برای نازنین
داستانِ «برای نازنین» برگرفته از کتاب تازه منتشر شدهی نوشا وحیدی با عنوان: هقت ترانه شاد و غمین در ونکوور کانادا است.
ناشر این کتاب مؤلف است که توسط کتابفروشی «پانبه» در ونکوور – کانادا چاپ و پخش میشود. علاقهمندان میتوانند از طریق آنلاین نیز www.panbeh.com این کتاب را تهیه کنند.
نویسنده بر پیشانی داستان «برای نازنین» توضیحی دارد که میخوانید:
«نازنین خسروانی زادهء ۱۳۵۵ فارغ التحصیل رشتهء روزنامه نگاری و ارتباطات است. وی سابقهء فعالیت روزنامه نگاری در روزنامه های اصلاح طلبی همچون شرق، نوروز، یاس نو و بهار را داشته است.
نازنین خسروانی پس از اعتراضات مردم ایران به نتایج انتخابات ریاست جمهوری، در آبان ماه سال ۱۳۸۹ در منزل پدری خود توسط مأموران امنیتی دستگیر و به سلول های انفرادی زندان اوین تهران منتقل شد. او پس از تحمل ۱۳۲ روز حبس در بازداشتگاه اوین با تودیع وثیقه آزاد شد.»
«برای نازنین»
دارم می روم مصاحبه. دل و دماغ این را ندارم که حتی لباس های آبرومندم را بپوشم، و آنقدر درب و داغانم که نمی توانم چرندیات کلیشه ای را که می دانم قرارست بینمان ردوبدل شود در ذهنم مرور کنم. صبح را با خواندن خبر احتمال اعدام سکینه محمدی آغاز کردم و پشت بندش خبر دستگیری نازنین مثل پتک خورد توی سرم. از تصور اسارت آن وجود نازک در آن دستان دژخیم، سرم به دوران افتاد و بندبند تنم لرزید. دفتر و دستکم را زدم زیر بغلم و خودم را کشاندم توی پارک روبروی خانه که بعد از مدت ها چیزی بنویسم و اشک ها و دلهره هایم را روی کاغذ بریزم.
بیرون، آسمان ماه نوامبر آبی و بی ابر بود و روز به طرز بی رحمانه ای زیبا. خنکای هوا را ذره ذره به سینهء فشرده ام کشیدم و با خودم فکر کردم آیا هرگز دلپذیری آفتاب پائیزی اینطور دلم را به درد آورده و پرواز سبکبالانهء پرنده ها به جای حس رهایی بندهای قفس را برایم تداعی کرده است. خم شدم برگ های شبنم زدهء هزار رنگ را از روی نیمکت تاراندم. هنوز جاگیر نشده، لرزشی از جا پراندم. چند لحظه گذشت تا بفهمم باید ۱ “cellphone”م را از جیبم دربیاورم و از پشت پردهء اشک نوشته ای را که پیش رویم می لرزد بخوانم:۲ “Bond”
راست ایستادم و یک نفس عمیق کشیدم. خدایا! این باند دیگر از کجا پیدایش شده بود؟
الو، میس وحیدی؟
از یک کمپانی چاپ که نمی دانم خبر مرگم کِی برایشان رزومه فرستاده بودم زنگ می زد و می خواست همان روز به مصاحبه بروم. هر روز دیگری بود از خوشحالی بالا و پائین پریده و گفته بودم که در اولین فرصت خواهم شان دید. هر روز دیگری جز امروز که کلمهء فردا یا پس فردا یا هفتهء دیگر تا نوک زبانم آمد و فی الفور با یادآوری اینکه بیش از یک ماه است که بیکارم فروخورده شد و به پشت حنجرهء بغض آلودم بازگشت. گفتم که چشم؛ و الساعه خواهم آمد. آدرس داد؛ فقط یک ربع تا خانه فاصله داشت.
در خیابانم و این هیبت های پاکیزه و شاداب، این نگاه های سرشار از آرامش واطمینان برخلاف هرروز حرصم را در می آورند و از کوره بِدَرم می برند. دلم می خواهد چشم در چشم این آدم ها بدوزم و به چهرهء آرام و بی دغدغهء هر کدام که تابحال اسمی از ایران نشنیده اند سیلی بزنم. یاد بحث های آنلاین بعد از انتخاباتمان با نازنین می افتم. یاد اصرار من که همهء مدعیان سبزاندیشی و دموکراسی خواهی سروته یک کرباسند و انکار او که همه را با یک چوب نرانم و کمی انصاف به خرج دهم. یاد جدال ها و بغض و قهر لحظه ای مان. یادم هست که هردو از کوره دررفتیم و به ثانیه ای نکشیده آشتی کردیم و قربان صدقهء هم رفتیم. هیچ آرمانی هرچقدر بلند، ارزش حتی یک لحظه کدورت بین ما، ارزش حتی یک لحظه ماندن نازنین در آن بندهای سهمگین را نداشت. آخ خ خ که نازنین می توانست یکی از همین
عابرهای خوشبخت و بی خیال باشد. یکی از همین هایی که دلم می خواهد الآن چنگ بیندازم و موهایشان را بکشم…
سلفونم دوباره زنگ می زند. نکند “Bond” افکارم را خوانده و پشیمان شده باشد؟! این بار چشمان غبارآلودم ۳ “Something Healthy” را روی صفحهء سلفونِ توی دستی که از غیض چنگ شده است می خواند.
دیروز برای مصاحبه آنجا رفته بودم، و “وِنِسا” دختر ریزنقش ویتنامی بیست و اندی ساله ای را که مدیر و همه کارهء این بیزینس و شش هفت بیزینس دیگر بود ملاقات کرده بودم. با شریکش که او هم دختر جوانی بود دور میزی نشستیم و این دو شاد و پرانرژی از برنامه ها و ایده های نو و جدیدشان گفتند. شور و نشاط شان یک جورهایی مسری بود و مرا هم سرشوق آورد. قرار شد فکرهایمان را بکنیم و شرایط مان را بسنجیم و برای ملاقات بعدی تلفنی قرار بگذاریم. در حین جمع و جور کردن کیف و بندوبساط و پوشیدن ژاکت و دستکشم شنیدم که دوتایی با هیجان برنامهء رفتن به فشن شو و نایت کلاب آخرهفته را می چیدند و قرارو ساعت ها را چک می کردند. بعله. خودش است. وِنِساست که می پرسد می توانم لطف کنم و از فردا کارم را شروع کنم.
بی اختیار فکر می کنم وِنِسا و تِرَنگ می توانستند من و نازنین و ده ها دوست دیگرم که هرکدام آوارهء یک گوشهء دنیا یا دربند قفس لعنتی ایرانند باشیم که سرشار از امید وآرزو در سرزمین خودمان با هم کار کنیم و سگ دو بزنیم و آخرهفته را بی واهمه و نگرانی درکنارهم تفریح کنیم. یاد تنها شبی می افتم که نازنین دیرتر از همه از دفتر روزنامه به خانه مان آمد. با چندنفر از بچه ها دورهم بودیم، گپ می زدیم، ساز و آواز و شامی، که زنگ زدند. کمیته بود. هیچ نمی دانم که چرا و چطور. صدایمان از خانه بیرون نمی رفت. هرگز نفهمیدم آیا همسایه ای خبر داده بود یا چه… قضیه با پول حل شد و کارمان به کمیته و داسرا نکشید اما همه چیز، موسیقی وگپ و غذا کوفتمان شد، و حسرت جبران حتی یکی از بیشمار شب های زیبائی که در خانهء نازنین گذرانده بودم به دل من ماند.
به سرم می زند که به این دخترک نیم وجبی موفق خوشبخت دری وری بگویم و گوشی را قطع کنم اما باز یادم می آید که بیش از یک ماهست که بیکارم و امیدی به این “باند” هم ندارم. دوباره یک نفس عمیق می کشم. به لحنم شتابی می دهم که جلوی کش دادن گفت وگو را بگیرد، و با صدایی که از ترکیب نشاط ساختگی و بغض فروخورده چیزی شبیه جیغ از کار درآمده می گویم مطمئنا”. فردا خواهمش دید. وتند خداحافظی می کنم.
در کمپانی شیک و تروتمیز باند منشی دم در نگهم می دارد. هر روز دیگری، چشم انداز کار کردن در میان این بوهای خوش و دکوراسیون چشم نواز، دیدن هربارهء منشی زیبایی که رخت و لباس و عطر و زیورآلاتش چهار هزار دلاری می ارزد مست و کیفورم می کرد. هر روز دیگری جز امروز، که مقایسهء آن با اتاق های نمور اوین و راهروهای هولناک و درازی که نازنین از میانشان گذشته مرا به مرز جنون می رساند. خدا کند یکی از آن چادرهای بدترکیب بدبو سرش نکرده باشند. نگاه پرسشگر منشی را که روی خودم غافلگیر می کنم یادم می آید که باید خوشایند و خوش برخورد باشم و لبخند گل و گشاد دندان نمایم را نشانش دهم. باز هم یک نفس عمیق می کشم، اما طرف که گوشی را برمی دارد و شروع می کند به باند حالی کند که نوشا نامی آمده و این بیرون ایستاده، به جای جمع کردن گوشه های دهانم به سمت چشم ها و شکل دادن آن لبخند، گوشه گوشهء ذهنم را با وسواسی غریب می کاوم. و انگار
که جواب این سؤال طلسم رهایی نازنین از آن دیوارهای بلند باشد سعی می کنم به یاد بیاورم آیا بازجوها منشی دارند.
خانم عذرخواهانه اعلام می کند که باید کمی منتظر بمانم و من در این پنج دقیقه انتظار به جای نام همهء پرینترها و ماشین های چاپ، به جای نام همهء نرم افزارهایی که یک سال در مدرسه باهاشان کار کرده ام، به جای فکر کردن به همهء دروغ هایی که قرارست راجع به خودم و مهارت هایم بگویم، تنها نام نازنین نازنین نازنین را که مثل پاندول به درو دیوار مغزم می خورد و خودش را تکرار می کند می شنوم و به این فکر می کنم که آیا بازجو منتظرش بوده یا او منتظر بازجو، و اگر او منتظر بوده حین انتظار به چه فکر می کرده.
یک آن به خودم می آیم و باند را می بینم که بلند قامت و قبراق پیش چشمم ظاهر شده. آیا نازنین چشم بند به چشم داشته؟ چشم هایش، چشم هایی که با آرام ترین نگاه جهان در چشمان کودکان سرطانی محک می نگریسته بسته بوده؟ دستش را به سمتم دراز می کند. به نازنین دستبند زده اند؟ آن دست های پرمهری که کودکان زلزله زدهء بم را نوازش کرده در بند بوده، آیا؟
Hi, I’m James.۴
یعنی بازجو نامش را به نازنین گفته؟ با بهت نگاهش می کنم و دستش را می فشارم. دلم نمی خواهد اسمم را بهش بگویم اما یادم می آید که در بازجویی با اینکه از اصل ونسبت باخبرند نامت را، هربار می پرسند. سریع، شمرده و واضح می گویم که نوشا هستم. در روبرو را نشانم می دهد. وارد که می شوم پشت سرم می آید. بعد، از من جلو می زند و آن طرف اتاق پشت میزش می نشیند. قبل از اینکه صندلی روبرو را بهم تعارف کند می گوید که در را پشت سرم ببندم. خودم را به نشنیدن می زنم و روی صندلی جاگیر می شوم. جیمز با دلخوری از جایش بلند می شود، یک نیم دور می زند و در را کیپ می بندد. برکه می گردد سرجایش پروندهء قطور روی میز را باز می کند.
فامیلت چی بود؟
حرف “وی” را باز می کند و رزومهء مرا از لابلای آن صدتای دیگر بیرون می کشد. پرونده های زندانی ها را توی اتاق بازجویی نگه نمی دارند، می دارند؟ پروندهء نازنین از آن قطورها بوده یا لاغرها؟
خوب نوشا، از خودت بگو.
پیش از اینکه دهانم را باز کنم و توجیهش کنم که چطور مهارت های جورو واجور من که در این چهارسال و اندی بیش از ده شغل متفاوت عوض کرده ام می تواند جوابگوی نیازهای کمپانیشان باشد، با خونسردی می پرسد: چرا مدرسه رو ول کردی؟
نوک زبانم است که بگویم تا بحال مهاجرت کرده ای؟ در جایی که احدالناسی را نمی شناسی زندگی کرده ای؟ یا از آن خوشبخت ها و آمرزیده ها بوده ای که در همان شهری که از شکم مادرشان زاده می شوند می بالند و تحصیل می کنند، کار می کنند و خانواده تشکیل می دهند، و یک روز هم بی آنکه حتی لحظه ای غم غربت و زهر دلتنگی را چشیده باشند سرشان را می گذارند و آسوده می میرند؟ در سن ۳۵ سالگی با یک مشت تین ایجر زبان نفهم که حتی نمی دانند از کدام جهنم دره ای آمدی و هربار که دهنت
را باز می کنی شگفت زده نگاهت می کنند درس خوانده ای و کار تیمی کرده ای؟ امتحان هایی که جواب های یک صفحه ایشان را باید به زبانی غیر از زبان مادریت تایپ کنی گذرانده ای؟ روزی که دختر بیست و اندی ساله ای را در کشورت دار زده اند درحضورسی دانش آموز و استاد درباب ۵ “Flexographic Printing”پرِزِنتیشِن داده ای؟
کار در کمپانی ۶“Allegra” رو چرا ول کردی؟
آقای جیمز، می دانی ایران کجاست؟ می دانی زندگی در خاورمیانه یعنی چه؟ می دانی آمده ام اینجا که تلافی سال ها زور شنیدن و خفقان گرفتن را درآورم؟ می دانی که ترجیح می دهم با ساعتی نه دلار ارباب خودم باشم و به خاطر چندرغاز بیشتردیسیپلین نظامی کمپانی “آلگرا” و احتمالا” “باند” را تحمل نکنم؟ می دانی که سی و اندی سال تحت فشار بودن از ما یاغیانی ساخته که تهدید به زندان و شکنجه و تجاوز هم جلودارمان نیست؟ تابحال روزی که به خانهء دوستت ریخته اند و به جرم نوشتن بی هیچ توضیحی به ناکجاآباد برده اندش مجبور به پس دادن مصاحبه بوده ای؟ اصلا” واژه های چاپ و نشر، هرگز اضطراب و هراسی در تو برانگیخته؟ تویی که تنها نشانی که از پلیس و بازجویی و جلب و دستگیری در زندگیت هست انتخاب نام احمقانهء ” باند” برای شرکتت هست که با اسم مسخره ات جیمز جور باشد؟ فکر کردی خیلی نکته سنج و باهوشی؟
آیا نازنین موقع بازجوئی از کوره دررفته؟ یا با همان وقار و متانت همیشگی به رگبار سؤال های بی شرمانه وبی ربط پاسخ داده؟
با چه ماشین چاپی در مدرسه کار کردی؟
اووووم م م م … اون ۸ رنگ گنده ها.
منظورت Heidelberg(۷)؟ Quick Master(۸)؟ Speed Master(۹)؟
آره آره همون …
چه کار صحافی در “آلگرا ” انجام دادی؟
آآآآآآآآ … اون پیچ پیچیا.
منظورت ۱۰ Wire-O Bound هست؟
آره آره … خودشه.
یک لحظه به خودم می آیم و در چهرهء جیمز دقیق می شوم. اعصابش حسابی به هم ریخته و از آن آدم خونسرد چند دقیقه پیش فرسنگ ها فاصله گرفته. ای کاش زبان نازنین بچرخد و جواب هایی به همین مهملی و بی ربطی تحویل بدهد. ایکاش بازجو هم مثل جیمز فکر کند با دختر شیرین عقلی که آمده وقتش را تلف کند طرف است.
چشم انداز پنج سال آینده ات از کار در کمپانی “باند” چیه؟
ناخودآگاه یادم به آخرین کامنتی که دو شب پیش نازنین برای پُستم در فیس بوک گذاشته بود می افتد. کامنت برای کوئیزی که پیش بینی کرده بود در ۱۰ سال آینده با شلوارجین و تی شرتی به تن در جاده ها کامیون خواهم راند. نازنین گفته بود که با من می آید؛ و من گفته بودم “بپر بالا نازی جون!”
بیرون اتاق هستم و دارم با جیمز دست می دهم و خداحافظی می کنم. خوشحالم که نازنین حداقل از این قسمت معاف است؛ و بازجو، آه نه، جیمز خوشحال است که دارد از شرّ من خلاص می شود. می گوید که اگر نظر موافق داشته باشد تا سه شنبه تماس می گیرد. یعنی می شود نازنین تا سه شنبه به خانه برگردد؟
باز در خیابانم. هوا هنوز دلپذیر و دلچسب است و آدم ها هنوز خوشبخت و بی دغدغه. در راه بازگشت به خانه آرزو می کنم نه جیمز زنگ بزند و نه وِنِسا استخدامم کند. می خواهم بروم گواهینامهء پایه یکم را بگیرم.
*************************************
- موبایل
- باند
- “سامتینگ هلثی” رستوران-کافی شاپ زنجیره ای ست که خوراک و نوشیدنی های خانگی و سالم عرضه می کند.
- سلام، من جیمز هستم.
- فلکسوگرافیک پرینتینگ، نوعی چاپ است.
- آلگرا
- هایدلبرگ، نام یک کمپانی سازنده و یک مدل ماشین چاپ
- کوئیک مستر، اسم یک مدل از ماشین های چاپ افست
- اسپیدمستر، اسم یک مدل از ماشین های چاپ افست
- وایر-او باوند، نوعی صحافی با فنرهای فلزی یا پلاستیکی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید