Advertisement

Select Page

سه شعر از اعظم بهرامی

سه شعر از اعظم بهرامی

۱

سه شعر از اعظم بهرامی

اعظم بهرامی

در این روزهای شناور
من درست توی آن تابوتی بودم که گلوله خورد
گلویم پرخون شده بود
پر از بوی گس خون دلمه بسته ی صبح
بر چهار دیوار مترود چوبی
داشتم از سوراخ گلوله ها به تو نگاه را
گلو گلو
و دستم روی زخمم بود.
چه حس کوچک و خوشبختیست
مردن از پس باز مردن
و اینکه

به استثناى آخرین چوبک ، دیوار بپاشند روى پشتت.
چه ساده بود آن درخت دورتر گیلاس از این نزدیک .
من تمام روزها خط میخوردم و هى صاف و کشیده
بالا مى اوردم در گوش آن همه زمزمه اى که به سختى به من میرسید.
من در تکثیر تو ، در تکثیر ارضاء از کلمه ى ارگاسم،
در لذت از آن شمارش نیم بند ، تکه تکه به تو پیوند میزدم.
حقیقت را فراموش کن رفیق
جمله ات را ساده تکرارکن
پیچیده منم به قانون های مدام لذت تو.
پیچیده منم در انکار این همه شب،
طولانىِ اولِ تابوت ،
طولانی خسته آورِ سرخى که یائسه میشود
از فرزند کوچک تبلیغ نهار
تبلیغ کاندومهای رنج آورِ امروز من ، فردا من .
درختها به مادرم نزدیکترند،
درختها به آن زنان تکه تکه در اینه هاى بد شگون هفت سال iنزدیکترند،
به اعداد ممیزدار،
به سینه هاى پرشیر منبسط شده در اتوبوس
به ممنوعیت واژه هاى دراز و ختنه شده.
ما همه به هم نزدیکتریم و در اینه های محدب
از آنچه میبینیم هم به هم نزدیکتریم ،
کاش از آن سوراخهای گلوله میرفتم!
کاش از تابوت مفعول غمگین،
از آن تکثیر نابهنگام عشق بازى با سوزن دوزى تو،
از سکوت مست و خلوت دیسکویی در رم ،
از تناقض دلبستن به بوها، طعمها، و بعد ریدنشان ،
کاش از ان انتظار خیابان انقلاب، میدان مادر ، میرفتم.

۲

***

سرگذشت تو در استمرار من،
چرا براى آن همه رویا
در صفهاى طولانى
قطارى رد نشد؟
من از یکیشان لزج و خسته سر خوردم
تا انتهاى تعبیرش
و شفاف در خیال روبانهاى آبى دور گیسوانت
فرو رفتم.
چقدر پاییزها ساده از من عبور میکنند
چقدر فصلها و ماهها ساده
روزهاى بى تو بودن میشوند
و تو
از آخرشان سر بیرون مى آورى.
این اندوه ادامه دار را به گیسوانت
این گیسوانت را به ادامه ى اندوه
این ترکیب گیسوانت در انبوهى از اندوه.
خسته نشو
از خواندن این همه اندوه خسته نشو
تا روزگار برایمان سرنوشتهاى ریسیده اش را
پنبه کند
خسته نشو.
قربان آن نگاه استمرارى ات،
آن شبهایى که در من تکرار میشدند و تاریکم نمیکردند،
آن شریانهایى که قلبم را به ضربان نمی انداختند
آن حروف که کلمه و کلمه هایى که جمله نمیشدند
آن و این و تمام نگاههاى استمرارى ات،
قربانت نقطه.

۳

****

چقدر از رویم میگذرد
من کلاه مشکى همیشگیم
و آن موهاى بلند همیشگى ام
و آن خیابان متفاوت و کلمات و نگاههاى متفاوت بودم
از موزه اى در مصر کش امده بودم کنار تو
کنار تو اى پل معلق بر روى راین
و تصویر لب کارون ، چه گل بارون
اما باران نبارید
ما به حروف حلقى تو اهواز !
به نوشته هایت روى نخلهاى سوخته
به استدلال باغهاى مرکبات ات بعد ازتانک
کلاه از سر برداشتیم
مشکى شدیم و بوى پرتقال گرفتیم
جنوب شدیم
شبیه آن پسرى که در آنطرف پل بود و هرگز رد نشد.
تانکها انتظار میکشیدند
سوار اتوبوسها شدند ، راه افتادند
از راه افتادن .
مسیر شدند و ما را به خنده انداختند
و براى آنکه روبروى گلویشان ایستاده بود ،
صداى گاز اشک اور درآوردند.
چطور این همه پل و جنوب و رود در نقشه ى تو جا میشود
چطور نقشه بر دیوارت سنگین فرو نمی پاشد
چطور
معلقها پل شده اند از این سوى تانکها به آنطرف
خطوط روی ما پیاده روى میکنند
و کلاههاى مشکى ما به خنده.
من این ترانه هاى مانده را در چمدانم
آن جویبار کوچک را که هیچکس در نقشه جا نداد
ان روزهاى بی طرفِ عصر گلوله ، صبح اشک
همه ى آن دیوارهاى بی طرف را
جا میدهم در خودم
از روى این جنوب رد میشوم
از روی مجموعه جزایر سیسیل و تنب بزرگ
و فرو میروم به دهان آن ماهى کوچکى
که برایم از دور باله تکان مى داد.

[clear]

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights