امید کجاست، که جهان خود به قرار باز آید!
مسعود باستانی: بالاخره بوسیدم… بوسیدم چشمان اشک آلود تو را مهسا…
۱۲ تیرماه مصادف است با تولد مهسا امرآبادی روزنامهنگار، فعال اجتماعی و حقوق بشر و زندانی سیاسی در جمهوری اسلامی ایران.
مهسا امرآبادی کار مطبوعاتی خود را در دهه ۸۰ آغاز کرده و با روزنامههای اصلاحطلب همکاری داشته است. همکاری با روزنامهی اعتماد ملی در پیش از انتخابات ۸۸ به بازداشت وی انجامید. او که در سال ۱۳۹۰ از اعضای تحریریه روزنامه اعتماد بوده است.
مسعود باستانی، همسر او نیز از زندانیان سیاسی و روزنامهنگاران اصلاح طلب است که پس از طی یک دوره درمانی در تاریخ بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۰ از بیمارستان به زندان رجایی شهر منتقل شده است.
مهسا امرآبادی پس از اعتراضات مردم ایران به نتایج انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸، در خرداد ۱۳۸۸ بازداشت و بیش از ۶۰ روز را در زندان بهسر برد. او برای بار دوم همراه با فخرالسادات محتشمیپور و شهین جهادی در جریان اعتراضات جنبش سبز در ۱۰ اسفند ۱۳۸۹ در اعتراض به حبس خانگی میرحسین موسوی، مهدی کروبی و همسرانشان بازداشت شد که پیش از عید نوروز ۱۳۹۰ آزاد شد.
امرآبادی در ۲۲ خرداد ۱۳۹۰، به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام از طریق مصاحبه و گزارش از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست قاضی مقیسهای به یک سال حبس محکوم شد.
آنچه که در زیر مورد مطالعه قرار خواهید داد، دومتن جداگانه؛ یکی از سوی یکی از دوستان خانوادگی مهسا و مسعود به نام میثم صدیق است و دومی نامهای است به نام تکاپوی عاشقانه که مسعود باستانی پس از اولین ملاقات حضوریاش با مهسا در یکماه پیش و قبل از رفتن دوباره به زندان رجایی شهر نوشتهاست.
به مناسبت میلاد مهسا امرآبادی
میثم صدیق
امروز لابد دوازدهم تیر ماه است. چهار سال پیشتر سه روز مانده به همین روز مسعود با دست فرو شده در گچی سفید رنگ با صورتی عرق کرده و چشمانی که از فرط نگرانی لحظهای به نقطهای بند نمی شد در خانه را زد و وارد شد. میخواست خودش را معرفی کند. و بزرگ ترین نگرانیاش تولد زنی بود که سه روز بعد به دنیا میآمد و تمام زندگیاش یا دست کم بخش مهمی از آن را تشکیل میداد. رسیده و نرسیده گفت که بچهها حتما از مهسا روز تولدش یاد کنید. من می خواهم خودم را معرفی کنم. شما فراموش نکنید اما که تولد مهساست و هر جا که توانستید از احساس و خاطرههای مشترک بنویسید یا بگویید. نیم ساعتی هم نشست و حرف زدیم و بعدش هم رفت. آن دیدار مسعود رفت تا سه سال و نیم بعد که حاصل شد دوباره دیداری تازه کنیم. مهسا را در این مدت کمی بیشتر دیدیم در فاصله رفت و آمدهایش به زندان گاهی برای دیداری فرصتی کوتاه فراهم بود. اما از بدِ حادثه از خلال این چهار سال که گذشت، مهسا سه سالش را در روز میلاد در زندان سپری کرد. پس تنها خاطرهی من باز میگردد به همین عکسی که روی دیوار خانه زدهایم؛ ۱۲ تیر ماه ۱۳۹۰ که مهسا با دستانی در هم گره خورده، با چشمانی بسته رو به شمعی که به شوخی به شکل علامت سوال بود. و لبانی که زمزمه می کرد زیر لب. هیچ وقت نپرسیدم و نپرسیدیم که زیر لب چه میخواند. دست کم در اولین نگاه معلوم است که داشت برای مسعود دعایی میخواند یا آرزو میکرد که در میلاد بعدیاش همسرش نیز در کنارش نشسته باشد. حالا دو سال هم از آن میلاد گذشته و نه تنها مسعود در کنار مهسا نیست بلکه آن جمع کوچک دوستانه هم دیگر نمیتواند مهسا را در روز تولدش با شمعی به شکل علامت سوال کمی بخنداند. سخت است نوشتن از دختری که در سختترین ساعات زندگیاش هم امیداش را چون شمشیری به دست می گرفت و می خندید و عوض این که ما او را دلداری دهیم او به ما قدرت و امید میداد.
امروز ۱۲ تیر ماه است. روزی که جهان مهسا را به ما، دوستانش وخانوادهاش هدیه کردهاست. به قطع و یقین میدانم که همین حالا هم در بند زنان اوین نشسته و دارد با لبخندی جهان را نظاره میکند، یا شمعی تعبیه شده برکیکی حقیر را نگاه میکند و لابد فکر میکند که کاش میلاد بعدیاش را در خانهی خودش و در کنار عزیزانش بگذراند و به جهان لبخند بزند. راستش میخواستم چیزی بنویسم درباره مهسا امرآبادی و ظلم و دشواریهایی که بر او رفت در این سالها، اما دیدم چنان امید بزرگی در دستهای گره کردهاش در این عکس مقابل من است، که گمان بردم همین حالاست که دیوارهای زندان ناپدید شوند، همین حالا مهسا از توی این دیوارها بیرون بیاید و بنشیند کنار خاطرههایش و عکسی بگیرد به یادگار با لبخندی بر لب به استقبال آینده.
تکاپوی عاشقانه
مسعود باستانی: بالاخره بوسیدم… بوسیدم چشمان اشک آلود تو را مهسا…
مسعود باستانی در آخرین نوشتهی پیش از بازگشتش به زندان رجاییشهر نوشته است:
«۴۸ ساعت آخر باقی مانده از مرخصی/ شماره ده: ( آخرین متن….)
بالاخره بوسیدم. بوسیدم چشمان اشک آلود تو را مهسا…
(می دانم! می دانم! می دانم که وقتی این متن و این عکس را میبینی، گلایه خواهی کرد که چرا لحظات خصوصی زندگی و عشق را علنی کردهام و دربارهی آنها نوشتهام…؟!)
اما بگذار این بار ملاقات را بدون هیچ پردهپوشی روایت کنم، چرا که این لحظات بخشی از تاریخ ماست و من در این سحرگاه
نیمه روشن شهر، خلوتی یافتهام تا روایت کنم؛ برایت بانو…
یادم هست! خوب یادم هست که برایم گفتی در سال ۸۸ و پس از آنکه از زندان آزاد شدی و به اوین رفتی تا وسایلمان را پس بگیری، بیش از همه چشمت به دنبال آن دفترچه یادداشت قرمز رنگی بود که نامههای عاشقانه دوران جوانیمان را در آن جمعآوری میکردی و همیشه میگفتی که این دفتر بخشی از سرمایهی زندگی من است و دوست ندارم کسی آن را بخواند…
اما بگذار این بار بنویسم! از لحظهی شروع این نوشتهها(۴۸ ساعتها) با خودم گفته بودم که روز ملاقات را در آخرین نوشتهام، خواهم نوشت.
نگران بودم که چطور بگویم؟! چطور بگویم که باید دوباره به زندان برگردم و این قِصهی تلخ ادامه خواهد یافت…
بهاره هدایت سه روز پیش به زندان آمده بود و من قرار بود که بعد از ملاقات با تو بلافاصله به زندان رجایی شهر، بروم. اجازه دادند که این آخرین ملاقاتمان حضوری باشد. با بهمن به اتاق ملاقات اوین آمدیم و از دور که چهرهات را دیدم، بدون اینکه هیچ کلامی رد و بدل شود فهمیدم که از ماجرا بو بردهای! نشستیم و من با تفصیل ماجرای دادستانی و بازگشت به زندان را برایت تعریف کردم و لفظ شان را تکرار کردم: «گفتهاند به خاطر انتخابات است. ممکن است بعد از انتخابات به من یا تو دوباره مرخصی بدهند!!»
معصومانه نگاهم کردی و با لحن همیشگی ات صدایم کردی و پرسیدی: «مسعود! به نظر تو بعد از انتخابات اجازه می دهند، من و تو کمی با هم زندگی کنیم؟!»
دلم بد جوری لرزید و بغض تا زیر گلویم آمد، سریع بغضم را قورت دادم و با لحن سیاسی گفتم: «نمی دانم! اصلا معلوم نیست! چون این انتخابات هندوانه نشکسته است. ممکن است پس از انتخابات فرصت برای رهایی محدود اغلب زندانیان سیاسی فراهم شود و از سوی دیگر هم شاید فضا تنگتر شود و آمارمان بالاتر هم برود!…»
لیوان ها را از کیسهات بیرون آوردی و برایم آبمیوه ریختی و من از جشن تولدم برایت تعریف کردم. کنجکاوانه از کادو هایم پرسیدی و وقتی از تکتکِ آنها برایت میگفتم ذوق میکردی! داشتی به ساعت نگاه میکردی که زیر گوشت گفتم: «دیروز برای اینکه این آخرین ملاقاتمان به شکل حضوری باشد، دَوَندگی کردم.»
زمان به سرعت می گذشت و دلم می خواست در آغوشت بگیرم. دستم را گرفتی و گفتی: «همیشه از ملاقات حضوری خوشحال میشدم اما امروز وقتی به ناگهان نگهبان اعلام کرد که ملاقات مهسا امرآبادی و ژیلا بنییعقوب حضوری است دلم ریخت! این تلخترین ملاقات حضوری ما در طول این سالهاست که اصلا دوستش ندارم…»
از انتخابات پرسیدی و از اینکه سرانجام هاشمی چه میشود؟! برایت گفتم که معنای بازگرداندن ما به زندان و احضار ها و… خیلی خوب نیست! اما گفتی که ما چارهای نداریم باید با آمدن هاشمی راهی به سمت بازگشت به اعتدال و عقلانیت باز کنیم.
دل نگران بچهها هم بودی و اینکه باید مواظب باشیم تا در این دوره از انتخابات کسی آسیب نبیند. کسی را دستگیر نکنند؛ کسی به زندان نیافتد…
خودت را محکم گرفته بودی و مرا حسابی دلداری می دادی: «قوی باش مسعود! این لحظات هم تمام میشود! در زندان مواظب خودت باش! مریض نشوی یک وقت و…»
گفتی این دو روز باقی مانده از مرخصی را حسابی به خودت برس. غذا بخور و همهی خوراکیهایی که آنجا نیست را دوباره تجربه کن (سالاد را هم فراموش نکردی در بین سفارشهایت). از کارهای عقبافتاده زندگی برایت گفتم. از خانهمان که در غیاب ما باید اسبابکشی کنیم، شاید! از اینکه نگران خرج و مخارج من در زندان نباش و اینکه مادرم در دورانی که تو زندان هستی هر هفته که بتواند و جسمش یاری کند به ملاقات من در رجایی شهر میآید و…
نگاهی به میز آن طرفی کردم. «لوا خانجانی» زندانی بهایی که قرار بود تا چند روز دیگر به مرخصی بیاید در کنار همسرش بابک، و پدر و مادرش نشسته بود. مرخصی او هم کلاً لغو شده بود و برایت گفتم که به زودی شیوا نظرآهاری هم به زندان بر میگردد.
چشمان «لوا» نمناک بود و من برای اینکه فضا را عوض کنم به او گفتم: «تو باید اسم خودت را بگذاری لوک خوش شانس!»
زمان به پایان رسید و نگهبان هشدار داد که وقت تمام است. مرا صمیمانه در آغوش گرفتی و گفتی: «تازه عادت کرده بودم که حداقل هفتهای یکبار تو را ببینم! حالا دوباره از این زندگی نیمه نرمال و حداقلی هم محروم شدیم.»
دوباره دلم لرزید. میخواستم چشمانت را ببوسم و خداحافظی کنم. گفتی: «اینجا دوربین گذاشتهاند و نگهبانان هم ایستادهاند. من دوست ندارم جلوی این غریبهها…!» چهار سال بود در ملاقاتهای اوین و رجاییشهر همین جمله را تکرار میکردی برایم و من هم بلافاصله اشتیاقم را مخفی میکردم.
نگهبان سر رسید و دوباره گفت: «وقت تمام است.» هر دو نفرمان از جا برخواستیم. بهمن و ژیلا که در میز آنطرفتر نشسته بودند به طرف ما آمدند. با ژیلا احوالپرسی کردم و برای آخرین بار میخواستم تو را در آغوش بگیرم. لحظهی تلخی بود. قطره اشکی را که از گوشه چشم ژیلا راهی شده بود و از زیر عینکش گذشته بود روی گونهاش دیدم. ژیلا نگاهم کرد و با بغض گفت: «چرا ملاقات حضوری گرفتید؟!» و شاید معنای جملهاش این بود که چرا باید دوباره به زندان برگردید؟!
تو را در آغوش گرفتم. بیاختیار روی شانههایت بغضم ترکید.
مهسا! تو هم نتوانستی طاقت بیاوری. اشکهایت را با دست پاک کردم و چشمان اشک آلودت را بوسیدم و گفتم:»برایم نامه بنویس. منتظر نامههایم باش.»
بالاخره بوسیدم. بوسیدم چشمان اشک آلود تو را مهسا…»
مسعود باستانی – سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید