اتاق بدون پنجره پشت مغازه
تا خواستم چرخی بزنم تو رفته بودی. از آنطرف خیابان دیدمات که میگفتی: «روزنامهی امروز را میخواهم». به دکهی روزنامهفروشی. بعد دیدمات که از جوی کنار خیابان پریدی این سمت. پای چپت فرو رفت توی جوی آب و بعد لبخندی زدی. به اطرافت نگاهی انداختی و پایت را که از جوی آب درآوردی تا زانو خیس شده بود. پوشیده از لجن داخل جوی. بعد خون از کفشهایت بیرون زد و پیادهرو و داخل جوی را رنگین کرد. رفتی سوار تاکسی شدی و از پیچ خیابانی گم شدی.
تو الان نشستهای روبرویم. با شلواری که زمینهی سفید دارد، با گلهای ریز نقش بنفش. روبرویم نشستهای. تکیه زدهای به دیوار و دستهایت را دور زانوهایت گره زدهای. به من زل زدهای و نگاهم میکنی یا نمیکنی. عمیق. سینههایت از زیر تیشرت سیاه نازک تنت زده بیرون. بعد شنیده بودم که گفتی: «امشب پیشم بمان». با آن چانهی کشیده و گونههای برآمدهات. گفته بودی که اگر من نبودم چکار میکردی؟ بعد دیدی من سالهاست که نیستم و تو یاد گرفتی که کاری کنی یا نکنی.
همین دیروز بود که در بازار صرافها دنبال دلار بودی. رفته بودی سراغ یکی از آشنایان. دلارها را داخل کیفت گذاشتی. وسط پیادهرو ایستاده بودی و بدون اینکه متوجه اطرافت باشی خیلی جدی داخل کیفت را جستوجو میکردی. بعدها شنیده بودم که گفته بودی دنبال شمارهی حاج آقا بودی، برای رفتن. بعد یک سکه از کیفت افتاد. خم شدی آن را برداشتی. یکی بهت تنه زد. اصلن حواست نبود، اما دیگری که بهت تنه زد زیر چشمی بهش نگاهی کردی و زیر لب چیزی گفتی یا نگفتی. دو نفر نه، سه نفر بهت تنه زدند و تو باز هم دنبال چیزی بودی، توی کیفت.
توی خیابان پشت ویترین مغازهای ایستاده بودی. روسری آبیات را باز کردی. با موهایت کمی ور رفتی و دوباره بستی. وارد مغازه شدی. «مقوای رنگی میخواهم.» به خانمی که با روسری نارنجی پشت میز مغازه ایستاده بود گفتی. مقواها را لوله کردی و آمدی بیرون. سوار ماشین که شدی ضبط را روشن کردی. حرکت که کردم دو دستت را بالا آوردی و به حالت رقص در هوا تکان میدادی. انگشتانت را به هم میزدی و با صدای نوار میخواندی. همزمان بدنت را به چپ و راست تاب میدادی و من با لبخندی آرام نگاهت میکردم. اشک حلقه زد توی چشمانت. سرازیر شد از روی گونههایت. سمت چپی تا روی لبانت رفت و سمت راستی از کنار گونههایت روی چانهات لغزید و آویزان شد به پوستهی انتهایی چانهات و تو فقط میرقصیدی. روی صندلی جلویی ماشین. صدایش را بلندتر کردی. تمام فضا پر شد از صدای یکدست موسیقی. تمام صداهای اطراف را بیرون کرد. صدای ماشین و هیاهوی خیابان هم. سمت راستی که از روی گونههایت به پوستهی انتهایی چانهات رسیده بود خودش را رها کرد روی شلوار کرمی رنگ. درست روی کشالهی رانت. آنجا که نرم بود و گاهی دستم را میگرفتی و روی آن میگذاشتی. هنوز میرقصیدی که ترمز دستی را کشیدم و تازه متوجه شدی رسیدهایم در خانهات. آنجا که یک اتاق بدون پنجره پشت مغازهای بود. اصلن نور نداشت. باید توی روز هم چراغها را روشن میکردی. هوا هم عوض نمیشد. یک روز زنگ زده بودی و گفته بودی که از گرما دارم خفه میشوم. عصر بود و من رسیدم. تمام تنت خیس عرق بود. اتاق دم کرده بود و اصلن نمیشد نفس کشید. گرما تمام تنت را راهراه و نقطهنقطه قرمز کرده بود. تمام وسایل را جمع کرده بودی وسط اتاق. همهجا را نم گرفته بود و کپک. گفتی اینجا انباری بوده. مجبور شدم.
بازار خیابان مازندران بودی. دنبال تخت و کمد میگشتی. برای اتاقت.
«این تخت خیلی خوبه هرچه فشار بیارند روش، آخ هم نمیگه. حتا اگر دو نفر باشند.»
بعد فقط نگاهش کردی. خواستی چیزی بگویی. ترجیح دادی فقط نگاهش کنی.
«بفرمایید، تخت یکنفره به درد شما نمیخوره، بهتره دو نفرهاش کنی هم راحت میخوابی هم شاید هوس کردی یک نفر دیگه هم…»
این مال آن مغازهای بود که از پلههای باریک و پیچ در پیچاش باید پایین میرفتی. بعد دوباره نگاهش کردی. بعد یکی شنیده بود که یکی بهت گفت: «من حاضرم تا منزل وسیلههاتو بیارم، اگر مجردیه وسایل دیگه هم هست.»
داشت حالت تهوع بهت دست میداد. سرت گیج رفت. دو نفر نه، سه نفر سر خیابان ایستاده بودند و نگاهت میکردند. توجه نکردی. بعد من رسیدم. گفتی داشتم کلافه میشدم. کاش زودتر رسیده بودی. تخت و وسایل را بار زدیم. به طرف خانه. آن اتاق نمور بدون نور و هوای پشت مغازهی آهنگری، که صدای کسی هم بیرون نمیرفت.
از روزنامه زدی بیرون. ساعت هشت شب بود. پایین منتظرت بودم. آن جای همیشگی. گفتی: «خفه شدم از بس که نوشتم. بیفایده است». با آن مانتوی زرشکی که سه روز توی مانتوفروشیهای میدان هفت تیر دور زدی اما گیر نیاوردی. دوست داشتی آنقدر تنگ باشد که به تمام بدنت بچسبد. آمدی نشستی. دوباره روشنش کردی. صدایش را بلند کردی. گفتی: «موسیقی کردی را دوست دارم.» و صدایش را بلندتر کردی.
پیاده که شدیم نگاهم کردی با آن ابروان پیوست پرپشت و چشمان درشتت. کافه ۷۸ شلوغ بود. بعد گفتی: «به نظرت گاو خوشبخت خوبه یا سقراط غمگین؟» غش کردی از خنده. ریسه میرفتی و نگاهم کردی. بعد دوباره اشک از چشمانت سرازیر شد. روی گونهها و لبهایت. و دوباره سمت راستی و سمت چپی. ساعت ده شد. گفتی: «بریم من امشب باید مطلب بنویسم.» تا سوار شدیم دوباره همان اتاق پشت مغازه که نور و هوا نداشت. گفتی انباری بوده. گفتی تا فردا. اما فردا نبود. فقط چشمهایت را دیدم. بعدها در جوی خیابان کنار دکهی روزنامهفروشی. دو نفر نه، سه نفر سر پیچ کوچه نگاهمان میکردند.
لباسهایت را درآوردی. رفتی چیزی، کوفتی بخوری. تازه یک تابستان داغ در آن خانهی پشت مغازه با نم و عرق و بوی خفگی داشت تمام میشد. به گمانم امشب آخرش بود. بعد پاییز. گفته بودی که قرار است روزنامهات را عوض کنی، دیگر فایده ندارد. اقتصادینویس باشم بهتره، یا شاید اجتماعینویس. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتی چند بار الو گفتی. قطع شد. بیتفاوت نه، با کمی نگرانی گوشی را گذاشتی. و بعد بیشتر نگران شدی. غروب که داشتی میرفتی گفتی این روزها تلفنت را خاموش نکن شاید بهت نیاز فوری داشتم.
ساعت از دوازده نیمهشب گذشته بود. موبایلم که زنگ زد، تو بودی. فقط گفتی هرجا که هستی خودت را برسان. بلند شدم یا نشدم. راه افتادم. در خانه که رسیدم چندین بار زنگ زدم. با صدای لرزان تکرار میکردی کیه، کیه، چکار داری؟ تا صدای «منم» باورت شد، کلی طول کشید. در را که باز کردی خودت را با گریه بغلم انداختی، گفتی دوتا بودند، نه سهتا. بعد گفته بودی به روزنامه هم زنگ زدند. این روزها زنگ تلفن خانه هم زیاد به صدا درمیآید.
رفتیم توی آن اتاق پشت مغازه. نم، خفگی، کمی اکسیژن، عرق و بوی کپک. کاش یکخورده آب خنک بود. نای نداشتی. بلند شدم. آب یخ گیر نیاوردم. شیر آب را باز کردم. خیس عرق بودی. آب که سرد شد یک لیوان بهت دادم. زیر بغلت را گرفتم. سرت را زیر شیر آب گرفتم. چند لحظه نفس در سینهات حبس شد. بعد تکیه زدی به دیوار. سرت را خشک کردم. افتادی. تهوع و استفراغ. میلرزیدی. باز هم بیشتر عرق کردی. صورتت کبود شده بود. نشستم کنارت. به دیوار تکیه زدم. آرام سرت را روی پاهایم گذاشتی. به موهایت که چنگ میزدم چشمهایت را نرم میبستی. دستم را گرفتی و بوسیدی. «چقدر خوبه که تو هستی». و خودت را بیشتر به من چسباندی.
دو روز بود که زنگ نزده بودی. به خانهات چندین بار زنگ زدم. گوشی را برنداشتی. شاید هم برداشتی یا شاید چند نفر دیگر برداشتند. دو نفر نه، سه نفر. نگران شدم. مگر میشد تو دو روز زنگ نزنی. شنیده بودم گفتی: «آنقدر بهت وابستهام که هیچوقت برای از دست دادنت نمیخواهم این را بگویم. پنهان بماند بهتره. تو تنها موجودی هستی که تو عمرم بهش وابسته شدم. بعد شعرهات و دیوانگیات، بینظیره». بعد با آن چشمان درشت شیطنتآمیز نگاهم کردی و گفتی تو چرا منو بغل نمیکنی؟… بعد….
از محل کارم زدم بیرون. به طرف آن اتاق پشت آهنگری. سرم گیج میرفت. دلم شور میزد مضطرب بودم. سوار ماشین شدم. دو نفر نه، سه نفر. سر پیچ کوچه ایستاده بودند. نگاهم میکردند. کنار دکهی روزنامهفروشی ایستادم. روزنامه را گرفتم. تمام صفحات را نگاه کردم. هیچ. انگار ستون تو، اصلن ستون نبود. اسمت نبود. بعد سرم بیشتر گیج رفت. نشستم کنار جدول جلوی دکهی روزنامهفروشی. خواستم از آب جوی کنار خیابان به صورتم بزنم. خم شدم. چشمهایت را دیدم. زیر دکه. داخل جوی. لای لختههای خونی که اطرافش دلمه بسته بود. فکر کنم با چاقوی تیزی از حدقه درآورده شده بودند. گوشت و پیهای اضافی اطرافشان زیاد نبود. چند رگ از آنها آویزان شده بود که فشار آب آنها را بالا و پایین میبرد. یک لکه خون روی مردمک سمت راستت افتاده بود. آن چشمی که هر وقت گریه میکردی یک قطره اشک از آن روی گونههایت به انتهای چانهات میلغزید. پاکش کردم. بلند شدم. فقط نگاهم کردی. اما چشمهایت شیطنت نداشت. فقط نگاهم میکردی. همین. کنارهی حفرهی جوی دو موش نه، سه موش منتظر رفتن من بودند. راه افتادم. سوار ماشین شدم. سر چهارراه باز هم حالت تهوع. خودم را از ماشین پایین انداختم. روزنامه را جلو دهانم گرفتم و خودم را تلو تلو خوران به کنار جوی خیابان رساندم. درست کنار دکهی روزنامهفروشی سر چهارراه. سرم را خم کردم به طرف جوی آب. دستهایت کنار سطل زباله افتاده بود. با آن مانتوی زرشکی که به خیاط گفتی: «میخواهم آنقدر تنگش کنی که به بازوهایم بچسبد.» بعد خیاط با شیطنت به من نگاه کرد و ابروانش را بالا انداخت. آن دستهایی که هروقت صدایشان را درمیآوردی، آنها را بالا میآوردی و توی هوا به حالت رقص تکان میدادی و همیشه آستینهایش را دوتا بالا میزدی و بازوان سفید و بلورینت بیرون میافتاد. اما دستهایت بیحس شده بود و آستین مانتویت همینطوری بود. دوتا به بالا. نزدیکتر که شدم انگشتان دست راستت را دیدم که شکسته بود. غضروف و بندهای انگشتت از پوست زده بود بیرون. خون داشت از بازوانت به داخل جوی کنار خیابان میریخت. تا پایینتر رفتم. آب داخل جوی قرمز شده بود، دو تا نه، سه تا بودند، از آن گربههای خیابانی. کنار سطل زباله، منتظر رفتن من بودند.
دوباره بالا آوردم. باز هم روزنامه را گرفتم جلوی صورتم. درست تیتر اول. باز هم بالا آوردم. این دفعه مقدارش زیادتر بود. تیتر دوم را هم گرفت. سرم به شدت درد میکرد. چشمهایم سیاهی رفت. خودم را داخل ماشین انداختم. اما به گمانم دو تا تیتر نه، سه تا تیتر را گرفت. خیلی زیاد بود. چارهای نداشتم. حرکت کردم. سایهات روی آینه افتاد. از آینه که نگاه کردم عقب ماشین نشسته بودی. نه افتاده بودی. سر که برگرداندم، تنت با آن مانتوی زرشکی روی صندلی عقب افتاده بود. اما آستینهای مانتویت نبود. یقهاش هم پر از خون بود. پا که روی ترمز گذاشتم تنت غلتی خورد. به طرف جلو. تمام بدنت و صندلی پر از خون بود. اما سرت؟ سرت نبود. چند بار صدایت کردم. جوابی نشنیدم. دوباره چشمهایم سیاهی رفت. دست که بردم تکانت دهم، به قسمت بالای شانههایت خورد. درست وسط گردنت. آنجایی که باید سرت میبود و نبود. تمام دستم قرمز شد و مایع لزج مانندی به انگشتانم چسپید. نزدیک خانهات که رسیدم یا نرسیدم، عرق کرده بودم. کلاج و دنده و ترمز بودند یا نبودند. خیابان هم. باز ایستادم. کنار جوی خیابان. نزدیک دکهی روزنامهفروشی. آن سرازیریای که درست میخورد جلوی مغازهی آهنگری. آنجایی که یک اتاق تاریک و نمور پشت آن قرار داشت. به جوی آب کنار خیابان رسیده یا نرسیده بالا آوردم. سرم را خم کردم داخل جوی آب. سرم که خم شد سرت را دید. کنار جوی آب. درست کنار حجمی از آشغالهایی که آب آنها را پشت میلهای جمع کرده بود. با آن موهای سیاه صاف و نرمت. هروقت به آنها دست میزدم میگفتم تو شرقیترین چشمها و ابروها و مویها را داری. ابروان پیوست پرپشت، چشمهای درشت و موهای سیاه پرکلاغی. نرم و لطیف و براق. اما برق نمیزد و با شتاب آب جوی بالا و پایین میرفت. چند تا چوب بستنی و چیزهای دیگر هم که آب آورده بود بهش چسبیده بود. اما جای چشمهات زیر آن ابروان پیوستت خالی بود. نزدیکتر شدم انگار با چیز نوکتیز سنگینی به بالای سرت ضربه زده بودند. حفرهای درست به اندازهی یک تخم مرغ باز شده بود. باز هم نگاه کردم. این بار نتوانستم بلند شوم. ناگهان همه چیز سیاه شد. وقتی خواستم بلند شوم دو سگ نه، سه سگ اطراف سرت پرسه میزدند. منتظر رفتن من بودند.
بلند شدم. سوار ماشین که شدم به در خانهات رسیدم. نزدیکتر شدم. از زیر در ورودی اتاقت مایع قرمز رنگ لزج مانندی بیرون زده بود. زنگ زدم. چند بار. دو یا سه بار. دو نفر نه، سه نفر سر خیابان ایستاده بودند و نگاهم میکردند. برگشتم داخل ماشین و افتادم.
«روزنامهی امروز را میخواهم». به دکهی روزنامهفروشی گفتم. روزنامه را که باز کردم درست ابتدای ستون صفحهی دو، اسمت را دیدم. سریع که به گلفروشی رفتم، یک دستهی بزرگ از زردهایش را برایت گرفتم. آن رنگی که همیشه دوست داشتی. زرد یکدست. به گورستان که رسیدم وسط ظهر بود. دوشنبه یا سهشنبه. شاید دو یا سه نفر بودند. نمیدانم درست وسط کاجهای تازه نیمقد کشیدهی گورستان ایستاده بودند. به هردومان نگاه میکردند. تو خوابیده بودی. اما دستهایت، پاهایت، سرت و چشمهایت…
تیرماه هشتاد و چهار
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید