یادداشتی بر بزرگداشت نسیم خاکسار در ونکوور – کانادا
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مجتمع فرهنگی “سیویک” پورت مودی واقع در ونکوور، شاهد بزرگداشت مرد بزرگی بود که قامت بلندش به رغم گذشت سالیان و از دست دادن رفقای نزدیکش، هنوز افراشته است و موهای پرپشتش نشان از گذشت زمانی دارد که درد تبعید، دوری از وطن و مرگ خودخواستهٔ برادر از لا به لای آن رخ مینماید. مردی که هر سطر از انبوه نگاشتههای دور از وطنش، مضمون تبعید و هجرتی درون خود دارد که تو را با خود میکشاند تا در ییچاپیچ دالان زندگی هر یک از قهرمانانش، به چشم ببینی که یاسین چگونه میان ماندن و رفتن پیچ و تاب میخورد؟ و چگونه منتظر قطاری است که هر لحظه با آخرین سرعت به طرف ایران برود؟ زاهد از چه رفته است و خبری نداده، چرا کرامت نگرانیاش را با خود از هلند به آلمان و از آلمان به هلند، میبرد و می آورد؟ کافر شدن «مرایی» از چه بود و چرا آنقدر شیفتهی حاج آقاست!؟ … از آنها مینویسد تا تو یاسینها و زاهدها و کرامتهایی را که میشناسی به یاد بیاوری و ناگفتههایشان را بشنوی تا دردشان را بیشتر همدرد باشی.
مطابق معمول خیلی زودتر از ساعت شروع برنامه آنجا بودم که احتمال هر نوع تأخیر را از بین ببرم و جای مناسب برای عکس و فیلم را به دقت انتخاب کنم. اما در نهایت تعجب دیدم که خیلی ها پیشتر از من آمدهاند و مشغول تدارکاتند. میز کتاب از ساعت حدوداً ۳:۳۰ که من رسیده بودم آماده بود، نقاشیهای نمایشگاه جانبی سر جایشان بودند و مسؤلینشان پشت میزها قرار داشتند و با برخوردی مناسب پاسخگوی مردم بودند. من مشتاقانه به دنبال این بودم که کاری انجام دهم تا سهم کوچکی در این مراسم داشته باشم، هر کاری که باشد. میخواستم حالا که آمدهام و هستم، مفید باشم. گوشهی کوچکی را گرفتم و پوسترهایش را به شیشهها چسباندم. در همین حال و هوای شور و شوق خود بودم که صداهای اطرافم گفتند: آمد، خودش آمد! روی برگرداندم، داشت از دور میآمد. عینکش را دیدم و موهای پرپشتش که سفیدتر از جو گندمی شده بودند، اما چهره همان بود. همان نسیم خاکساری که عکسش را دیده بودم. نقاشی چهرهاش را دیده بودم. با خطوط چهرهٔ صاف و مستقیم و چشمانی که حتی از پشت عینک هم نافذ بود. تنها سبیلهایش در چهره کم رنگ شده بودند و از دور پیدا نبودند. چشمهای من هم دیگر مثل سی سال پیش نمیدیدند! باری، چند لحظهای ماندم که چه بکنم؟ باید میرفتم جلو … باید سلام میگفتم و خودم را معرفی میکردم که از طرف “شهروند بی سی” هستم و … اما پاهایم راه نمیرفتند. گویا میخ زده شده بودند به زمین … وجود و سیمایش تداعی صمد، سعید سلطانپور، محمد مختاری و منصور خاکسار و دیگرانی بود که از پشت غبار زمان در خطوط چهرهاش نمایان میشدند. یک لحظه چهرهٔ صمد به یادم آمد. همان که کلاه پوستی سرش گذاشته و عینک قاب مشکی و سبیلهای باریک دارد. همانکه آن سالها همه جا بود… دوباره عکس نسیم روی جلد کتابهای زیراکسی جلد سفیدش … این همان نسیمی است که از سی سال پیش آرزوی دیدارش را داشتم! زندگی چه بازیهایی دارد!؟ چه کسی فکر میکرد من پس از اینهمه سال “نسیم خاکسار” را در شهری چنین دور و پرت از جای اصلیمان ببینم!؟ آن هم به عنوان خبرنگار! جلو رفتم. کمی هیجان داشتم و نگران بودم که حرفهایم را درست و شمرده بزنم! احساساتی نشوم و صدایم نلرزد! دست دادم و در همان اولین نگاه، چنان راحت و افتاده و صمیمی برخورد کرد که تمام پیش فرضهایم رنگ باخت و صد و هشتاد درجه چرخید! من دیگر به کلماتی که میگفتم فکر نمیکردم. آنها خودشان می آمدند و یکی یکی جاری میشدند. همانهایی بودند که اینقدر نگرانم کرده بودند که چطور پشت سرهم ردیفشان کنم و چطور صدایم نلرزد!
خواهش کردم که عکسی بگیرم برای نشریهی شهروند بی سی. مهربانانه راضی شد و انتخاب جا را به من واگذار کرد که عکاسم. رفتیم کنار میز کتابهایش، من دلم میخواست بهترین عکس زندگیام باشد که میگیرم! که کادر بالا بزرگتر شد و کادر پایین کوچکتر! دوباره گفت: خوب شد؟
بله عالی شد!
خب حالا کجا بایستم؟
شما هر جا دوست داشتید بروید، من عکسهای بعدی را طبیعی میگیرم!
باشه!
با خودم گفتم؛ نسیم تو نویسندهی به این بزرگی که من دلم میخواست صدها بار جای تو باشم! اینقدر افتاده! اینقدر راحت! … به میان مردم رفت و مشغول شد. من هم به دنبالش با دوربین!
با آن لباس سادهاش خاطرات دوری را برایم زنده میکرد، خاطراتی که با خودم میکشانم و کوچکترین اشارهای تمامشان را همچون فیلمی از جلوی چشمانم حرکت میدهند تا ساعتها به آن دوران کوتاه اما شیرین فکر کنم و افسوس رفتهگاناش را بخورم!
برنامه رأس ساعت مقرر آغاز شد و من در صندلیهای جلو قرار گرفتم و دوستم شهین نیز که زحمت بسیاری از عکسها و تصاویر با ایشان بود در کنارم.
مراسم با فیلمی در معرفی کانون هنر و ادبیات آغاز شد و سپس مجری، پروانه حسین خانی، نوشتهی زیبایی از خاطراتش در اوایل انقلاب از نسیم و اسمش خواند با این مضمون که چون “نسیم” اسم دختری بود که با هم دوست بودند و فکر میکرد “نسیم خاکسار” نویسندهی مؤنثی است!
بین برنامه پیام شخصیتهای فرهنگی – ادبی چون خانم نرگس الیکایی، مسعود نقره کار، میرزا آقا عسگری (مانی)، فرامرز سلیمانی، محمد رضا رحیمی، منصور کوشان، رضا مقصدی و رضا علامه زاده خوانده شد. که هر کدام به نوعی از نسیم خاکسار و خصوصیاتش گفتند. وجه مشترک تمام این پیامها خصلت انساندوستانهی نسیم خاکسار، مهربانی، آرامش و انتقال اینها به دیگر دوستانش با رفتارها و گفتارها و نوشتههایش بود که من شخصاً با برخوردی که برای اولین بار با نسیم در این مراسم داشتم، این نکات را به روشنی میتوانستم تصدیق کنم.
در بین تمامی پیامها، پیام رضا علامه زاده بیش از بقیه به دل مینشست که خودمانی و ملموس از ارتباط خودش و دوست چندین سالهاش گفت. رضا علامه زاده گفت که نسیم را از سالیان زندان و بعد تبعید میشناسد، که با هم بودند. گفت که حتی در شدیدترین انتقادهای سیاسیاش صمیمیت، نجابت و انساندوستی را رعایت میکند.
متن کامل پیام رضا علامهزاده را همراه با پیامهای عدهای دیگر از نویسندگان کشورمان به مناسبت بزرگداشت نسیم خاکسار در این شماره شهروند بی سی میخوانید.
در خلال برنامه، دو اجرای موسیقی از گروههای چامه و نغمههای آواز اجرا شد.
سخنرانان در مراسم بزرگداشت نسیم عبارت بودند از: محمد محمدعلی – داستاننویس، علی نگهبان – داستاننویس، عبد القادر بلوچ – طنزنویس. و در پایان برنامه نیز نسیم خاکسار با ایراد سخنان کوتاه به داستانخوانی پرداخت.
پیش از سخنرانی نسیم خاکسار فیلمی از مرتضی مشتاقی در مورد نسیم خاکسار با نام “ابرها و یادها” پخش شد و سپس لوح تقدیری به ایشان تقدیم گردید.
نسیم خاکسار صحبتهایش را با فرستادن درود و بوسه بهسوی حاضرین شروع و با بیان: «من میتوانم بگویم بعد از امشب اگر که از بالکن خانهام در هلند هنگامی که گلهای شمعدانی را آب میدهم به تک تک شما سلام میفرستم، صدای من را میشنوید»، سخنان خود را با خوانش شعر «قطار کوکی» بهپایان برد. او در توضیح این شعر گفت؛ این شعر کم و بیش بیان حال اکنون من نیز هست و با یک تصویری که از یک قطار کوکی هست، سعی کردم سر به سر خودم بگذارم.
قطار کوکی
نو که بود
جامب جامب
میپرید از موانع سر راهش
و اصلاً نمیترسید
از کله معلق خوردن.
چند سال بعد
تند که می رفت
قلب فنری اش می خواست از سینهاش بیافتد بیرون.
حالا
مدتی است،
خوش است
به همین لک و لک گاه گاهی اش
چرخی میزند
خانه تنهائیاش را
و در تماس
با ذرهای، غباری
چرخهایش میافتد به زر زر، غرغر
و بعد پت
کوکش تمام میشود
۸ اکتبر ۲۰۰۲
[متن سخنرانیهای محمد محمدعلی، علی نگهبان، عبد القادر بلوچ و سخنان کوتاه نسیم خاکسار را در همین شماره «شهروند بی سی» در بخش ویژهنامه میخوانید.]
نسیم خاکسار سپس به خوانش یکی از تازهترین داستان کوتاه خود پرداخت. داستان «رحله» که نام آن از “ابن بطوطه” به معنی سفرنامه گرفتهشدهاست، مضمونی از اعمال ستم بر زنان در طول تاریخ داشت.
این داستان را نیز در همین شمارهی شهروند بی سی در بخش ادبیات میخوانید.
[از حضور نسیم خاکسار در کلاسهای داستاننویسی محمد محمدعلی و نیز گزارشی از کلاسهای داستان نویسی نسیم خاکسار در ونکوور در دست تهیه است که در شماره آیندهی شهروند بی سی خواهید خواند.]
در نگاهی کلی به این بزرگداشت میتوان گفت که نسیم خاکسار نه تنها به دلیل پر باری کارنامهی ادبی و گذشتهی مبارزاتیاش که برای شخصیت انسانی و ترویج این نوع نگرش در زندگی و رفتارش شایستهی بزرگداشت صدها بار بیش از اینها است. شکی نیست که برگزارکنندگان نهایت تلاششان را در برپایی هر چه کاملتر و بی نقصتر برنامه به کار برده بودند، ولی همچون هر رویداد دیگری حواشیای وجود داشت که میشود نقادانه به آن برخورد نمود و دوستانه کاستیها و نواقص را دید و گوشزد کرد تا در موارد آینده شاهد برگزاری هر چه غنیتر اینگونه بزرگداشتها در شهرمان باشیم.
هر چند من از صمیم قلب آرزو میکردم برای چهرهی دوست داشتنی و افتاده و مردمیای چون نسیم خاکسار این موارد پیشاپیش تجربه و رفع شده بود تا ونکوور بی نقص ترین یادگارها را برایش بسازد. من خودم چنان از برگزاری و دعوت نسیم سراپا شور و شوق بودم که کمتر به نقد و انتقاد فکر میکردم و تنها موردی که به نظرم آمد کم بودن فرصت سخنرانان به خصوص خود نسیم، خالی بودن جای موسیقی اصیل ایرانی با وجود هنرمندان ارزندهای که در این زمینه در ونکوور حضور دارند و فعال هستند بود که پاسخاش را مرتضی مشتاقی به این صورت داد که: «ما با اینها تماس گرفتیم اما چون گروههایی مثل کرشمه و طنین به زودی خودشان کنسرت داشتند و در تمرین بودند نمیتوانستند شرکت کنند.» در مورد کم بودن وقت سخنرانان نیز در اجرای برنامههای زنده، گاه مواردی پیش میآورد که برنامهی زمانی را به ناچار فشردهتر میکند و به همین دلیل مجبور شدیم از برخی سخنرانان خواهش کنیم که خلاصهتر صحبت کنند.
در مجموع به شخصه از برگزاری چنین بزرگداشتی از صمیم قلب خوشحالم و به همین دلیل تا این لحظه نقادانه به آن برخورد نکردهام. هر چند با شخصیتی که از نسیم خاکسار در نوشتههایش میشناسم و این بار از نزدیک با همین برخوردهای کوتاه به دستم آمده، چنان خاکی و مردمیست که همین تلاشها را نیز به دید خود، بسیار بالا ببیند.
به سهم خودم از حضور نسیم خاکسار در این جمع دور، سپاسگزارم و آرزو میکنم مجدداً او را در ونکوور ببینم تا شایسته تر از پیش میزبانش باشیم. از برگزارکنندگان نیز به پاس تقبل تمام زحماتشان قدردانی میکنم و امیدوارم نگاه نقادانهی دوستانشان را صرفاً به دید دلسوزی بنگرند تا همکاری همه جانبهی فرهنگ دوستان و فرهنگ یاران، کارنامهی پربارتری برای شهرمان به ارمغان آورد.
آوریل ۲۰۱۲ – ونکوور
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
بسیار زیبا و تاثیر گذار. ممنون از مژگان عزیز بابت این گزارش و عکسهای زیبا که مثل همیشه به زیبایی و شیوایی وقایع را می نگارد