تکنیکهای فرارئال را میشود به شکلهای مختلفی در داستان تجربه کرد که بازیهای زبانی تنها یکی از آنهاست. اذعان میکنم این روزها بیشتر به قصهوارگی داستانهایم فکر میکنم و به نظرم کلا ادبیات و سینمای جهان هم روایتگرتر و داستانیتر شدهاند.
طنزی در کارهای شما وجود دارد که مرز جدی و شوخی و واقعیت و توهم را کمرنگ میکند، این طنز در خیلی از آثار پستمدرن دیده میشود که البته یک طنز چخوفی نیست. اما چرا هنوز مخاطبان ارتباط لازم را با این نوع طنز و بداههبودنش برقرار نکردهاند؟ در بازخوردها و کارگاههایتان عکسالعملها به داستانهای پستمدرن را چگونه دیدهاید؟
طبعا پذیرش داستانهای پستمدرن و ویژگیهای آنها از سال ۱۳۸۳ و نخستین مجموعهداستان دونالد بارتلمی که مجبور بودیم خودمان به خریداران نمایشگاه و… توضیح بدهیم این چه نوع ادبیاتی است، خیلی بهتر شده. برای نسل امروز ماجرا عادیتر است و خونسردانهتر خوب و بد روند مدرنیسم و پستمدرنیسم در ادبیات را دنبال میکنند. شخصا هیچوقت علاقهای به آن طنزهای به نظر خودم بینمک چخوفی نداشتهام (شاید هم در ترجمههایی که ما خواندهایم ظرافت طنزشان از بین رفته) ولی بههرحال همیشه مشتاق دیدن مسائل همیشگی از زوایای نو و همراه با تفاسیر نو بودهام، و طنز پنهان هم راهکار بسیار خوبی است. موقع نوشتن گرچه یک مخاطب آرمانی باهوش و همانقدر نوگرا را در ذهنم دارم، اما راستش هیچوقت از ابتدا به قصد مخاطب خاصی نمینویسم تا باج بدهم که مثلا اینطوری بنویسم تا زیادتر خوانده شود. من کار خودم را میکنم و بسیار امیدوارم مخاطبی داشته باشم که این کار را بپسندد. این طنزی که میگویید حتی در تلخترین داستانهایم هم در اعماق داستان دیده میشود، و بیشتر خندهای است به جدیت روزگار و جدیگرفتن خودمان.
خیلیها به دنبال آموزش داستاننویسی هستند و عناصر و چارچوبها را تدریس میکنند. به گمانتان میشود داستاننویسی فرامدرن را هم به کسی آموزش داد؟ یعنی قواعد را یاد بدهیم و بعد بگوییم اینها را بشکنید و بازتعریف کنید؟
اگر کسی استعداد نوشتن ندارد و از کودکی هم در فضای نوشتن و ادبیات سر نکرده، هیچ کارگاهی راهگشایش نیست. اصلا معتقد نیستم که از کارگاهها حتما نویسنده درمیآید، بلکه به نظرم جو و دورهمی کارگاه است که باعث افزایش انگیزه و تلاش و چکشخوردن آثار میشود. انرژی و دانش مدرس هم خیلی مهم است که چطور آن همه اشتیاق را شکل بدهد تا هرز نروند. قرار نیست مدرس به شاگردش بگوید قواعد را رعایت کن یا بشکن، بلکه او صرفا قواعد و راه شکستنشان را یاد میدهد و اندیشه را تشجیع میکند و اعتمادبهنفس را گاهی تخریب و گاهی زیاد میکند و درنهایت انتخاب را به خود شاگرد وامیگذارد. آدمهایی که در فضاهای دیگر شاید فقط با هم گپ بزنند، باید زیر نظر یک استاد خوب باهم جدل علمی و منطقی کنند، حتی با خود استاد! و مهمترین استاد به نظرم خود کتابها هستند، سرشار از بهترین مثالها و بهترین ساختارها و ساختارشکنیها. پس اگر کجفهمیای هست نه در نفس کارگاه، بلکه در شیوه استادشدن و شاگردگرفتن است. الان همه با یکی دو کتاب معمولی مدرس و سخنران کارگاه میشوند یا دستکم کانال تلگرامی راه میاندازند! البته کمیت کار هرگز ملاک نیست، اما حضور مستمر و جدی مدرس در حیطه ادبیات حتما ملاک است که متاسفانه خیلی از کارگاهها ندارند و حاصلش میشود همان دستورات کلیشهای از روی کتابهای تئوری.