یک شعر از فاطمه بردخونی
کل تو را غروب میبینمو خودم را گمشده در ظلماتاین غروب رادریا هم هم هم شنیدهاگر پا داشت ماسهها...
بیشتر بخوانیدصفحه را انتخاب کنید
شهرگان | ۱۳ آبان ۱۴۰۰
کل تو را غروب میبینمو خودم را گمشده در ظلماتاین غروب رادریا هم هم هم شنیدهاگر پا داشت ماسهها...
بیشتر بخوانیدشهرگان | ۱۳ آبان ۱۴۰۰
چشمهایت را روی صبح بسته ای مثل ابرهای تیره بر آفتاب . . . نه شانه ای نه شوقی برای شبنم نه...
بیشتر بخوانیدشهرگان | ۱۳ آبان ۱۴۰۰
من قاتلی بودم که به محل حادثه بازگشتم برگشتم به بالکن سیگاری به دودِازلی دادم حنجره از دودِ یک...
بیشتر بخوانیدشهرگان | ۱۳ آبان ۱۴۰۰
۱ زن همیشه برمیگردد به همان نقطه ی آغاز به آنجا که تاریخ را زاییده است با نفس هایی منقطع در سینه...
بیشتر بخوانیدشهرگان | ۱۳ آبان ۱۴۰۰
۱ ترافیک احساسات بیداریم، پریشان تراز خواب هایم پاهایم عقربەهایی که پیوسته مرا روی خطوطِ...
بیشتر بخوانید