Advertisement

Select Page

ته سیگار صورتی

ته سیگار صورتی

 (نامزد جایزه ادبی طهران)

farhan 2فرحان نوری
متولد دی ماه ۱۳۶۷، مشهد،
فرحان بعد از گرفتن دیپلم ادبیات، به طور آزاد، درگیر ادبیات داستانی می‌شود و از سال ۱۳۸۸، با راهنمایی‌های استاد و برادرش “هادی نوری”، داستان را به طور جدی‌تر با مجموعه بوطیقا (خانه ادبیات داستانی) ادامه می‌دهد.
پس از تمرینات مختلف در نوشتن، اولین داستان جدی‌اش – ته سیگار صورتی- نامزد جایزه ادبی طهران و دومین داستانش ـ سرخپوست‌ها نمی‌بازند – برنده مدال صادق هدایت می‌شود. وی همچنین از پاییز ۹۱، مسئولیت جلسات تخصصی ادبیات داستانی حوزه هنری مشهد،  به نام “بوطیقا” را بر عهده دارد. بیشترین تمرکز مطالعاتی‌اش روی آثار نویسندگان آمریکایی بوده و نویسنده محبوبش سلینجر است. کم می‌نویسد و بیشتر می‌خواند.

 

خودش را کج کرد؛ به زحمت از جیب مانتواَش هدفون را درآورد و دکمه‌ی گوشی را فشار داد. بدون هیچ حرف و اشاره‌ای، زل زده بودم به جلو. فرمان را طوری چسبیده بودم که نزدیک بود از جا در بیاید. عطر تندش در فضا پیچیده بود. چیزی مثل شربت سرما خوردگی بود. شیشه‌ی طرف خودم را پایین کشیدم و دست چپم را بیرون بردم، باد به نصف صورتم خورد و خنک‌اش کرد. سر چهارراه چرخیدم به چپ، و زدم به یک خیابان شلوغ. نمی‌دانستم چطور باید شروع کنم. فکر کردم چقدر خوب می‌شد اگر به چراغ قرمز می‌خوردیم و کمی به آدم‌های پشت چراغ سرک می‌کشیدیم.

ـ چه خوب شد سوار شدی.

انگشت‌هایش با ریتم، روی ران، بالا و پایین می‌رفت. حسابی توی خودش بود. خوشحال شدم که حرفم را نشنید. حس کردم حرفم چندان قشنگ نبود.

ـ چیزی گفتی؟

یکی از گوشی‌هایش را درآورد و چرخید به طرفم. زل زدم به چشم‌هایش.

ـ  مهم نیست، بگذریم.

مکث کردم، از اینکه حرفم را خوردم، پشیمان شدم.

ـ  گفتم خیلی خوشحالم.

و رو کردم به طرفش، اما باز توی خودش بود. ‌ صورت کشیده و چشم‌های درشت خسته‌ای که به نظرم محشر بود، با آن بینی صاف و لب‌هایی که به سختی دیده می‌شدند. مانتوی آبی روشنش، آن وقت شب، بیشتر توی چشم می‌آمد. بدون آن که لبخندم را جمع کنم، چشمم را دوختم به پیاده رو و آدم‌هایی که نگاه‌مان می‌کردند. دوست داشتم مردم فکر کنند، زنم است. ‌پای چپم را تند تند تکان می‌دادم. کم‌کم ترسم پرید و دستم را جلوی صورتش تکان دادم. گوشی‌ها را درآورد.

ـ بالاخره زبون باز کردی پسرم؟

خوشحال بودم. دوست داشتم دختر را هم یک جوری بخندانم. اما نمی‌دانستم چطوری.

ـ فکر کنم آره.

و با صدای بلند خندیدم. بدون اینکه حسی از خودش نشان بدهد گفت:

ـ کجاست؟ کی می‌رسیم؟

سرعت را کم کردم.

ـ اون یارو رو می‌بینی؟‌

با انگشتم وحید را نشان دادم که جلوی فروشگاه فرش ایستاده بود. سرش را به طرف وحید چرخاند. ماشین را کنار زدم.

ـ رفیق شیشمه، می‌خوام بریم پیشش.

– اونجا چرا؟

ـ بی‌خیال، تو فقط دستتو دور بازوم حلقه کن.

دختر که روی صندلی ولو شده بود خودش را با آرنج، راست کرد و نگاهی به من انداخت، ولی چیزی نگفت.

ـ اسمتو بهم نگفتی.

ـ اسم ندارم پسرم.

ـ بی‌خیال، می‌خوام بدونم.

ـ کلاه قرمزی.

حسابی خندید. من هم زورکی خندیدم. بعد لب و لوچه‌ام را جمع کردم و گفتم:

ـ نمی خوای بگی؟ خب… پس باید یه اسم برات پیدا کنم.

ـ ایده‌ی خوبیه پسرم.

 چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. از اینکه هی «پسرم» خطابم می‌کرد، خوشم نمی آمد. خدا خدا کردم پیش وحید حواسش باشد و مسخره ام نکند. ابروهایم را بالا بردم و بعد از کمی مکث گفتم:

ـ آهان، یاشا، خوبه؟ یاشا صدات می کنم. به ارمنی یعنی گل چار فصل.

طوری که ادایم را در آورده باشد تکرار کرد:

ـ یاشا، بدک نیس پسرم.

دوباره همان لبخند چند لحظه قبل را تحویلم داد.

اخم کردم و گفتم:

ـ اسم منو نمی‌خوای بدونی؟

 نگاهی کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. گفتم:

 ـ هیرسا.

همانطور که با گوشی‌اش ور می‌رفت، آرام زمزمه کرد:

ـ هیرساااااا، یاشااااا. بدک نیست! به هم میان!

حس کردم وقت خوبی برای پیش کشیدن حرف‌های جدی‌تر است. نمی‌دانستم چه باید بگویم.

ـ اگه من یه مشکلی داشته باشم چیکار می‌کنی؟

ـ هیچ کار، هر کسی یه مشکلی داره دیگه. نه؟

ـ منظورم اینه که… چیزه

دختر بدون اینکه سرش را از روی گوشی بردارد، گفت:

ـ چیزه؟

ـ بی‌خیال، خواستم بگم

برگشت و گفت:

ـ چی می‌خواستی بگی؟ هر چی هست باید الآن بگی دیگه…

 چند ثانیه مکث کردم، بعد صورتم را کامل به طرفش چرخاندم، به نیمه‌ی چپ صورتم خیره شد، گوشه لب و پره‌های دماغش را کمی جمع کرد. اما چیزی نگفت. دوباره به حالت اولم برگشتم و سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.

ـ بیخیال، پاشو بریم.

قبل از اینکه درِ ماشین را باز کنم این را گفتم و پیاده شدم. درِ سمت او را باز کردم تا پیاده شود. به زحمت دست چپش را دور بازوی راستم پیچاندم. دستش را شل گرفته بود و مقاومتی نکرد. نزدیک فروشگاه رسیدیم، وحید که توی درگاه ایستاده بود، چشمهایش گشاد شد. چند قدم عقب رفت تا راه را باز کند. وارد که شدیم، به هر دوی‌مان سلام کرد. دماغ پهنش را مالید و دو صندلی را به بهمان نشان داد که روبروی میزش، کنار در بود.

خوشحال بودم و هنوز لبخند از روی صورتم جمع نشده بود. دستمان، تا آخرین لحظه‌ی نشستن، توی هم گره خورده بود. وحید با سر، بهمان خوش‌آمد گفت و نگاهی به من انداخت.

ـ معرفی نمی‌کنی؟

بلافاصله گفتم:

ـ آها، ببخشید، دوست قدیمیم وحید.

دستم را به سمت وحید دراز کردم و بعد به سمت دختر اشاره کردم

ـ دوست جدیدم.

دختر معطل نکرد و گفت:

ـ یاشا، یعنی گل چار فصل.

و بعد پوزخند زد و چرخید به طرف من. از اینکه، خودش را یاشا معرفی کرده بود، نزدیک بود از خوشحالی بلند شوم و بغلش کنم، اما فقط کمی بلند شدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و لبخند زدم. بعد به وحید نگاه پیروزمندانه‌ای انداختم. چند لحظه بدون هیچ حرفی نشستیم، تا وحید از جایش بلند شد و چند متری دورتر، کنار دیوار، ایستاد و صدایم کرد. من که مشغول پچ پچ با دختر بودم، بلند شدم و سمت وحید رفتم. سرش را نزدیک کرد:

 ـ دهنت سرویس، چطوری زدیش؟

با خونسردی گفتم:

ـ  اون مخمو زد

و با صدای بلند خندیدم، طوری که دختر نگاهمان کرد. سرم را بردم دم گوش وحید و گفتم:

ـ می خواستم زودتر بهت بگم، ولی نشد دیگه. اگه اصرار کنه شاید باهاش ازدواج کنم

ـ بدبخت، پس قاطی داره.

ـ زر نزن عمه ات قاطی داره! چطوره به نظرت؟

وحید نگاهی به دختر انداخت که روی صندلی نزدیک در، داشت با گوشی‌اش ور می رفت. بعد از کمی مکث گفت:

ـ جون وحید؟ جدیه؟ بی خیال بابا. از من میشنوی، کارت رو کردی، دکش کن.

ابروهایم را توی هم کردم:

ـ دهه، واسه چی؟ مگه چشه؟

ـ واسه تو خوب نیس، زیادی خوشگله، عرضه نداری نگهش داری.

‌ـ برو مرتیکه. از خداشم باشه.

زیر چشمی سراپای دختر را ورانداز کرد. با دست چپ آرام هلش دادم:

– زر بیجا می زنی. اون طوری هم نیگاش نکن.

وحید چشمش را از دختر برداشت و رو کرد به من. چند لحظه به صورتم نگاه کرد، بعد نگاهش را به چشمهایم دوخت، آب دهنش را قورت داد و چیزی نگفت.

 رویم را از وحید گرداندم  و راه افتادم طرف دختر. با چشم علامت دادم که بلند شود. دستش را گرفتم و همان طور که دست در دست هم از در بیرون می‌رفتیم، نگاهی به وحید انداختم که سر جایش ایستاده و بود و با تعجب به ما نگاه می کرد. زیر لب خداحافظی کردم. دختر هم سرش را تکان داد و همراهم آمد بیرون. توی ماشین که نشستیم، نفسی کشیدم و خندیدم.

ـ  کره خر حسود! عالی شد!

 دختر چشمکی زد و رو کرد به پیاده رو. آرام عرض خیابان را دور زدم. وقتی به چهارراه رسیدم، پیچیدم و توی اولین کوچه نگه داشتم. بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدیم، دو بار بلند سرفه کردم تا شاید یکی از همسایه ها  نگاه کند و ما را با هم ببیند، اما چراغ ها خاموش بود و خبری نشد. کلید را انداختم و در را باز کردم. کفشها‌مان را درآوردیم. از راه پله، بالا رفتیم، دختر که سمت چپم راه افتاده بود، حسابی صورتم را برانداز کرد. بی‌مقدمه گفت:

ـ با آبجوش؟

خودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد.

ـ نه. با اتو.

– اتو؟

ـ شش سال پیش وقتی هجده سالم بود، پسر خواهرم اتوی داغ رو، وقتی خواب بودم صاف گذاشت روی صورتم.

ایستاد و دستش را به دیوار گرفت و خیره نگاهم کرد.

– اولش فکر کردم دارم خواب میبینم.

این را که گفتم زدم زیر خنده. چند لحظه همان جور نگاهم کرد، بعد او هم خندید. وارد اتاق سمت راست شدیم که پنجره‌اش رو به کوچه بود. دختر روی تخت کنار پنجره نشست و من خودم را انداختم روی تنها مبلی که کنار تخت بود.

 ـ چه اتاق خلوتی، نه قاب عکسی، نه چیزی

ـ این طوری وقتی می‌رم تو فکر، چیزی روی دیوار حواسمو پرت نمی کنه.

دختر پاهایش را از تخت آویزان کرده و روی دست چپش تکیه زده بود. گردنش را کج کرد و گفت:

ـ مثلا به چی فکر می‌کنی پسرم؟

بدون اینکه نگاهم را از زمین بردارم جواب دادم:

ـ چه می دونم. هر چی.

پوزخندی زد و دوباره گفت:

– مثلا؟

– هر چی. همه چی.

– دخترا؟

– گفتم که. هر چی.

نگاهم کرد و  چیزی نگفت. بعد نیم خیز شد و دستش را برد طرف دگمه های مانتوش و پرسید:

ـ پول نقد الان همراته؟ حوصله چک مک ندارم.

ـ آره، نقده، می خوای الان بدم؟

نیم خیز شدم و دستم را تا نصفه توی جیب شلوارم کردم. می خواستم مطمئنش کنم. همینطور که دکمه بالایی مانتوش را باز می کرد گفت:

ـ نه، موقع رفتن.

چشمم به انگشت‌های کشیده‌اش بود، به طرفش خم شدم و گفتم:

ـ می شه دکمه‌هاتو وا نکنی؟

یک ابرویش را بالا برد:

ـ باز نکنم؟ می‌خوای تو وا کن پسرم.

ـ نکن دیگه، خواهش!

هر دو دست را ستون بدنش کرد و عقب‌تر لم داد. تی شرت نارنجی‌اش بین دو دکمه باز شده، توی چشم می زد. خودش را به عقب، روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. گوشی را جلوی چشمش آورد و چند بار دکمه‌اش را فشار داد، وقتی صدای پیانو بلند شد، آن را انداخت پای تخت و دستها را روی صورتش گذاشت. به ناخن‌های آبی رنگ پایش زل زدم.

ـ میشه برقا رو خاموش کنم؟

ـ اگه دلت می خواد، آره

بلند شدم و کلید را زدم، چراغ برق کوچه، نور ضعیفی را روی دیوار می‌انداخت.

ـ یه سوال بپرسم؟

هنوز دستش روی صورتش بود.

ـ دو تا بپرس. ولی زود بپرس!

ـ تو حاضری با پسری که نصف صورتش سوخته باشه ازدواج کنی؟

ـ نه، من با هیچ نره خری ازدواج نمی‌کنم. استثنا وجود نداره.

بلافاصله گفتم:

ـ اگه من عاشق دختری بودم، حتی اگه تمام صورتش می‌سوخت، بازم عین خیالم نبود.

دست‌هایش را مثل صلیب، به دو طرفش باز کرد:

ـ خوبه

ـ تو چی؟

ـ خب منم اگه عاشق پسری بودم، شاید عین خیالم نبود.

و بعد خندید.

هر ماشینی که رد می شد، یک لایه نور باریک، روی دیوار روبرویم حرکت می‌کرد. من که از خنده دختر جرئت پیدا کرده بودم، گفتم:

ـ یعنی مثلا با من ازدواج می‌کردی؟

فهمیدم حرف زیادی زده ام. منتظر یک جواب تند بودم. توی چشمهایم زل زد.

ـ آره، حتما می‌کردم.

حسابی ذوق کردم. دستم را به نیمه چپ صورتم کشیدم. ساکت نگاهش کردم.

– سیگار بکشیم؟

خودش را بلند کرد، کیف مشکی‌اش را از کنار تخت برداشت و روی پاهایش گذاشت.

ـ اینو پایه‌ام.

بلند شدم و پاکت سیگار را از کنار پنجره برداشتم

ـ بریم پشت بوم؟

خیره نگاهم کرد:

– پشت بوم؟

– خواهش می کنم!

– دیرم میشه.

– بریم دیگه، زود برمی گردیم.

بی حوصله نگاهم کرد و و آه کشید.

ـ بریم پسرم.

آهنگ گوشی‌اش را قطع کرد.  پشت سرم بلند شد و راه افتاد. کلید برق سالن را زدم تا راه را روشن کند. کفش پوشیدم و راه افتادم طرف راه پله‌ی فلزی که به پشت بام می‌رسید. او هم پشت سرم آمد.

به پشت بام که رسیدیم، ایستادم تا برسد. بعد دستش را گرفتم و جلوتر رفتیم. چند شاخه انگور نرسیده، روی لبه بام سمت حیاط پهن شده بود. رسیدیم لبه ی بام و ایستادیم. هر دو، نگاهی به کوچه انداختیم، دو ماشینی که جلوی در پارک شده بود، رفته بودند. باد، صدای پلاستیکی را که بین شاخه‌های انگور، گیر کرده بود، در می آورد. فندک را درآوردم و پاکت سیگار را سمت دختر گرفتم. دختر یک نخ برداشت و بین لب‌هایش گذاشت، سرش را کمی پایین آورد تا فندک را بین دست‌هایش روشن کنم. بعد نشستم و سیگار خودم را روشن کردم. یک پک به سیگار زدم و قبل از اینکه دود را بیرون بدهم، پاهایم را کاملا دراز کردم. دختر پاهایش را جمع کرده بود و دست‌ها را دورش پیچیده بود، انگار سردش باشد. هر دو به خیابان نگاه می‌کردیم. پک دوم را زدم و همان طور که دودش را بیرون می دادم گفتم:

ـ شماره تو می دی؟ شاید بازم خواستم بیای.

ـ نه پسرم!

با تعجب نگاهی بهش انداختم.

ـ بی‌خیال، چرا نه؟

ـ با هر کسی فقط یه بار می‌رم پسرم.

یک پک به سیگار زد و دوباره اضافه کرد:

هر وقت خودم دلم خواست. قانونمه.

و پک بعدی را زد.

ـ نمی خوای تمومش کنی؟ من تا دو، بیشتر نمی مونم ها. خرجشم که اول گفتم، پنجاه تومن.

نگاهی به ساعتم انداختم

ـ هنوز دو ساعت دیگه مونده، بمونیم حالا.

زل زدم به صورت سفید و صاف دختر و خودم را کشیدم طرفش:

ـ می شه ببوسمت؟

ـ نه نمی‌شه.

ابروهایم را توی هم گره زدم.

ـ چرا نه؟ دارم پول می دم ها!

بدون آن که نگاهم کند، گفت:

ـ  تو حالم نباشه، به کسی بوس نمی‌دم. اینم قانونمه.

قهقهه‌ای زدم و گفتم:

ـ عاشق این قانوناتم.

همین لحظه صدای در بلند شد. بلند شدم و نوک پا، نزدیک لبه‌ی بام شدم.

ـ اهه، چی می‌خوای وحید؟

– وحید سرش را بالا آورد.

ـ اونجا چه غلطی می‌کنی؟

ـ دارم سیگار می‌کشم

ـ درو وا کن بیام بالا.

ـ حالا نه، حالم زیاد خوش نیست، می‌خوام تنها باشم. برو بعد میام پیشت.

ـ پس زنت کوش؟

نگاهی به دختر انداختم، چشمهایش گرد شد.

ـ رسوندمش خونشون

ـ ماشین چی؟

ـ گفتم برو فردا میام حرف می زنیم دیگه.

ـ حواستو جمع کن، خدافظ.

دست تکان دادم و دور شدن وحید را دنبال کردم.

ـ ماشین مال خودت نیس؟

برگشتم به دختر چسبیدم و پاهایم را دوباره دراز کردم

ـ نه، ولی همیشه می گیرم ازش.

سیگارم را که تقریبا به آخر رسیده بود، جلوی پایم انداختم و به روشنی‌اش خیره شدم.

ـ واقعا نمی‌خوای ازدواج کنی؟

ـ نه، بریم پایین؟ سردمه.

ـ نه، بشینیم هنوز.

پای راستم را روی ته سیگار کشیدم تا روشنی‌اش له شود، چشمم به خیابان بود.دختر به نیم رخ چپ صورتم زل زد، بلند شدم و تا لبه بام رفتم و نگاهی به خیابان انداختم، بعد برگشتم و سمت چپ‌اش نشستم. بعد دوباره شروع کردم.

ـ یه سوال!

ـ هان؟

ـ به نظرت چه ساعتی، تقریبا همه مردم شهر خوابن؟

– نگاهی سرسری  به اطراف انداخت.

ـ چه می‌دونم، که چی؟

ـ همینجوری، می‌خوام تقریبی بگی.

ـ خب فرض کن یک.

ـ آره، منم فک می‌کنم یک باشه.

ـ دوس دارم ساعت یک، وقتی همه خوابن، من و تو، تنهای آدمای شهر باشیم که بیداریم، همینجا روی پشت بوم.

بعد از جایم بلند شدم و جلویش، شروع کردم به قدم زدن.

ـ سیگار بکشیم و ساختمونا رو ببینیم.

با خنده گفت:

ـ مگه ساختمونا دیدن داره؟

نور چراغ برق، نیمه‌ی راست صورتش را روشن کرده بود. دقیقا جلویش ایستادم و زل زدم به چشم‌هایش. از اینکه بر عکس دیگران موقع حرف زدن، نیمه‌ی راست صورتم را مخاطب قرار می‌داد، خوشم می‌آمد.

ـ بی‌خیال، واقعا هیجان انگیز نیس؟

بی‌اعتنا شانه‌هایش را بالا انداخت. دوباره ادامه دادم

ـ تو زندگیتو واسه من تعریف می‌کنی و منم واسه تو، تا خود صبح، بعدشم می‌ریم کله‌پزی سر خیابون!

عکس‌العملی نشان نداد، دوباره شروع کردم به قدم زدن .  آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد.  آرام و قرار نداشتم. قلبم تند می‌زد. می‌خواستم یک کاری بکنم یا چیزی بگویم که خوشش بیاید.

ـ فردا بریم کوه؟ جیغ بکشیم.

باد، هنوز پلاستیک را به صدا در می‌آورد. رفتم و پلاستیک را از بین شاخه‌ها درآوردم و توی حیاط انداختمش. دختر گفت:

ـ فقط تا ساعت دو، دیگه همو نمی‌بینیم.

به ساعتم نگاه کردم و نگران شدم.

ـ خواهش می‌کنم!

ساکت نگاهم کرد و چیزی نگفت. خواستم چیزی بگویم که برایش مهم باشد. دوباره ادامه دادم:

ـ هر چقدر پولش باشه بهت می‌دم.

دختر سرش را به علامت نه، بالا برد. بهش نزدیک شدم، روبرویش نشستم و دستهایم را روی زانویش گذاشتم.

ـ  ببین، من خیلی ازت خوشم اومده.

رویش را برگرداند و پوزخند زد. فهمیدم که خیلی تند رفته ام. نباید اینطور شروع می‌کردم.

– به خدا راست می گم، گذشته ات هم برام مهم نیس.

 سرش را برگرداند و صاف زل زد به صورتم.

ـ نه، اینو نمی‌خوام، اصلا.

کار از کار گذشته بود و باید طوری جمع و جورش می‌کردم.

ـ من فقط تو رو کم دارم.

چیزی نگفت و فقط لبخند زد. یک لحظه حس کردم خوشش آمده، تند اضافه کردم.

ـ راستشو می‌گم، قسم می خورم گذشته ات برام مهم نیس. خیلی دوستت دارم.

ابروی راستش را بالا برد:

ـ واقعا باور کنم؟

ـ آره، قسم می خورم

ـ برای اثباتش هر کاری بگم انجام می‌دی؟

با جدیت سرم تکان دادم.

ـ اگه دوسم داری، پولمو بده همین الان برم. اگه بذاری برم، شاید یه روزی اومدم سراغت.

بدنم یخ کرد و دست‌هایم شل شد. فکر کردم دارد تست‌ام می کند. سعی کردم کاری کنم که وفاداریم ثابت شود. حس کردم شاید با قبول کردن شانسی داشته باشم و بتوانم نظرش را عوض کنم. دستم را توی جیبم بردم و سمتش دراز کردم. چشمهایش برق زد، تراول را از دستم قاپید، توی جیب مانتواش گذاشت و به کمک دیوار بلند شد. انگار پاهایش خواب رفته باشد، چند بار با کف پا به زمین کوبید. سریع راه افتاد به سمت راه پله. هنوز توی فکر بودم و احتمال می‌دادم شاید پشیمان شود، بدون اینکه نگاهی بیندازد، پله اول را پایین رفت. بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. نمی خواستم زیر حرفم بزنم. داخل اتاق شدیم. کیف را از روی تخت برداشت. نگاهی به گوشی‌ انداخت و آن را توی کیفش گذاشت. ته سیگارش را که هنوز دستش بود، کنار پنجره گذاشت. جلوی در، ایستاده بودم، لبخندی تحویل داد و از کنارم گذشت.

ـ ممنون، بابت سیگار و امشب.

شروع کرد پایین رفتن از پله‌ها. آرام پشت سرش راه افتادم، هنوز امید داشتم. کنار در که رسیدیم دست تکان داد و از در بیرون رفت

ـ بازم ممنون، خوش گذشت.

هیچ جوابی ندادم و دور شدنش را نگاه کردم. حسابی جا خورده بودم. نمی‌دانستم باید چه کنم.

ـ وایسا.

توجهی نکرد، دوباره بلندتر صدا زدم.

ـ می‌گم وایسا.

ایستاد و سرش را برگرداند.

ـ چیه؟ پولتو می خوای؟

از در گذشتم و سمتش راه افتادم.

نفس عمیقی کشیدم، توی سرم دنبال کلمه‌های مناسب می‌گشتم.

ـ پشیمون شدم، می‌خوام برگردی.

ابروهایش را توی هم کرد.

ـ برنمی‌گردم، دیگه نه.

ـ خواهش می‌کنم، حداقل تا همون ساعتی که گفتی.

ـ نه، دیگه دیر شده، گفتم که برنمی‌گردم.

دست‌هایم را توی هم گرفته بودم و انگشتهایم را می‌شکستم. نگران بودم.

ـ بی‌خیال، دو برابر اون پولو می‌دم.

دختر چشم‌هایش را ریز کرد.

ـ نه.

برگشت و راه افتاد. بلندتر گفتم.

ـ وایسا خواهشاً، گفتی یه روز برمی‌گردی.

دختر اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد.

یک لحظه به فکرم رسید که به زور بَرَش گردانم، اما فقط ایستادم و نگاهش کردم. مسیرش را با چشمم، تا رسیدن به خیابان دنبال کردم، بعد سرم را پایین انداختم و به سمت خانه برگشتم. از پله ها بالا رفتم و خودم را روی تخت انداختم. عطر دختر هنوز توی اتاق پیچیده بود. تخت را بو کشیدم و بعد به ساعتم نگاه کردم. ساعت نزدیک یک بود. چشمم به لکه ی صورتی ته سیگار دختر افتاد. ته سیگار را از لب پنجره برداشتم، بین لبهایم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم.

  تیر ۱۳۹۰

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights