نگاهی بر «یک گل سرخ برای امیلی» اثر ویلیام فاکنر
امیلی و جسد دو مرد در زندگی اش
در این گفتار علاقه مندم که نگاهی داشته باشم به یک گل سرخ برای امیلی اثر ویلیام فاکنر. گرچه این اثر بارها و بارها از سوی- منتقدان به بحث کشیده اما به هر صورت دوره، دوره ی خوانش های متکثر و برداشت های متکثر است. از خلاصه ی داستان شروع می کنم.
خلاصهی داستان
زنی سالخورده می میرد و مردم برای کفن و دفن او درِ خانه اش را که سالهای بسیاری است به روی کسی باز نشده باز می کنند و در آنجا با صحنه ای گروتسک و غریب روبرو می شوند. امیلی مردی را که دوست داشته کشته است و جسد او را روی تخت خوابانیده، در حالی که کت و شلوار او به صورت تا شده ای روی صندلی است و کفش و جوراب و کراواتش نیز هنوز آنجاست. جای سر زن در بالش کناری مرد هویدا ست و تار خاکستری موی او روی بالش دیده می شود. از اینجا داستان نقب می زند به زندگی زن و سابقه ای که این اتفاق غریب را به وجود آورده. زن در شهر جفرسن در یکی از ایالات جنوبی آمریکا، در خانواده ای مرفه و با نفوذ زندگی می کرده و پس از مرگ پدر ارتباط او با دنیای خارج قطع می شود و همسایگان او فقط با حدس و گمان است که در باره ی او حرف می زنند. او با مردی که سرکارگر است و از ایالات شمالی آمریکا آمده آشنا می شود و رابطه ای عاشقانه را شروع می کند اما در نهایت این مرد که خودش ابراز کرده مردان را دوست دارد و توی کلاب با مردهای بچه سال مشروب خواری می کند و اینکه اهل زن گرفتن نیست امیلی را به شدت ناامید می کند. روزی امیلی به داروخانه می رود و سم می خرد. همه ی شهر از خرید او مطلع می شوند اما نمی دانند که او این سم را برای چه می خواسته و حتی گمان میکنند که او قصد کشتن خود را دارد اما او خود را نمیکشد. چند روز بعد مرد زندگی او ناپدید می شود و باز هم مردم نمی دانند که امیلی با همان سم او را کشته تا زمانی که زن می میرد و آنها خود این موضوع را در صحنه ای دهشتزا مشاهده می کنند؛ صحنه ای که غیر ممکن است از نظر یک خواننده ی حساس فراموش شود. از آنجا که این داستان خطی نیست و رخدادها پشت سر هم اتفاق نمی افتند، طبعا هر کس می تواند خلاصه ی داستان را به نوعی بگوید که با دیگری متفاوت است. شاید به علت همین غیر خطی بودن است که تمام نکات و لایه های داستان با یک بار خواندن رمزگشایی نمی شوند و برای درک پازل روابط شخصی و اجتماعی در این داستان خوانش دوباره و حتی چندباره بسیار مفید است، چرا که این داستان صرفا به روایت بسنده نمی کند و دارای مفاهیم عمیق تر و پیچیده تری است.
یکی از خوانندگان شاید غیرحرفه ای داستان که عادت به خواندن داستانهای غیر خطی ندارد می گوید:
“من لزوما نمی گویم که داستان بدی بود. از جنبه ی ادبیات و حس هایی که القا کرده بود خوب بود اما خطی نبودن پلات می تواند باعث گیجی خواننده شود و علیرغم اینکه درک کلمات سخت نبود برای من طول کشید تا بفهمم چه اتفاقاتی دارد در داستان می افتد.”
درهم ریزی روایت
اگر برای روایات خطی به نظر ارسطو و یا پیرامید فریتگ نگاه کنیم، پنج مرحله ی خطی برای داستان قائل می شویم که عبارتند از: زمینه چینی، گره افکنی، فراز، اوج، فرود و نتیجه گیری. اما داستان هایی هستند که از این قانون تبعیت نمی کنند و این مراحل را به هم می ریزند، پس و پیش می شوند و حتی یک یا دو مرحله را حذف می کنند. یک گل سرخ برای امیلی در واقع از انتهای داستان است که شروع می شود: مرگ امیلی، و سپس به گذشته می رود و شهر و خانه ی امیلی را روایت می کند وقتی که او زنده بود و نیز امتناع او از دادن مالیات را پیش می کشد که می تواند یک زمینه چینی برای داستان باشد و شناخت شخصیت امیلی و اطرافیانش. پس از آن می رود به بوی بد خانه که می تواند یک گره افکنی باشد و بعد شکایت به شهردار است و ورود پنهانی چهار مامور به خانه ی او و شکستن در زیرزمین که می تواند بالا گرفتن کار گره باشد و دوباره برمی گردیم به زمینه چینی ها برای شناخت بیشتر امیلی و محیطش. ما تا آخر داستان شاهد این ادغام هستیم تا در نهایت با پیدا شدن جسد و غافلگیری مردم شهر، ویلیام فاکنر با هنرمندی ترکیبی از اوج و تنش و نتیجه گیری را در چند خط پایانی داستان خلق کند و نشان دهد که چطور می شود نظم خطی را به هم ریخت.
قابل توجه است که در این در هم ریزی، بین مخاطبین و منتقدان این داستان اتفاق نظر واحد و محکمی در شناخت مراحل مختلف وجود ندارد و اوج ها و گره افکنی ها و درگیری های مختلفی را برای آن قائلند و طبق قانونمندی های خودِ این داستان پرسش های مختلفی را طرح می کنند:
آیا اوج داستان را در همان بخش اول می بینیم که مردم شهربعد از مرگ امیلی درب خانه اش را می شکنند و وارد می شوند؟ یا اوج در همان آخرین خطوط داستان است، آنجا که آنها جسد هومر را کشف می کنند که در تختخواب امیلی خوابیده و آن موی روی بالش و کشف خوابیدن او با جسد؟ یا شاید اوج آنجاست که هومر ناپدید می شود یا آن بوی بد است و یا… گره افکنی در کجا شروع می شود؟ مرگ تراژیک پدر و آنجا که امیلی این مرگ را کتمان می کند، یا آنجا که از داروخانه آرسنیک می خرد؟ یا آنجا که بو همه ی محله را می گیرد؟ یا زمانی که معشوقش ناپدید می شود؟ و یا همه ی اینها؟ زمینه چینی داستان در کجاست؟ مجلس ختم امیلی؟ تاریخ زندگی او و مشکلاتی که مردم شهر در متقاعد کردن او برای پرداخت مالیات دارند؟ یا آن قاب که پدر و او را در خود گرفته بود؟ و فرود داستان کجاست؟ شاید آنجاست که پس از مرگ امیلی پس از سالها انتظار مردم وارد خانه اش می شوند و اتفاقات زندگی اش را در میابند، اما سوال اینجاست که این آیا همان جایی نیست که پر تنش ترین اتفاق زندگی او را نیز شاهدند؟ و یا چه فرودی که ما هنوز فرازی را در داستان ندیده ایم. این سوالها و جابجایی ها دقیقا تکنیک نویسنده را نشان می دهد برای جابجایی تعریف های کلاسیک، سنتی، و از قبل مشخص شده. او نه تنها این سیستم سنتی را به هم می ریزد که حتی تعریف این مراحل سنتی را هم در این داستان ده صفحه ای به هم می ریزد.
فضا سازی و زبان
از روایت خطی و غیر خطی که بگذریم؛ از آنجا که فضاسازی و زبان در این داستان نقش مهمی دارد و خیلی از نکات داستان را برای ما روشن می کند، لازم می دانم که نگاهی داشته باشم به پاراگراف های اول داستان تا چگونگی و چرایی این فضا سازی را نشان دهم و نقشی که زبان فاکنر در این فضا سازی دارد.
در همان اول داستان وقتی میس امیلی می میرد می خوانیم “همه ی اهل شهر ما به تشییع جنازه اش رفتند. مردان از روی تاثر احترام آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می کردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانه ی او که جز یک نوکر پیر، که معجونی از آشپز و باغبان بود، دست کم از ده سال به این طرف انجا را ندیده بودند.” همین پاراگراف به ظاهر خبر دهنده و ساده، گویی دارد تمام هدف این داستان را تا انتها برای ما بازگو می کند؛ هم شخصی و هم اجتماعی؛ گویی خلاصه ای است از آنچه که فاکنر در ذهن دارد؛ فاکنر اشاره می کند به ” تاثر احترام آمیز از فروریختن یک بنای قدیمی” آنهم به چه علت؟ به علت مرگ امیلی. در آینده ی داستان در می یابیم که این بنای قدیمی نه تنها به فروریختن زندگی امیلی، بلکه به فرو ریختن یک ساختمان و سیستم اجتماعی در شهر آنها و در جنوب آمریکاست که اشاره دارد. می دانیم که در داستان تکنیکی داریم به اسم فوروارد شدویینگ ( یعنی صحبت غیر مستقیم از آینده ی داستان) که نویسنده برای آنچه که در آینده ی داستان قرار است اتفاق بیفتد به صورت های ظریفی نشانه گذاری و بذر پاشی می کند و خواننده را منتظر نگاه می دارد. اینجا فاکنر به زیباترین و ادبی ترین شکل دارد با فضاسازی داستان ما را برای آینده ی داستانش آماده می کند.
در پارا گراف بعدی وصفی داریم از خانه ای که امیلی در ان زندگی می کند. ببینیم این خانه چه خصوصیاتی دارد: چهارگوش بزرگی است که زمانی سفید بوده، با آلاچیق ها و مناره ها و بالکن هایی که مثل طومار پیچیده بود، به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود و در خیابانی که یک وقت گل سر سبد شهر بود قرار داشته. و حالا چه؟ حالا به گاراژها و انبارهای پنبه دست درازی کرده، یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم دار را از ان صحنه زدوده اند و تنها پلی که بین آن گذشته ی پر از افتخار و حالای فرساینده وجود دارد خانه ی میس امیلی است که فرتوتی و وارفتگی عشوه گر و پابر جای خود را میان واگونهای پنبه و تلمبه های نفتی افراشته است. در واقع نویسنده با همین پاراگراف کوتاه، هم ما را می برد به فضای تاریخی این محل: فضایی که به راحتی می شود فهمید روزی از اهمیت و موقعیت بسیار بالایی برخوردار بوده با طبقه ا ی مرفه و مطرح، و هم به حالای فرتوت و ویران امروز آن؛ این فضا در عین اینکه فرتوت است و وارفته، البته عشوه گر هم هست. این دوگانگی خانه یعنی چه و از کجاست که هم فرتوت است و هم عشوه گر؟ جواب را بعدها در داستان درمی یابیم که این خانه که نماد زندگی شخصی امیلی و نیز سیستم اجتماعی دوران اوست، با وجود اینکه در حال ویرانی است هنوز هم می خواهد نقش گذاشته اش را بازی کند و عشوه گری کند. یعنی تلاش دارد که در مقابل تغییر مقاومت کند و موقعیت خودش را حفظ کند. ما در صفحات بعد می بینیم که امیلی هم که صاحب این خانه است چطور دارد در مقابل زمان و هر تغییری لجاجت می کند، به عنوان نمونه اجازه نمی دهد که پدر مرده اش را دفن کنند و یا از دادن مالیان سر باز می زند. در واقع این فرتوتی عشوه گرانه در امیلی و خانه و سیستم اجتماعی از یک جنس هستند و باز هم دارند ما را به آینده ی داستان هدایت می کنند: کشمکش آنچه که قدیم است با مدرنیته و واقعیت های جدید. خانه در این داستان محلی است که شخصیت پیدا کرده و نقشی چندگانه دارد؛ ؛ شخصی و اجتماعی.
در ارتباط با این فضاسازی یک مثال دیگر هم می آورم و این قسمت را تمام می کنم. می خوانیم:
“پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به میان تاریکی های بیشتری بالا می رفت. بوی زهم گرد و خاک و پان می امد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد. سالن با مبل های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه پرده یکی از پنجره ها را کنار زد دیدند که چرم مبل ها ترک ترک شده است و وقتی که نشستندغبار رقیقی آهسته و تنبل واراز اطراف ران هایشان بلند شد و با ذرات بطئی و تنبل خود، در تنها شعاع افتاب که از پنجره می تابید دور خود پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده، روی سه پایه ی نقاشی گذاشته شده بود.”
در این فضا سازی قدرت و معجزه ی زبان فاکنر را شاهدیم و اینکه کلمات چطور با جنس و نوعشان فضا را جلوی روی ما گسترانده و سینمایی می کنند. این کلمات دارند زوال را نشان می دهند، اضمحلال و فرسایش را؛ بی آنکه بخواهند این پیام را مستقیم به ما برسانند: سالن دنج و تاریک، پلکانی که به میان تاریکی های بیشتری فرو می روند، بوی زهم گرد و خاک. رطوبت. مبل های چرمِ سنگینِ ترک ترک شده. گرد و خاکی که روی همه ی اندوخته ها و اشیای خانه را پوشانده، گویی نقابی است بر چهره ی گذشته و دارد همه ی لایه های زیرین را مخفی می کند. و یا با آوردن ترکیباتی مانند “مردگان مهم و با صلابت”، “گورهای سرشناس و گمنام ” و ترکیباتی از این قبیل شاهدیم که زبان چگونه طعم و رنگ فضا را بوجود می آورد و در خدمت معنای داستان قرار می دهد. زبان فاکنر در این داستان زبانی پر از قدرت، نشانه و استعاره است.
راوی در داستان
اینجا می پردازم به مسئله ی پر اهمیت راوی در داستان. راوی این داستان یک راوی معمولی نیست؛ این راوی، زبان جمعی یک شهر است که حرف می زند و نظرات عموم مردم دور و بر امیلی را منعکس می کند و در واقع گویی که راوی در روان جمعی مردم رسوخ کرده و همه با یک چشم دارند واقعه ای را تماشا و روایت می کنند. به عنوان نمونه می گوید: ” اوایل ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود، مخصوصا از اینکه خانم ها می گفتند: هر گز یک فرد خانواده ی گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت. آن هم یک کارگر روز مزد. اما غیر از اینها عده ی دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند که می گفتند حتی غم و غصه ی زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیب زادگی را بزند.” در همین چند سطر کوتاه ما نگرش های مختلف مردم را در این راوی جمعی شاهدیم. انتخاب این راوی جمعی خود حتما دلیلی دارد و معنایی را در داستان ایجاد می کند؛ معنایی که به ما این احتمال و خبر را می دهد که این داستان فراتر از زندگی چند شخصیت باشد.
این راوی جمعی، یا به عبارتی اهالی شهر با آن چشم بزرگ مراقب، در هرآنچه اتفاق می افتد حضور دارند و مدام دارند میس امیلی را نظاره می کنند. نه تنها میس امیلی، بلکه شاید به همان شیوه یکدیگر را. این راوی جمعی چه خصوصیاتی دارد؟
آنها را همه جا می بینیم؛ در تشییع جنازه ها، در تصمیمات مالی شهر، در تصمیمات شخصی امیلی چنانکه او را وادار می کنند که از جسد پدرش بی آنکه مرگ وی را قبول کرده باشد بگذرد؛ آخر آنها نیامده اند که بدانند امیلی در زندگی اش با چه مشکلات عاطفی دست و پنجه نرم می کند؛ آنها آمده اند تصمیم خودشان را به عنوان یک واحد ( اینجا واحد یک شهر) به انجام برسانند. این راوی جمعی حکومت پنهان و کوچکی است که تصمیم می گیرد، اعلام نمی کند اما عمل می کند. این راوی چشم تیزی دارد و همه چیز را می بیند. در عین اینکه ظاهرا مدام برای امیلی دل می سوزاند از دلسوزی بهره ای نبرده است و اتفاقا دلش دارد خنک می شود. به این تکه توجه کنیم: “وقتی پدرش مرد خانه ی آنها تنها چیزی بود که برای امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند چون بالخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند. تنهایی و فقر او را تنبیه می کرد. افتاده می شد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را می توانست درک کند.” وقتی او با هومر آشنا می شود و روابط عاشقانه ای پیدا می کند مردم می گویند: ” اوایل ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود مخصوصا از لج اینکه خانم ها می گفتند هرگز یک فرد خانواده گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت. آن هم یک کارگر روزمزد.” اما همچنان راه می رفتند و در گوش هم می گفتند:” بیچاره امیلی.” این صحبت ها مخاطب را در مورد قلب مهربان این راوی جمعی به شک می اندازد و شاید به این نتیجه می رساند که آنها در حالیکه در ته دل خوشحالند، محملی برای دلسوزی پیدا کرده اند.
این راوی جمعی بسیار متظاهر هم هست؛ روز بعد از مرگ پدر امیلی خانم های شهر با همین احساسات، خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدارش بروند. بی حس هم هست؛ وقتی امیلی در پذیرش مرگ پدر مقاومت نشان می دهد تنها کاری که می کنند این است که او را متقاعد به تسلیم دادن جنازه ی پدر کنند و وقتی او راضی نمی شود تصمیم می گیرند به قانون و زور متوسل شوند. سلطه ای خاموش اما پر قدرت. زمزمه های مداوم آنهاست که بر امیلی اثر گذاشته اند تا تحقیر را حس کند و شاید انتقام این دلسوزی های متظاهرانه و تحقیری که از جانب جمع می شود را از هومر بگیرد و او را بکشد. در مورد این نکته، در توضیح رابطه ی امیلی و هومر بیشتر خواهم پرداخت. در هر حال این راوی جمعی که راوی سنتی محدود کننده و ویران کننده ای است، باعث می شود که امیلی درون خانه اش که گور او می شود روز به روز تنهاتر و تنهاتر شود و ما هر بار از نگاه همین راوی جمعی او را ببینیم که دارد چاق تر می شود، موهایش خاکستری تر و در نهایت به بدنی لخت تبدیل می شود در ته مردابی راکد.
فاکنر به جای توضیح خصوصیات مردم آن دوره، با گنجاندن آنها در یک راوی جمعی به راحتی جامعه ی آن روز و نقطه نظرات پس رونده ی آنها و عملکرد آنها را به ما نشان می دهد؛ صفات آنها را، ایستا بودنشان و نقشی که در ثبات نهادهای قدیمی و کهنه دارند؛ درست است که آنها قانون نیستند اما در عمق دارند قانون گذاری می کنند و چاره ای جز تبعیت از این قشر جمعی و غالب نیست.
از طرف دیگر ما نظر این راوی جمعی در مورد “زن” را داریم و نگاهی که از بالا به زن می شود. زن ها قشری غرغرو، حسود، پچ پچ کننده اند و نگاهشان متفاوت با نگاه محکم و مقبول مردانه است. در همان پاراگراف اول در برخورد جمع با مرگ امیلی می خوانیم:” مردها از روی تاثر احترام آمیزی که گویی از فرو ریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می کردند و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانه ی او که دست کم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.” در این سطور می توانیم به نگاه راوی جمعی در نقش زن و مرد آگاه شویم. زنهایی که فقط بلدند کنجکاوی، بخوان فضولی کنند و هرچه نگاه جدی است متعلق به مردان است و آنها هستند که که می توانند نگاه پر اهمیتشان را به اجتماع بیندازند و شاهد فروپاشی چیزی باشند. حتی کلمات بکار برده برای مردان جدی است: “مردها از روی تاثر احترام آمیزی که گویی از فرو ریختن یک بنای یاد بود قدیم در خود حس می کردند” و زنها اما اینطور تصویر می شوند که از پشت دست هایشان و خش خش لباس های ابریشمی و ساتن و حسادت ها و آفتاب بعد از ظهر یکشنبه جهان اطراف را نظاره می کنند. وقتی موضوع کلنل سارتوریوس و مالیات پیش می آید و داستان پر شاخ و برگ بدهی شهرداری به پدر امیلی، راوی جمعی می گوید: البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریوس می توانست از خودش بسازد و فقط زنها می توانستند آن را باور کنند.
نقل قول ها و نگرش های دیگری هم از جانب زنان هست که چشم می پوشم..
از اینجا به بعد به موضوعاتی چون رابطه ی امیلی با پدرش و هومر و نیز موقعیت اجتماعی و برهه ای از تاریخ آمریکا، نژاد پرستی و شخصیت سیاه پوست می پردازم و تلاش می کنم که نشان دهم که چطور یک نویسنده در یک داستان کوتاه، با مهارت های زبانی و تکنیکی، با انتخاب راوی مناسب، با ساختن شخصیت های درخور توجه که هم مخاطب را جلب می کنند و هم باری از معنای شخصی/ اجتماعی را خود حمل می کنند، توانسته است اثری ماندگار بسازد.
شخصیت های داستان
برای پیدا کردن معناهای نهفته تر در داستان به شخصیت های داستان می پردازم؛ امیلی. پدرش. هومر، کلنل سارتوریوس و مرد سیاه پوست. به “شهرداری” به عنوان یک کل، و نیز “راوی جمعی” در یک واحد هم می توانیم نقش شخصیت بدهیم. صحبت در مورد شخصیت امیلی خود به خود شناخت شخصیت پدر، هومر و حتی شخصیت های دیگر را میسرتر می کند. امیلی کیست و چرا روزگارش به اینجا کشیده شده ؟ رابطه با پدرش چیست؟ چرا معشوق خود را می کشد؟ چرا مردم اینطور با دقت و حساسیت به او نگاه می کنند؟ و سپس به سوالهای پیش رونده تری می رسیم: این داستان در چه زمان تاریخی اتفاق می افتد؟ لایه های زیرین این داستان کدامند؟ در این داستان مطمئنا نمی توانیم مستقیما به جواب این سوالها دسترسی پیدا کنیم و گویی اینجا هستیم که قطعات پازل مانند زندگی امیلی را در داستان پیدا کنیم و روی هم سوار کنیم تا شاید چیزی دستگیرمان شود، چرا که نویسنده در هیچ کجا درگیر توضیح مستقیم داستان و تعریف شخصیت هایش نشده و ما را تنها از طریق نشانه ها و صحنه های کوتاه تاثیر گذاری که می سازد رهبری می کند که شخصیت ها و رابطه ها و حتی بینش ها را بشناسیم. فاکنر در واقع بدون اینکه مستقیما اطلاعاتی را در اختیار مخاطب بگذارد از تمهیداتی هوشمندانه استفاده می کند و از طریق پارامترهای زیباشناسانه و ادبی وی را به تفکر در مواردی که می خواهد تشویق می کند؛ و این اتفاقا همین جایی است که ادبیات را تعبیر پذیر می کند و باعث می شود که متن ورای نقطه نظرها و منظورهای نویسنده حرکت کند.
امیلی اینطور وارد داستان می شود: “میس امیلی زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین می آمد و زیر کمربندش ناپدید می شد. به یک عصای ابنووس که سر طلایی تاسیده ای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازنده ای به نظر برسد، در او لختی و چاقی می نمود. بدنش ورم کرده به نظر می رسید، مثل بدنی که مدتها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بی خون بود.” باز هم فضا و باز هم کلمات. دقت کنیم به نوعی که امیلی توصیف می شود؛ زنجیر طلایی نازکی که تا کمرش پایین می آید و زیر کمربندش ناپدید می شود و یک عصای آبنوس که سر طلایی دارد؛ اینها به خوبی گویای زندگی تجملی زن است، او در عین حال فربه است، بدنش ورم کرده، رنگش سفید و بی خون است و در اعماق تالاب راکدی مانده است. مگر مرگ همین شکل نیست؟ این قسمت هم مانند آن خانه ی فرتوت اما عشوه گر دارد بیان وضعیتی را می کند که تجملی در حال مرگ است اما امیلی با ثابت نگاه داشتن عناصرش ( به عنوان مثال زنجیر طلایی و عصای آبنوس)، اصرار به نگاه داشتن این وضعیت دارد. ما رفته رفته در داستان می بینیم که تمایل در نگه داشتن وضعیت چطور در همه ی زندگی امیلی سایه افکنده. مهم ترین نمونه ی آن اصرار به نگاه داشتن جسد پدرش است. چرا می خواهد جسد را نگاه دارد و رابطه اش با پدر چیست؟ ما کدام صحنه را داریم که رابطه ی او و پدرش را نمایندگی کند؟
تابلویی در داستان نمایش داده می شود و راوی جمعی در توضیح این عکس می گوید: “ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور می کردیم که میس امیلی با هیکل باریک و سفیدپوش در قسمت عقب آن ایستاده بود و پدرش به شکل یک هیکل پهن تاریک که تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوب دری که به عقب باز شده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود”
این تابلو، شاید بتوان گفت عمدتا جایی است که نویسنده پدر را که یکی از شخصیت های اصلی داستان است به نمایش گذاشته. فقط در جای دیگری هم می خوانیم که از نظر پدر هیچ کدام از جوانهای شهر لیاقت امیلی را نداشتند، اما این عکس است که به صورت نمادین عمدتا به ما اجازه می دهد که شخصیت پدر را ببینیم و رابطه اش با امیلی را بیرون بکشیم. در این عکس آیا حضور هیکل پهن و تاریک پدر با آن تعلیمی در دست در جلوی میس امیلی باریک اندام با آن لباس سفید، خود بیانگر معنای پنهان رابطه ی آنها نیست؟ امیلی در پس زمینه ی پدر است که زندگی می کند و پدر است که تصمیم می گیرد او با که عاشقی و یا ازدواج کند یا نکند. حتما هم نباید شلاق نقش زدن داشته باشد؛ شلاق نماد قدرت و کنترل است. شلاق روانی حتی شاید بسیار بیشتر نقش پنهانش را ثبت می کند؛ و نیز آن چهارچوب دری که مثل قاب آنها را در میان گرفته: آیا معنی اش این است که پدر او را در این چهارچوب محدود می کرده و نمی گذاشته هیچ ارتباطی با جامعه و بخصوص ارتباط عاطفی با مردان داشته باشد؟ این قاب بنابراین می تواند نمادی از نوع زندگی و بینش محدود و لاجرم اسارتی باشد که امیلی، شخصیت داستان ما را گرفتار کرده. وقتی پدر می میرد امیلی دم در می آید و بقیه ی مردم را به خانه شان می فرستد و می گوید پدر نمرده است و سه روز متوالی همین کار را می کند تا عاقبت مردم و قانون او را وادار به عقب نشینی کنند. چرا امیلی مرگ پدر را قبول نمی کند؟ اگر قبول کند پدر مرده است، مرگ خود را نیز پذیرفته؛ هرچه باشد آنها سالهای سال در قابی یگانه زندگی کرده اند و او زائده ای از پدرش بوده است. به نظر می رسد که کنترل کننده به غیر از کنترل، حربه های دیگری برای زندگی و ارتباط نمی شناسد؛ طرف دیگر اما کنترل شونده است که به طبع آن و به همان اندازه یاد گرفته و حتی نیاز پیدا کرده که کنترل شود تا از پس واقعیت های زندگی اش برآید. اگر بخواهیم در این داستان معنایی پنهان تر و جامع تر به این تابلو بدهیم و مبنای شناخت امیلی و رابطه ی پدر و امیلی را در همین تابلو قاب کنیم، می توانیم نور بیشتری بر روابط بعدی امیلی بیندازیم: یکی از نیازهای اولیه ی انسان این است که اختیار تصمیم گیری در مورد خودش را داشته باشد و در تنظیم زندگی اش نقش اساسی داشته باشد. وقتی شخصی تحت کنترل کامل شخص دیگر قرار می گیرد، به معنی آن است که نیازهای پایه ای او نادیده گرفته شده، احساسات و خواسته هایش کتمان شده و قدرت استقلالش از بین رفته. آیا همین نمی تواند باعث بی هویتی، احساس بی ارزشی، افسردگی و سرخوردگی شود؟ آدمها برای اینکه هویت داشته باشند باید جسم و روح خودشان را به طور مستقل حس کنند و در مورد زندگی شان اختیار داشته باشند و قدرت کنترل بر زندگی خود را داشته باشند. قدرت کنترل به آنها احساس وجود و زندگی می دهد. دکتر تیموتی رینر در مورد نیچه و نظریه ای که در مورد قدرت دارد می نویسد:
“اراده قدرت از نظر نیچه میل برای غلبه بر مردم و اشیاء نیست و مترادف با کسب سلطه ی سیاسی نیست. قدرت نزد نیچه به معنای “قدرت هستیگرا (اگزیستانسیال)” یعنی توانایی عمل کردن و وجود داشتن است.
فکر کردن، واکنش نشان دادن، صحبت کردن، گوش دادن، آواز خواندن و رقصیدن همه اینها از نظر نیچه قدرت محسوب میشوند. اینها قدرتهای هستیگرایانه هستند، قدرت عمل کردن و بودن، قدرت حس کردن عواطفی که برانگیخته میشوند، ما بواسطه داشتن تواناییهای فکر کردن، حس کردن، عمل کردن و بودن قدرتمندیم.
میل به قدرت در نظر نیچه نشان ضعف و انحطاط نیست. قدرت “اراده کردن” است و واکنش طبیعی یک حیوان سالم به امکانات بیشماری است که زندگی به او عرضه میکند. خواست قدرت میل وانگیزه ای هست که همه موجودات زنده تجربه میکنند تا بتوانند همه قدرتهای لازم را که به طور ویژه ای به آنها حس توانمندی و زنده بودن میدهد بدست آورند.
مقتدربودن حس شورانگیزی است.” (نظر نیچه در مورد خدا و قدرت. دکتر تیموتی رینر. ترجمه محمد ارشدی. تریبون زمانه)
منزوی کردن افراد از زندگی و دور کردنشان از واقعیت موجود می تواند باعث معلولیت و جلوگیری از رشد طبیعی ذهن شود. در عین حال نیاز مبرمی در بشر وجود دارد به ارتباط گیری و فعل و انفعال روحی روانی با جامعه و برخورد با واقعیت و قبول آن و عده ای حتی این را قسمتی از تکامل بشر می دانند. امیلی آنقدر به پدر وابسته است و آنقدر نادیده گرفته شده که زندگی بدون پدر برایش معنایی ندارد و به خاطر همین است که توانایی تحمل مرگ او را ندارد و اصلا کتمانش می کند. او حتی لباس سیاه نپوشیده. آنقدر از واقعیت بدور است که حتی حاضر است جسد پدر را به نمایندگی از پدر نگاه دارد تا احساس عجز و تنهایی خود را درمان کند و یا مرهم بگذارد، چرا که او فقط این نوع از زیست را فراگرفته و نوع دیگری را نه می شناسد و نه آزمایش کرده. شاهدیم که همین رفتار را هم با معشوق خود، هومر دارد. او متعاقب از دست دادن پدر که اتکا صد در صد او بوده ، نمی خواهد و نمی تواند شاهد این باشد که کس دیگری را هم که به او وابسته شده از دست بدهد. می خوانیم که امیلی هومر را بعد از یک سال ارتباط و به مجرد اینکه می فهمد این رابطه به جایی نمی رسد، می کشد و در اتاقی متروک در طبقه ی بالای خانه اش نگه می دارد و کنار او می خوابد طوری که انگار او هنوز زنده است.
تا زمانی که پدر زنده بود، آنها دو جسم بوده اند در واحد تصمیم پدر و حالا با هومر می بایستی دو جسم در واحد عشق و وابستگی به او باشند. او به معشوق و نقش او در زندگی تعریفی ایده آل می دهد و در حفظ این ایده آل اصرار می کند. بنابراین اینکه هومر از این واحد جدا شود برای امیلی به شدت تهدید آمیز است و زندگی را غیرقابل ممکن می کند، بنابراین او دست به عمل می زند و تصمیم می گیرد که هومر را بکشد و جسدش را برای ابد کنار خود نگه دارد. امیلی هر شب با جسد می خوابد طوری که انگار زنده است و چه بسا که امیلی در کتمان های خودش باور دارد که او زنده است. او به حدی به این رابطه باور دارد که زندگان دیگر را به راحتی فراموش می کند و دیگر هرگز با مرد دیگری بیرون نمی رود. این کتمان برای او آرامش به همراه دارد و با پناه بردن به آن امیلی کاملا ارتباطش را با دنیای واقعی و بیرونی از دست می دهد و می خواهد با فیکس کردن زمان و مومیایی کردن محیط خود، واقعیتی مخصوص به خود و موازی با واقعیت اصلی را بوجود آورد، گرچه واقعیتی بدلی.
در واقع امیلی در زندگی خالی اش به یک اتوریته احتیاج دارد که بتواند به زندگی اش ادامه دهد؛ حتی مرده شان. به دو مرد. جسد بهتر از هیچ است هنوز. برای او راحت تر است که حتی مرده ی آنها بتوانند بر او حکم برانند تا تنها باشد. عواقب این ذهنیت ناقص همان امتناع از دست دادن و امتناع از پذیرش مرگ است.
و از طرف دیگر او با کشتن هومر دارد قدرتی که تا به امروزبر خودش و زندگی خودش نداشته را تجربه و تمرین می کند. او کنترل کامل را بر مرده ی هومر در دست می گیرد و در واقع فقدان قدرت در زندگی خود را جبران و به این طریق سهمی از هویت خود را ابقا می کند. تا امروز پدر او را تحت انقیاد و کنترل خود داشت و حالا او بر جسد معشوق کنترل دارد.
فاکنر خود در جایی در مورد امیلی می گوید : “من برای امیلی متاسفم. تراژدی زندگی او این بود که تنها فرزند بود و تنها دختر. در زمانی که او می بایست فردی را برای زندگی پیدا کند پدرش می گفت نه! تو باید کنار من بمانی و از من مراقبت کنی.”
امیلی و هومر
در اینجا می پردازم به رابطه ی امیلی و هومر و اتفاقاتی که منجر به کشتن هومر شد. این قسمت هم شاید بتواند زاویه ی دیگری از زندگی امیلی و شخصیت او را برای ما روشن کند. همانطور که در قبل هم اشاره کردم ما به احساسات و تفکر امیلی به طور مستقیم دسترسی نداریم و باید از لابلای خطوط پنهان تر کتاب و صحبت های راوی جمعی به آن دسترسی پیدا کنیم؛ در عین حال هم باید یادمان باشد که صحبت های راوی جمعی هم صحبت های معتبری نیست، و ما به عنوان مخاطب باید حواسمان باشد که واقعیت و شایعه و غیبت را در داستان از هم تمیز دهیم. امیلی مدتی بعد از مرگ پدر
با هومر که یک سرکارگر است آشنا می شود. یکشنبه ها سوار بر اسب جلوی روی مردم بیرون می رود. برایش هدیه های نفیس و شخصی می خرد: یک نشیمن توالت نقره ای و یک لباس خواب. حتی اهالی شهر گمان می کنند او با هومر مخفیانه ازدواج کرده و فقط شاید به خاطر اینکه پدرش مرده از مراسم مفصل و جدی سرباز می زند. بعد می فهمیم که هومر گرایش به همجنس دارد و ظاهرا اهل ازدواج نیست. قبلا هم اشاره کردم که این از نظر روانی چقدر برای امیلی اهمیت داشت که هومر را هم مثل پدر از دست ندهد. او امید داشت که هومر از او تقاضای ازدواج کند اما وقتی از هومر ناامید شد و پی برد احتمال ازدواج نیست، از قدرت خود در شهر و نزد داروساز استفاده کرد و از داروخانه مرگ موش خرید. آیا امیلی از اینکه دست رد به سینه اش زده شد، آنهم از طرف یک کارگر او را کشت؟ آیا گمان می کرد که این آخرین سنگر او برای ارتباط با یک مرد است و باید به او بچسبد و آن را حفظ کند؟ یا برای اینکه او به شدت از تنهایی وحشت داشت و نیاز داشت که آنها را که دوست دارد برای ابد کنار خود نگه دارد؟
علاوه بر مواردی که در بالا گفته شد اینجا مجددا موضوع مردم و نظر راوی جمعی و اثری که بر امیلی گذاشته نیز به میان می آید. مردمی که مدام دارند او را نظاره می کنند و می گویند “بیچاره امیلی”. امیلی متوجه این وضوع هست و همینطور متوجه است که اگر این ازدواج سر نگیرد چقدر مورد تحقیر و تمسخر مردم واقع می شود. او بعد از مرگ پدر هنوز داشت خود را قانع می کرد که مردم شهر به او احترام می گذارند اما سر نگرفتن این ازدواج می توانست همه چیز را عوض کند و مورد ترحم و تحقیر بیشتری قرار بگیرد و مردم بر او بخندند؛ چیزی که در زندگی پر از امتیازش تجربه نداشت و در قدرت تحملش نبود. او همانقدر که از تنهایی اش می ترسید از مردم و قضاوتشان نیز می ترسید. او ” بیچاره امیلی” آنها را می شنید و این اعتقاد مردم را که او دیگر از مزایای طبقاتی بی نصیب شده را با گوش پنهان گوش می داد. مدتی است که عملکرد او با انتظاراتی که مردم از طبقه ی او دارند مطابقت نمی کند؛ او با مردی بیرون می رود که کارگر است آنهم از شمال کشور. مردم می گویند حتی غم و غصه ی زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیب زادگی را بزند. چه بسا هومر پر گو با همین مردم در مورد روابطشان در جزئیات حرف زده باشد؛ چه تحقیری بالاتر از که حتی کارگری از طبقه ی پایین تو را تمام وکمال در اختیار گرفته باشد و حالا در مقابل انظار تو را رها کند و بگذارد برود. گرچه او در ذهن خود با خریدن مرگ موش هومر را به اندازه ی موشی بی ارزش می کند اما متوجه است که به خاطر همین اتفاق، حالا مردم بر او قدرتی پیدا کرده اند و مدام و با وسواس در حال تجزیه تحلیل و قضاوت کردنش هستند. از آنجا که شخصیت های به شدت کنترل شده معمولا تسلیمند، امیلی هم در مقابل نظر جمع تسلیم می شود و همان احساسی را به خود پیدا می کند که دیگران نسبت به او دارند، و شاید برای فرار از این درد است که کاملا خود را منزوی می کند و از انظار مخفی می شود تا بیش از این در معرض تحقیر نباشد و با حذف فیزیکی آنها خودشان را و اثرشان را هم در نظر خود حذف کند. او پنهان می شود اما جالب این است که هنوز از نظر مسئولیت پذیری و وابستگی همان رفتاری را با اجتماع و دیگران دارد که با پدر داشت: او ترجیح می دهد که دیگران مشکلات او را برطرف کنند و مسئول زندگی او شوند. پس هنوز با چنگ و دندان تلاش می کند که مزایای طبقاتی خود را حفظ کند و از دادن مالیات سرباز زند، آنهم فقط به دلیل افسانه و روایتی که کلنل سارتوریس، که سالها پیش هم مرده، روزی به او گفته بوده؛ بنا بر این روایت پدر او به شهرداری این شهر مبلغ زیادی را قرض داده و بنا براین امیلی می تواند از مالیات معاف شود.
تاریخ داستان؛ جنگ داخلی آمریکا و ” کاکا سیاه امیلی”
در اینجا نگاهی دارم به لایه ی دیگری از داستان؛ به تاریخی که این داستان اتفاق می افتد؛ سال ۱۸۸۴. یعنی حدود دو دهه بعد از جنگ های داخلی آمریکا. در سال ۱۸۶۱ در آمریکا بین جنوب و شمال جنگی داخلی روی می دهد. این جنگ از خونین ترین جنگ های از این نوع بوده و یکی از عللش این بوده که ایالات جنوبی آمریکا اصرار به نگه داشتن سیستم برده داری داشتنه اند. می دانیم که برده داری تا اواسط قرن ۱۸، تحت استعمار بریتانیا در آمریکا رواج کامل داشت و استفاده از نیروی بردگان افریقایی برای آنها یک تجارت پر رونق بود. در قرن ۱۸ (سال ۱۷۷۶) گرچه آمریکا مستقل شد اما سیستم برده داری هنوز باقی بود و استفاده از بردگان هنوز رسما ادامه داشت و تازه در اواسط قرن ۱۹ بود که تمایلات ضد برده داری به تدریج در ایالات شمالی گسترش پیدا کرد؛ اما در جنوب به خاطر منافع اقتصادی از جمله توسعه ی سریع پنبه ، به شدت به برده ها و کار آنها متکی بودند و حتی فعالیت می کردند که این سیستم را در دیگر نقاط هم گسترش دهند و شایع کنند. در این دوران جمعیت برده ها در آمریکا به ۴ میلیون می رسید و نزدیک به ۴۰۰ هزار خانواده ( تقریبا یک چهارم جمعیت) برده داشتند. گرچه برخی از رنگین پوستان آزاد بودند، اما برده بودن بیشتر با رنگ پوست افراد بود که شناخته می شد و همانطور که گفته شد اکثرا تبار افریقایی داشتند و از آنجا خرید و فروش می شدند. در ایالات شمالی آمریکا تمایلات ضد برده داری اوج گرفت و با سرکردگی ابراهام لینکلن در همان اواسط قرن ۱۹، شعار برچیدن برده داری به پیروزی رسید. اما ایالات جنوبی مقاومت کردند و از اتحادیه ای که بین آنها بود خارج شدند و این به منزله ی آغاز جنگ داخلی بود. جنگ حدود ۵ سال به طول انجامید و سرانجام شمال پیروز شد و متمم سیزدهم قانون اساسی آمریکا رسما نهاد برده داری را در این کشور غیر قانونی اعلام کرد.
این داستان دارد در ۱۸۸۴ اتفاق می افتد. یعنی چند سال بعد از جنگ داخلی.
امیلی و پدر ش در یکی از ایالات جنوبی است که زندگی می کنند و بی دلیل نیست که روزی شهر با همت کار برده ها به شکل عروسی بوده؛ دورانی که امتیازات در بست در دست یک طبقه ی ممتاز، قدرتمند و آریستوکرات بوده. زندگی میس امیلی نمونه ای از زندگی گذشته و مناسبات اجتماعی آن دوران است. دورانی که قسمتی فروپاشیده اما هنوز قسمتی دارد مصرانه به حیات خود ادامه می دهد؛ این داستان در مورد وسواس در نگه داشتن وضعیت موجود و هراس از تغییر است.
در حالیکه زمان می گذرد و آدمها و شرایط عوض می شوند می بینیم امیلی همچنان در گذشته زندگی می کند و از پذیرفتن تغییر امتناع می کند و به عنوان فردی از طبقه ی ممتاز هنوز هم نمی تواند قبول کند که دیگر در شرایط قبل از جنگ داخلی زندگی نمی کند: هنوز می خواهد در اتاقهای پشتی از دادن مالیات معاف شود، وقتی شهر دارای سرویس پستی می شود تنها میس امیلی است که نمی گذارد بالای در خانه اش شماره ی فلزی پست را بکوبند و جعبه پستی به آن بیاویزند و استقلال هومر را که از ایالات شمالی آمده و اتفاقا آدم متفاوتی است را به هیچ عنوان نمی پذیرد . به این ترتیب میس امیلی عالیمقام، حی و حاضر، نفوذ ناپذیر، آرام و سمج نسلی را پشت سر می گذارد و به نسل دیگر می پیوندد در حالی که تلاش دارد زمان را منجمد کند ( همانطور که در مورد نگه داشتن جسد پدرش و هومر کرد)، در حالیکه تلاش دارد واقعیت متوهم و بدلی خود را موازی با واقعیت جامعه نگه دارد و در آن زندگی کند و تا زمان مرگ کش دهد؛ درست همان کاری که جنوب آمریکا به عنوان یک واحد دارد به آن تن می دهد؛ جنوبی که می خواهد به ضرر سرنوشت خودش از پذیرفتن حرکت غیر قابل اجتناب تاریخ و جامعه امتناع کند و با آن مقابله کند. اما اگر جنوبی که دارد جسد سیستم برده داری را با خود همراه می برد خود را انطباق ندهد، اگر از پذیرفتن تغییر ناتوان باشد، درست مانند امیلی مرگی خواهد داشت تنها و فاسد و معیوب و در خطا و گمراهی؛ حتی وقتی نسل عوض می شود و استخوانبندی و روح شهر عوض می شود، جوانان نارضایتی خود را از موضوع مالیات ادا می کنند و به در خانه ی امیلی می روند تا او را متقاعد به دادن مالیات کنند، می بینیم که او با ترفندهای رفتاریِ طبقه ی آریستوکرات و با نگاهی مرعوب کننده آنها را منکوب می کند و آنها هم هنوز تحت تاثیر هیبت گذشته ( ولو در حال فرو ریختن) او را ترک می کنند بی آنکه نتیجه ای بگیرند. نکته ی زیبا در داستان اینکه امیلی آنها را رجوع می دهد به کلنلی که سالهاست مرده. نماد ی از سیستمی که سالهاست مرده اما رفتار و درون آن سیستم هنوز اصرار دارد که روال آن را حفظ کند و عجبا که هنوز هم بین نسل تازه قدرت دارد؛ چنانکه ۳۰ سال پیش بر پدرهای آنها قدرت داشت و در ماجرای بوی متعفنی که از خانه ی او می آمد شهردار خواست آنها را از هر اقدامی منصرف کند و گفت که این بو شاید موش مرده ای بیش نیست و آنهم به علت اینکه کاکا سیاه امیلی آن را توی باغچه کشته باشد. در نهایت هم با استیصال گفت که حالا از من می خواهید چکار کنم؟ می بینیم که تلاش به نگه داری این سیستم و شیوه ی زندگی فقط در سرویس گیرندگان و خود طبقه ی ممتاز خلاصه نمی شود و هنوز باید خدمت دهندگانی هم باشند که حتی بعد از متزلزل شدن قدرت بخواهند این سیستم اجتماعی را حفظ کنند . کسانی مانند کلنل سارتوریوس که با کمال میل بهانه ای می تراشد که امیلی از دادن مالیات معاف شود و حتی نیز راوی جمعی که مدام از امیلی و خاندانش انتظار دارند که در نقش قبلی خود عمل کنند و باقی بمانند.
اگر میس امیلی نشانه و نماد مقاومت در برابر تغییر منافع خود و طبقه ی خود است ، کلنل سارتوریوس نماد خدمتگزارانی هستند که به این ذهنیت خون می فرستد و تغذیه اش می کند و رکن سوم این نهاد اجتماعی مردم شهرند، همان راوی جمعی که زیر سایه این دو قشر نقس می کشد و فکر می کند. احترام و توجهی که هنوز مردم شهر برای او قائلند هم از همین جاست؛ شهر از آریستوکراسی حمایت می کرد چرا که این خانواده یادآور نوستالژی جمعی آنهاست از زمانی گم شده در زندگی آنها. اینکه آنها اینطور امیلی را زیر نظر می گیرند و لحظه به لحظه اش را ثبت می کنند و او می شود منشاء شایعات و غیبت ها، یعنی هنوز دارند به او نقشی نمادین می دهند، یعنی او را هنوز نمادی از قدرت می دانند چرا که ناخودآگاه آنها به یاد می آورد که چطور در گذشته به آنها تسلط داشت. این نشان دهنده ی رابطه ی پیچیده ی مردم و قدرت در این داستان است ؛ آنها در عین رضایت از سیاهروزی قدرت، هنوز به آن متمایلند و در نگه داری اش می کوشند. هنوز نقش پاسداری روابط قدیم را می پذیرند و خواهان ثبات ان هستند. حالا آن ساختمان ویران و عشوه گر معنای گسترده ی خود را در داستان پیدا می کند. و نیز نگه داشتن جسد پدر: آیا این جسد همان جسد سیستم برده داری نیست که جنوبی ها هنوز به آن چسبیده اند؟ و از همین روست که هنوز نقش پاسداری روابط قدیم را می پذیرند و خواهان ثبات هستند. . پس حالا این ساختمان ویران اما عشوه گر و پابرجا معنای کامل و گسترده ی خودش را پیدا می کند؛ این عشوه گری حتی دل نسل جدید شهری را هم می برد.
موردی هم که برده داری را در این داستان و در جنوب امریکا نمایندگی می کند حضور نوکر سیاه پوست امیلی است که معجونی از آشپز و باغبان است. از او با عنوان های نوکر پیر سیاه، کاکا سیاه میس امیلی، سیاه، و یا کاکا سیاه به تنهایی نام برده می شود و فقط یکبار اسمش را از زبان امیلی می شنویم و در می یابیم که نامش توب است. وگرنه در جاهای دیگر او شخصیتی نیست که اصلا نامی داشته باشد؛ او فقط آنجاست که خدمت کند، مردم را به درون و بیرون راهنمایی کند، و با سبدی در دست هر روز برود و بیاید و نوکری و آشپزی کند. او از جوانی در خانه ی امیلی شروع به کار می کند و به اراده ی او انجا می ماند. ما به خوبی زنده به گور شدنش را هم در همین خانه می شنویم. کاکا سیاهی که با اشیا خانه فرقی ندارد، ما از درون او هیچ نمی دانیم و هیچ نمی بینیم، احساسات و افکار او از اهمیتی برخوردار نیست و از ظاهرش هم اطلاعی نداریم جز اینکه سیاه است؛ همانطور که سطلی گرد است و یا قالی مستطیل. مردم هم دقیقا همین نگاه را به او دارند. او را کاکا سیاه میس امیلی می دانند و گویی بی مالکیت وجود خارجی هم ندارد. سیاه با هیچ کس حتی با خود میس امیلی هم حرف نمی زند ( کر و کور و لال) چرا که صدایش انگار از ماندن و به کار نرفتن خشن و زنگ زده شده بود
مردم پشت سرش حرف های بد می زنند و بوی بد خانه را به او نسبت می دهند؛ شهردار هم می گوید: احتمال دارد بو به علت ماری یا موشی باشد که کاکا سیاه میس امیلی توی باغچه کشته است. بعد از مرگ میس امیلی هم به صورت سایه ای از در پشتی خارج و ناپدید می شود و دیگر کسی او را نمی بیند. به هر صورت چه باشد چه نباشد نادیدنی است.
نقش این پیر مرد زنده بگور شده در این داستان نقش همان برده ای است که تاریخ برده داری در خود زنده بگور کرده.
و بعضی نشانه های دیگر داستان
و اما نشانه های داستان. در باره ی چندین نشانه ی مهم در این داستان صحبت شد اما لازم به ذکر است که اگر بخواهم در مورد همه ی نشانه ها حرف بزنم باید جمله به جمله و پاراگراف به پاراگراف پیش بروم که طبعا در حوصله ی این گفتار نیست اما می خواهم در مورد دو سه نشانه ی دیگر هم کوتاه اشاره ای داشته باشم.
اسم داستان یک گل سرخ برای امیلی است. گل سرخ گلی است که عشاق به هم هدیه می دهند، اما امیلی هرگز گلی دریافت نمی کند و این دقیقا کمبود و غیبت عشق است در زندگی امیلی و نویسنده با عنوان داستان دقیقا دارد فقدان را نشان می دهد.
دیگر از نشانه ها زنجیر طلایی نازکی است که تا کمرش پایین می آمد و زیر کمربندش ناپدید می شد و بعد صدای تیک تیک یک ساعت نامرئی که شاید از همان ساعت دارد به گوشش می رسد. این ساعت در عین اینکه نشانه ای از گذر زمان است، کهنگی و بی حرکتی و ثبات را نیز نشان می دهد.
و دیگر اینکه در نام کتاب ما ” امیلی” را داریم و نه ” میس امیلی” و این می تواند نشانه ی این باشد که قدرت او در حال نابودی است و احترام شهر نسبت به او و توانایی اش در مرعوب کردنشان در حال افول است
و آخرین نکته اینکه بعضی منتقدان این داستان و پلات آن را در تضاد با یک پلات کارآگاهی دانسته اند. در یک پلات کارآگاهی یک جنایت اتفاق می افتد و بعد مستنداتی پیدا می شود که برای ما آن جنایت را قابل فهم می کند اما در این داستان ما در مورد جنایت آگاه نمی شویم مگر در آخر داستان و تازه در آخر داستان است که ما می توانیم به همه ی آنچه که دیده و شنیده ایم نظم بدهیم؛ که مثلا آن بو متعلق به یک موش مرده نبوده و از اتاق امیلی می آمده. منتقد دیگری این داستان را داستانی کارآگاهی می داند اما بدون حضور کارآگاهی. عده ای او را تحت تاثیر ادگار الن پو می دانند که داستانهای کارآگاهی از نوع گوتیک می نوشت.
#فریبا صدیقیم
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
در قسمت شخصیتهای داستان در سطری نوشته شده…طرف دیگر کنترل شونده است که به طبع آن…- گمان میکنم منظور، به تبع آن است