خورشت فسنجان با ژلهٔ دو رنگ
تا متوجه شوم که دارم چه میکنم، کار از کار گذشته بود. پشت در ایستاده بودم و داشتم از چشمی، میپاییدمش. جوری که صدایم در نیاید، به خودم لعنت فرستادم که باز زیر قولم زدهام.
کیسههای خرید را زمین گذاشته بود و داشت توی کیف دوشی ظریفش با آن بند طلایی رنگ، دنبال کلید میگشت. تمرکزم را از نیمرخ و موهای افشانش که تازه سامبره کرده بود و خیلی هم بهش میآمد، برداشتم و محتویات کیسهی خرید را دید زدم. چند بسته پودر ژله در رنگهای مختلف، یک بسته آجیل مخلوط، یک بسته نوار بهداشتی و یک شیشه آبلیمو را تشخیص دادم. یک کاهوی شاداب هم سرش را از آن یکی کیسه بیرون آورده بود. موز و خیار هم بودند البته. و چیزهایی که به قرمزی میزد. حوصله نکردم دقت کنم که گوجه هستند یا گیلاس یا هر دو؟ چه فرقی داشت اصلاً.
دوباره به نیمرخش نگاه کردم. ته دلم قند آب شد. بعدش خیلی سریع سعی کردم یادم بیاید که چه توافقی کردهایم. قندها را سریع جمع کردم که بیشتر از این آب نشوند. حالا دیگر داشت کلید را توی قفل میچرخاند. در تقهای کرد و باز شد. کیسههای خریدش را دست گرفت و برد داخل خانه. برگشت و به در واحد من نگاه کرد. خیلی بیشتر از یک نگاه معمولی. هول شدم. میدانستم که میداند پشت در ایستادهام و دارم نگاهش میکنم. دوست نداشتم که بداند؛ حس شکست خوردگیام را قدرتمندتر میکرد. بیشتر یادم میآورد که من ماندهام و یک غرور هزار پاره. عاقبت بیخیال شد و در را بست.
بیهدف رفتم سر یخچال. نصفهی ساندویچ دیشبم را برداشتم. سلفونش را پایین کشیدم. خودم را روی مبل انداختم و با حرص شروع کردم به گاز زدن. یک تکه کاغذ کاهی دور ساندویچ هم رفت زیر دندانم. حرصیتر شدم. سوتینم را که روی دسته مبل بود، با خشم پرت کردم آن طرف. وزنی نداشت و زیاد دورتر نرفت. دو سه متر جلوتر افتاد. دقیقا جلوی دیدم. انگار او هم داشت با آن رنگ گلبهیاش به من پوزخند میزد. با خودم گفتم: «خب مینا هم حق انتخاب داره. چرا نمیخوای بفهمی؟ چرا خودتو به خریت میزنی زن؟» و دوباره خودم جواب خودم را دادم: «دوست داشتن که این چیزا سرش نمیشه».
کاغذ ساندویچ را مچاله کردم و پرتش کردم آن طرف. دیگر چه اهمیتی داشت که خانهام تمیز و روحنواز باشد؟
بلند گفتم: «به درک». و همان جا روی مبل دراز کشیدم. چشمم افتاد به کاغذ مچاله شده ساندویچ و کارت مشاور املاکیِ سر کوچه. کنار هم افتاده بودند. بعد از آن حرفها، خودم کارت را از مرد خپلهی املاکی گرفته بودم. گفته بود اسمش شهابی است. قرار شد هر وقت تصمیم برای فروش قطعی شد، بهش خبر بدهم. پاهایم را خم کردم و توی شکمم آوردم. خودم را بغل کرده بودم و داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر مینا این کار را برایم میکرد.
صدای زنگ در، نگذاشت بیشتر از این در حالت غمبرکزدگی بمانم. به دلم افتاده بود خودش است. احمقانه فکر کردم: «حتما پشیمون شده». با عجله سمت در رفتم. بین راه، سوتین گلبهی را هم لگد کردم. یک چشمم را سمت چشمی در بردم. خودش بود. با کاسهای در دست، پشت در ایستاده بود. گل از گلم شکفت. سریع در را باز کردم و مثل همیشه، خودم را کنار کشیدم تا به سرعت، جوری که کسی نبیند و بویی نبرد، وارد خانه شود.
کاسه به دست آمد داخل. بو، چنان وسوسه انگیز بود که وادارم کرد به محتویات کاسه نگاه کنم. خورشت فسنجان بود. پر از گوشت قلقلی. با روغن طلایی رویش. نمیدانستم چه باید بگویم. آخرین مکالماتمان خیلی عجیب بودند.
خودش راه افتاد و رفت سمت آشپزخانه. کاسهی فسنجان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «ببخش که برنج نداره. زود بود برای برنج دم کردن. موقع شام خودت زحمتش رو بکش».
بغضم را قورت دادم و گفتم: «میدونی که عاشق دستپختتم». صدایم ترکیب رقتآوری از لرزش و دو رگه شدن بود. حق داشت من را نخواهد.
روی یک مبل تک نفره نشست و گفت: «امشب مهمون دارم. مادرشوهرم اینا. جاری رو هم دعوت کردم».
چانهام لرزید و گفتم: «هوم».
خیلی جدی رفت سر اصل مطلب و گفت: «صفورا میشه دست از این کارات برداری؟ دیگه داری خستهام میکنی؟ اصلا برای همین اومدم اینجا. که اینو بهت بفهمونم که باید دست از کارات برداری. که بفهمی همه چیز تموم شده. که بذاری به زندگیم برسم. خودتم بچسبی به زندگیت.»
سرم را پایین انداختم. با شست پایم چند ضربه به سوتین گلبهی زدم و گفتم: «کدوم کارا؟ چی شده مگه؟»
مینا حتی پلک هم نمیزد. بیرحمانه و جدی به من خیره شده بود. گفت: «همین دید زدنا، پیگیر بودنا، دنبال سرم راه افتادنا، تعقیب کردنا، به محل کارم تلفن زدنا، خلاصه کنم همین استاک کردنی که پیش گرفتی».
چه جوابی داشتم بگویم؟ حق داشت. میدانستم دارم شورش را در میآورم. سرم را بالا آوردم و احمقانهترین جملهای را که میشد در آن موقعیت از دهانم در بیاید، گفتم: «مینا تو رو به هر چیزی میپرستی از بهروز طلاق بگیر، بیا با هم خوش باشیم و زندگی کنیم». همینجور که کلمهها از دهانم بیرون میپریدند، میدانستم بیشتر دارم گند میزنم.
خشم داشت از چشمهای درشت مینا لمبر میخورد. گفت: «قبلا دربارهش حرف زدیم. محض رضای خدا دوباره شروع نکن. من نمیخوام زندگیم رو خراب بکنم. از بهروز جدا نمیشم».
نالیدم: «ولی خودت گفتی حسی که با هم داشتیم، بهروز هیچ وقت نتونسته بود بهت بده. خودت گفتی پنج سال اونجوری غرق لذت نشده بودی».
مینا تقریبا داد زد: «صفورا بس کن. نمیخوام چیزی بشنوم. تصمیمم هم تغییر نمیکنه».
شکست خورده، خودم را روی مبل کنار مینا انداختم. اشکم راه گرفته بود. داشتم فکر میکردم حتماً ریملهایم هم ریخته و شبیه پاندای کونگفوکار شدهام. رقتانگیزتر و نخواستنیتر از قبل حتی.
مینا آرامتر شده بود. دستهایش را توی هم گره کرده بود. سرش پایین بود و از یکی از گلهای قالی چشم برنمیداشت. بیکه نگاهم کند گفت: «خودت میدونی که نمیشه. من اینجا زن شوهردار هستم، روزی صد نفر بهم پیشنهاد سکس میدن. روزی صد نفر بهم متلک ناجور میندازن. صد نفر برای صاحاب شدنم نقشه دارن و میخوان مخم رو بزنن. فکر میکنی میشه توی این خراب شده با هم زندگی کنیم؟ نمیدونی اگه بفهمن جفتمون سنگسار میشیم؟».
بارقهای از امید در من هویدا شد. گفتم: «خب میریم. میریم جایی که به ما هم احترام بذارن. فقط باید اول از بهروز طلاق بگیری».
مینا باز به هم ریخت. سرش را سمتم کج کرد و عصبی گفت: «ببین صفورا، من شوهرم رو دوست دارم. تو رو هم دوست دارم. میفهمی؟ تقصیر خودم نیست که هر جفتتون رو دوست دارم. ولی نمیخوام برینم به زندگیم. میفهمی؟ نمیخوام روی آب خونه بسازم. میفهمی لعنتی؟».
چارهای داشتم مگر؟ باید میفهمیدم. باید حرفهایش را توی کلهم فرو میکردم. توی دلم به مینا حسادت ورزیدم. فکر کردم ایکاش من هم مثل او بودم. اکبری، اصغری، کسی را پیدا میکردم که به او کشش داشته باشم و از این وضعیت نکبت بار در میآمدم. ولی من صفورا بودم و او مینا.
آخرین تیرم را در تاریکیِ میانمان رها کردم و با همان صدای لرزان رقت انگیز گفتم: «یادت میاد گفتی مهاجرت میکنیم؟ یادته میخواستیم با اسپرم اهدایی بچهدار بشیم؟ یادته چقدر ذوق داشتیم که بچهمون دو تا مامان داره؟ چی شد پس؟ همهش کشک بود؟»
مینا سکوت کرد. باز داشت به گل قالی نگاه میکرد. دوست داشتم سرش را بالا بیاورد و یک بار دیگر چشمهای درشت مشکیاش را ببینم. چشمهای باهوش و درخشانش را. بلاخره سرش را سمتم کج کرد. گوشه چشمهایش میدرخشیدند. داشت بیصدا گریه میکرد. گفت: «آره…. همهاش کشک بود».
دستش را آورد و دستم را گرفت. کوتاه فشرد و ول کرد.
نالیدم: «ولی من مطمئنم تو یه مامان فوقالعاده میشی. مامان بچهی بهروز»
از سر جایش بلند شد و سمت در رفت. جوری که انگار دارد با خودش بلند بلند فکر میکند، گفت: «باید برم. بهروز الان میرسه. گفتم که، شب مهمون دارم. باید سالاد درست کنم. برای شام هم فسنجون بار گذاشتم. ژله دو رنگ هم درست میکنم. توی نصف ژله شیر میریزم، مات میشه، روش هم ژله معمولی که آخرش دورنگ بشه. آره همین کار رو میکنم. فسنجون ملس با ژله شیرین میچسبه».
کرخت و گیج، با سری دورانی، مثل کسی که قرص آرامبخش را با عرق سگی خورده، روی مبل ولو بودم و رفتنش را تماشا کردم.
نمیدانم چند ساعت گذشت. بلاخره چشم از در برداشتم. به خودم گفتم: «باید به آقای شهابی تلفن کنم. آره باید بهش زنگ بزنم» و چشم چرخاندم تا کارت مشاور املاک سر کوچه را از لابهلای خرت و پرتهای روز میز پیدا کنم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید